جامی (اورنگ چهارم سبحة الا برار)/ای درین کارگه هوشربای
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ چهارم سبحة الا برار) (ای درین کارگه هوشربای) از جامی |
' |
ای درین کارگه هوشربای | روز و شب چشم نه و گوشگشای! | |
نه به چشم تو ز دیدن اثری | نه به گوشات ز شنیدن خبری، | |
چند گاهی ره آگاهان گیر! | ترک همراهی بیراهان گیر! | |
پرده از چشم جهان بین کن باز! | بنگر پیش و پس و شیب و فراز! | |
بین که این دایرهی گردان چیست! | دور او گرد تو جاویدان چیست! | |
بر سرت چتر مرصع که فراشت! | بر وی این نقش ملمع که نگاشت! | |
مهر را نورده روز که کرد! | ماه را شمع شبافروز که کرد! | |
کیست میزان نه دکان سپهر! | کفه سازندهی آن از مه و مهر! | |
عین ممکن به براهین خرد | نتواند که شود هست به خود | |
چون ز هستیش نباشد اثری، | چون به هستی رسد از وی دگری؟ | |
ذات نایافته از هستی، بخش | چون تواند که بود هستیبخش؟ | |
نقش، بیخامهی نقاش که دید؟ | نغمه، بیزخمهی مطرب که شنید؟ | |
ناید از ممکن تنها چون کار | حاجت افتاد به واجب ناچار | |
او به خود هست و جهان هست بدو | نیست دان هر چه نپیوست بدو! | |
جنبش از وی رسد این سلسله را | روی در وی بود این قافله را | |
همه را جنبش و آرام ازوست | همه را دانه ازو دام ازوست | |
او برد تشنگی تشنه، نه آب | او دهد شادی مستان، نه شراب | |
غنچه در باغ نخندد بی او | میوه بر شاخ نبندد بی او | |
از همه ساده کن آیینهی خویش! | وز همه پاک بشو سینهی خویش! | |
تا شود گنج بقا سینهی تو | غرق نور ازل آیینهی تو | |
طی شو وادی برهان و قیاس | تو بمانی و دل دوستشناس | |
دوست آنجا که بود جلوهنمای | حجت عقل بود تفرقهزای | |
چون نماید به تو این دولت روی، | رو در آن آر و، به کس هیچ مگوی! | |
زآنکه از گوهر عرفان خالی | به بود کیسهی استدلالی |