جامی (اورنگ چهارم سبحة الا برار)/ای که از طبع فرومایهی خویش
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ چهارم سبحة الا برار) (ای که از طبع فرومایهی خویش) از جامی |
' |
ای که از طبع فرومایهی خویش | میزنی گام پی وایهی خویش! | |
خاطر از وایهی خود خالی کن! | زین هنر پایهی خود عالی کن! | |
بهر خود، گرمی جز سردی نیست | سردی آیین جوانمردی نیست | |
چند روزی ز قویدینان باش! | در پی حاجت مسکینان باش! | |
شمع شو! شمع، که خود را سوزی | تا به آن بزم کسان افروزی | |
با بد و نیک و نکوکاری ورز! | شیوهی یاری و غمخواری ورز! | |
ابر شو! تا که چو باران ریزی، | بر گل و خس همه یکسان ریزی | |
چشم بر لغزش یاران مفکن! | به ملامت دل یاران مشکن! | |
درگذر از گنه و از دگران! | چو ببینی گنهی، درگذران! | |
باش چون بحر ز آلایش پاک! | ببر آلایش از آلایشناک! | |
همچو دیده به سوی خویش مبین! | خویش را از دگران بیش مبین! | |
بس عمارت که بود خانهی رنج | بس خرابی که بود پردهی گنج | |
بت خود را بشکن خوار و ذلیل! | نامور شو به فتوت چو خلیل! | |
بت تو نفس هواپرور توست | که به صد گونه خطا رهبر توست | |
بسط کن بر همه کس خوان کرم! | بذل کن بر همه همیان درم! | |
گر براهیمی اگر زردشتی، | روی در هم مکش از همپشتی! | |
باز کش پای ز آزار، همه! | دست بگشای به ایثار، همه! | |
هر چه بدهی به کسی، باز مجوی، | دل ز اندیشهی آن پاک بشوی! | |
آنچه بخشند چه بسیار و چه کم | نیست برگشتن از آن طور کرم | |
طفل چون صاحب احسان گردد | زود از داده پشیمان گردد | |
هر چه خندان بدهد، نتواند | که دگر گریه کنان نستاند | |
تا توانی مگشا جیب کسان! | منگر در هنر و عیب کسان! | |
عیببینی هنری چندان نیست | هدف قصد جوانمردان نیست | |
هر چه نامش نه پسندیده کنی | بهتر آن است که نادیده کنی | |
دل ز اندیشهی آن داری دور | دیده از دیدن آن سازی کور | |
بو که از چون تو نکو کرداری | به دل کس نرسد آزاری |