حافظ (غزلیات)/خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | حافظ (غزلیات) (خمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت) از حافظ |
' |
خَمی که ابروی شوخ تو در کمان انداخت | به قصد جان من زار ناتوان انداخت | |
نبود نقش دو عالم که رنگ الفت بود | زمانه طرح محبت نه این زمان انداخت | |
به یک کرشمه که نرگس به خودفروشی کرد | فریب چشم تو صد فتنه در جهان انداخت | |
شرابخورده و خویکرده میروی به چمن | که آب روی تو آتش در ارغوان انداخت | |
به بزمگاه چمن دوش مست بگذشتم | چو از دهان توام غنچه در گمان انداخت | |
بنفشه طرهی مفتول خود گره میزد | صبا حکایت زلف تو در میان انداخت | |
ز شرم آن که به روی تو نسبتش کردم | سمن، به دست صبا، خاک در دهان انداخت | |
من از ورع می و مطرب ندیدمی زین پیش | هوای مغبچگانم در این و آن انداخت | |
کنون به آب می لعل خرقه میشویم | نصیبهی ازل از خود نمیتوان انداخت | |
مگر گشایش حافظ در این خرابی بود | که بخشش ازلش در می مغان انداخت | |
جهان به کام من اکنون شود که دور زمان | مرا به بندگیِ خواجه جهان انداخت |