خواجوی کرمانی (غزلیات)/بر سر کوی تو اندیشهی جان نتوان کرد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (بر سر کوی تو اندیشهی جان نتوان کرد) از خواجوی کرمانی |
' |
بر سر کوی تو اندیشهی جان نتوان کرد | پیش لعلت صفت زادهی کان نتوان کرد | |
مهر رخسار تو در دل نتوان داشت نهان | که به گل چشمهی خورشید نهان نتوان کرد | |
از میانت سر موئی ز کمر پرسیدم | گفت کان نکتهی باریک عیان نتوان کرد | |
با تو صد سال زبان قلم ار شرح دهد | شمهئی از غم عشق تو بیان نتوان کرد | |
نوشداروی من از لعل تو میفرمایند | بشکر گر چه دوای خفقان نتوان کرد | |
ناوک غمزهات از جوشن جانم بگذشت | در صف معرکه اندیشهی جان نتوان کرد | |
گر بتیغم بزنی از تو ننالم که ز دوست | زخم شمشیر توان خورد و فغان نتوان کرد | |
راستی گر چه ببالای تو میماند سرو | نسبت قد تو با سرو روان نتوان کرد | |
خواجو از دور زمان آنچه ترا پیش آمد | جز بدوران زمان فکرت آن نتوان کرد |