خواجوی کرمانی (غزلیات)/خویش را در کوی بیخویشی فکن
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (خویش را در کوی بیخویشی فکن) از خواجوی کرمانی |
' |
خویش را در کوی بیخویشی فکن | تا ببینی خویشتن بی خویشتن | |
جرعهئی برخاک می خواران فشان | آتشی در جان هشیاران فکن | |
هر کرا دادند مستی در ازل | تا ابد گو خیمه بر میخانه زن | |
مرغ نتواند که در بندد زبان | صبحدم چون غنچه بگشاید دهن | |
باد اگر بوی تو بر خاکم دمد | همچو گل برتن بدرانم کفن | |
از تنم جز پیرهن موجود نیست | جان من جانان شد و تن پیرهن | |
آنچنان بدنام و رسوا گشتهام | کز در دیرم براند بر همن | |
سر عشق از عقل پرسیدن خطاست | روح قدسی را چه داند اهرمن | |
جز میانش بر بدن یک موی نیست | وز غم او هست یک مویم بدن | |
باغبان از نالهی ما گومنال | ما نه امروزیم مرغ این چمن | |
معرفت خواجو ز پیر عشق جوی | تا سخن ملک تو گردد بی سخن |