جامی (اورنگ چهارم سبحة الا برار)/ای درین دامگه وهم و خیال
' | جامی (اورنگ چهارم سبحة الا برار) (ای درین دامگه وهم و خیال) از جامی |
' |
ای درین دامگه وهم و خیال مانده در ربقهی عادت مه و سال حق که منشور سعات دادهست در خلاف آمد عادت دادهست چند سر در ره عادت باشی؟ تارک تاج سعادت باشی؟ کردهای عادت و خو، پردهی خویش باز کن خوی ز خو کردهی خویش! لب و دندان و زبانت دادند قوت نطق و بیانت دادند تا شوی بر نهج صدق و صواب متکلم به اسالیب خطاب نه که بیهود سخن سنج شوی خلق را مایهی صد رنج شوی ای خوش آن وقت که بیفکر و نظر برزند خواستی از جان تو سر کوه اگر بر تو کشد تیغ به جنگ با مرصع کمر از دم پلنگ، دست خود در کمر آری با کوه در دلت ناید از او هیچ شکوه خون لعل از جگرش بگشایی نقد کان از کمرش بربایی ور بگیرد ره تو دریایی قلهی موج به گردون سایی جرم سیاره چو گوهر در وی ماهی چرخ شناور در وی ز آن کنی همچو صبا زود گذار نکنی لبتر از آن کشتیوار هر چه القصه شود بند رهت روی برتابد از آن قبله گهات، یک به یک را ز میان برداری قدم صدق به جان برداری پا نهی نرم به خلوتگه راز چنگ وحدت ز نوای تو، بساز ور بود تا ارادت ز تو سست سازش اندر قدم پیر، درست! باش پیش رخش آیینهی صاف! برتراش از دل خود رنگ خلاف! شو سمندر چو فروزد آتش! باش در آتش او خرم و خوش!