خواجوی کرمانی (غزلیات)/برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | خواجوی کرمانی (غزلیات) (برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو) از خواجوی کرمانی |
' |
برو ای باد بدانسوی که من دانم و تو | خیمه زن بر سر آن کوی که من دانم و تو | |
به سراپردهی آن ماهت اگر راه بود | برفکن پرده از آنروی که من دانم و تو | |
تا ببینی دل شوریدهی خلقی در بند | بگشا تابی از آن موی که من دانم و تو | |
در بهاران که عروسان چمن جلوه کنند | بشنو از برگ گل آن بوی که من دانم و تو | |
در دم صبح به مرغان سحر خوان برسان | نکهت آن گل خودروی که من دانم و تو | |
حال آن سرو خرامان که ز من آزادست | با من خسته چنان گوی که من دانم و تو | |
ساقیا جامهی جان من دردیکش را | بنم جام چنان شوی که من دانم و تو | |
چه توان کرد که بیرون ز جفاکاری نیست | خوی آن دلبر بدخوی که من دانم و تو | |
آه اگر داد دل خستهی خواجو ندهد | آن دلازار جفا جوی که من دانم وتو |