جامی (اورنگ سوم تحفة الا حرار)/ای صفت خاص تو واجب به ذات!
' | جامی (اورنگ سوم تحفة الا حرار) (ای صفت خاص تو واجب به ذات!) از جامی |
' |
ای صفت خاص تو واجب به ذات! بسته به تو سلسلهی ممکنات! کون و مکان شاهد جود تواند حجت اثبات وجود تواند دایرهی چرخ مدار از تو یافت مرحلهی خاک قرار از تو بافت عرصهی گیتی که بود باغسان تربیت لطف تواش باغبان بلبل آن، طبع سخن پروران در چمن نطق، زبان آوران اینهمه آثار، که نادر نماست بر صفت هستی قادر گواست رو به تو آریم که قادر تویی نظم کن سلک نوادر تویی باغ نشان گر ندهد زیب باغ باغ شود بر دل نظاره داغ ور دهدش جلوه به هر زیوری هر ورقی باشد از آن دفتری بودی و این باغ دلافروز، نی باشی و میدان شب و روز، نی ای علم هستی ما با تو پست! نیست به خود، هست به تو هر چه هست هست توئی، هستی مطلق تویی! هست که هستی بود، الحق تویی! نام و نشانت نه و دامن کشان میگذری بر همه نام و نشان با همه چون جان به تن آمیزناک پاک ز آلایش ناپاک و پاک نور بسیطی و غباریت نه! بحر محیطی و کناریت نه! نیست کناریت ولی صد هزار گوهرت از موج فتد بر کنار با تو خود آدم که و عالم کدام؟ نیست ز غیر تو نشان غیر نام گرچه نمایند بسی غیر تو نیست درین عرصه کسی غیر تو تو همه جا حاضر و من جابهجا میزنم اندر طلبت دست و پا ای ز وجود تو نمود همه! جود تو سرمایهی سود همه! هستی و پایندگی از توست و بس! مردگی و زندگی از توست و بس! جامی اگر نیست ز بخت نژند چون علم خسرویاش سربلند، از علم فقر بلندیش ده! زیر علم سایه پسندیش ده! ای ز کرم چارهگر کارها! مرهم راحتنه آزارها! عقده گشایندهی هر مشکلی! قبله نمایندهی هر مقبلی! توشهنه گوشهنشینان پاک! خوشهده دانهفشانان خاک! بازوی تایید هنرپیشگان! قبلهی توحید یکاندیشگان! شانه زن زلف عروس بهار! مرسله بند گلوی شاخسار! پای طلب، راه گذار از تو یافت دست توان، قوت کار از تو یافت بلکه تویی کارگر راستین دست همه، دست تو را آستین نیست درین کارگه گیر و دار جز تو کسی کید از او هیچ کار روی عبادت به تو آریم و بس! چشم عنایت ز تو داریم و بس! در کف ما مشعل توفیق نه! ره به نهانخانهی تحقیق ده! اهل دل از نظم چون محفل نهند بادهی راز از قدح دل دهند رشحی از آن باده به جامی رسان! رونق نظمش به نظامی رسان! قافیه آنجا که نظامی نواست، بر گذر قافیه جامی سزاست این نفس از همت دون من است وین هوس از طبع زبون من است، ورنه از آنجا که کرمهای توست کی بودم رشتهی امید سست؟ صد چو نظامی و چو خسرو هزار شایدم از جام سخن جرعهخوار بر همه در شعر بلندیم بخش مرتبهی شعر پسندیم بخش پایهی نظمم ز فلک بگذران خاصه به نعت سر پیغمبران اختر برج شرف کاینات گوهر درج صدف کاینات جز پی آن شاه رسالتمب چرخ نزد خیمهی زرینطناب جز پی آن شمع هدایتپناه ماه نشد قبهی این بارگاه تا نه فروغ از رخش اندوختند مشعلهی مهر نیفروختند رشحهی جام کرمش سلسبیل مرغ هوای حرمش جبرئیل ای به سراپردهی یثرب به خواب! خیز که شد مشرق و مغرب خراب رفته زدستیم، برون کن ز برد دستی و، بنمای یکی دستبرد! توبه ده از سرکشی ایام را! بازخر از ناخوشی اسلام را! مهد مسیح از فلک آور به زیر! رایت مهدی به فلک زن دلیر! شعله فکن خرمن ابلیس را! مهره شکن سبحهی تلبیس را! ظلمت بدعت هه عالم گرفت بلکه جهان جامهی ماتم گرفت کاش فتد ز اوج عروجت رجوع باز کند نور جمالت طلوع دیدهی عالم به تو روشن شود گلخن گیتی ز تو گلشن شود دولتیان از تو علم بر کشند ظلمتیان رو به عدم درکشند جامی از آنجا که هوادار توست روی تو نادیده گرفتار توست گر لب جانبخش تو فرمان دهد بر قدمت سر نهد و جان دهد