حافظ (غزلیات)/روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست
' | حافظ (غزلیات) (روشن از پرتو رویت نظری نیست که نیست) از حافظ |
' |
روشن از پرتوِ رویت نظری نیست که نیست مِنَّت خاک درت بر بَصَری نیست که نیست ناظر روی تو صاحبنظرانند؛ آری سِرّ گیسوی تو در هیچ سَری نیست که نیست اشک غَمّاز من ار سرخ برآمد چه عجب؟ خِجِل از کرده خود پردهدری نیست که نیست تا به دامن ننشیند ز نسیمش گَردی سیلخیز از نظرم رهگذری نیست که نیست تا دَم از شامِ سرِ زُلفِ تو هر جا نزنند با صبا گفت و شنیدم سحری نیست که نیست من از این طالع شوریده برنجم ور نی بهرهمند از سر کویت دگری نیست که نیست از حیای لب شیرین تو ای چشمه نوش غرق آب و عَرَق اکنون شکری نیست که نیست مصلحت نیست که از پرده برون افتد راز ور نه در مجلس رندان خبری نیست که نیست! شیر در بادیهٔ عشق تو روباه شود آه از این راه که در وی خطری نیست که نیست آب چشمم، که بر او منت ِخاکِ درِ توست، زیر صد منت او خاکِ دَری نیست که نیست از وجودم قَدَری نام و نشان هست که هست ور نه از ضعف در آن جا اثری نیست که نیست غیر از این نکته که حافظ ز تو ناخشنود است در سراپای وجودت هنری نیست که نیست!