تفاوت میان نسخههای «جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال)/کرد چون دانا حکیم نیکخواه»
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
خط ۷: | خط ۷: | ||
| یادداشت = | | یادداشت = | ||
}} | }} | ||
+ | {{شعر}} | ||
{{ب|کرد چون دانا حکیم نیکخواه|شهوت و زن را نکوهش پیش شاه}} | {{ب|کرد چون دانا حکیم نیکخواه|شهوت و زن را نکوهش پیش شاه}} | ||
{{ب|ساخت تدبیری به دانش کاندر آن|ماند حیران فکرت دانشوران}} | {{ب|ساخت تدبیری به دانش کاندر آن|ماند حیران فکرت دانشوران}} |
نسخهٔ کنونی تا ۲۹ ژانویهٔ ۲۰۱۲، ساعت ۰۶:۵۵
اورنگ اول | جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال) (کرد چون دانا حکیم نیکخواه) از جامی |
اورنگ سوم |
کرد چون دانا حکیم نیکخواه | شهوت و زن را نکوهش پیش شاه | |
ساخت تدبیری به دانش کاندر آن | ماند حیران فکرت دانشوران | |
نطفه را بیشهوت از صلبش گشاد | د رمحلی جز رحم آرام داد | |
بعد نه مه گشت پیدا ز آن محل | کودکی بیعیب و طفلی بی خلل | |
غنچهای از گلبن شاهی دمید | نفحهای از ملک آگاهی وزید | |
تاج شد از گوهر او سربلند | تخت گشت از بخت او فیروزمند | |
صحن گیتی بی وی و چشم فلک | بود آن بیمردم، این بیمردمک | |
زو به مردم صحن آن معمور شد | چشم این از مردمک پر نور شد | |
چون ز هر عیباش سلامت یافتند | از سلامت نام او بشکافتند | |
سالم از آفت، تن و اندام او | ز آسمان آمد سلامان نام او | |
چون نبود از شیر مادر بهرهمند | دایهای کردند بهر او پسند | |
دلبری در نیکویی ماه تمام | سال او از بیست کم، ابسال نام | |
نازکاندامی که از سر تا به پای | جزو جزوش خوب بود و دلربای | |
بود بر سر، فرق او خطی ز سیم | خرمنی از مشک را کرده دو نیم | |
گیسویش بود از قفا آویخته | زو به هر مو صد بلا آویخته | |
قامتش سروی ز باغ اعتدال | افسر شاهان به راهش پایمال | |
بود روشن جبههاش آیینه رنگ | ابروی زنگاریاش بر وی چو زنگ | |
چون زدوده زنگ ازو آیینهوار | شکل نونی مانده از وی بر کنار | |
چشم او مستی که کرده نیمخواب | تکیه بر گل، زیر چتر مشک ناب | |
گوشهای خوش نیوش از هر طرف | گوهر گفتار را سیمینصدف | |
بر عذارش نیلگون خطی جمیل | رونق مصر جمالش همچو نیل | |
ز آن خط او چه بهر چشم بد کشید | چشم نیکان را بلا بیحد کشید | |
رشتهی دندان او در خوشاب | حقهی در خوشابش لعل ناب | |
در دهان او ره اندیشه کم | گفت و گوی عقل فکرت پیشه کم | |
از لب او جز شکر نگرفته کام | خود کدام است آن لب و ، شکر کدام؟ | |
رشحی از چاه زنخدانش گشاد | وز زنخدانش معلق ایستاد | |
زو هزاران لطفها آمد پدید | غبغباش کردند نام، ارباب دید | |
همچو سیمینلعبت از سیماش تنی | چون صراحی، برکشیده گردنی | |
بر تنش بستان چو آن صافی حباب | کهش نسیم انگیخته از روی آب | |
زیر بستانش دلش رخشنده نور | در سپیدی عاج و، در نرمی سمور | |
هر که دیدی آن میان کم ز مو | جز کناری زو نکردی آرزو | |
مخزن لطف از دو دست او دو نیم | آستین از هر یکی همیان سیم | |
آرزوی اهل دل در مشت او | قفل دلها را کلید، انگشت او | |
خون ز دست او درون عاشقان | رنگ حنایش ز خون عاشقان | |
هر سر انگشتش خضاب و ناخضاب | فندق تر بود یا عناب ناب | |
ناخنانش بدرهای مختلف | بدرهای او ز حنا منخسف | |
شکل او مشاطه چون آراسته | از سر هر یک هلالی کاسته | |
چون سخن با ساق و پای او رسید | ز آن، زبان در کام میباید کشید | |
زآنکه میترسم رسد جایی سخن | کن سخن آید گران بر طبع من | |
بود آن سری ز نامحرم نهان | هیچ کس محرم نه آن را در جهان | |
بل، که دزدی پی به آن آورده بود | هر چه آنجا بود، غارت کرده بود | |
در، بر آن سیمینصدف بشکافته | گوهر کام خود آنجا یافته | |
هر چه باشد دیگری را دست زد، | بهتر از چشم قبولش، دست رد | |
شاه چون دایه گرفت ابسال را | تا سلامان همایون فال را | |
آورد در دامن احسان خویش | پرورد از رشحهی پستان خویش | |
روز تا شب جد او و جهد او | بود در بست و گشاد مهد او | |
گه تنش را شستی از مشک و گلاب | گه گرفتی پیکرش در شهد ناب | |
مهر آن مه بس که در جانش نشست | چشم مهر از هر که غیر از او ببست | |
گر میسر گشتیاش بی هیچ شک | کردیاش جا در بصر چون مردمک | |
بعد چندی چون ز شیرش باز کرد | نوع دیگر کار و بار آغاز کرد | |
وقت خفتن راست کردی بسترش | سوختی چون شمع بالای سرش | |
بامداد از خواب چون برخاستی | همچو زرین لعبتاش آراستی | |
سرمه کردی نرگس شهلای او | چست بستی جامه بر بالای او | |
کردی آنسان خدمتاش بیگاه و گه | تا شدش سال جوانی، چارده | |
چارده بودش به خوبی ماه رو | سال او هم چارده، چون ماه او | |
پایهی حسنش بسی بالا گرفت | در همه دلها هوایش جا گرفت | |
شد یکی، صد حسن او و آن صد، هزار | صد هزاران دل ز عشقش بیقرار | |
با قد چون نیزه، بود آن دلپسند | آفتابی، گشته یک نیزه بلند | |
نیزهواری قد او چون سر کشید، | بر دل هر کس ازو زخمی رسید | |
ز آن بلندی هر کجا افگند تاب، | سوخت جان عالمی ز آن آفتاب | |
ملک خوبی را به رخها شاه بود | شوکت شاهی (به) او همراه بود | |
گردن او سرفراز مهوشان | در کمندش گردن گردنکشان | |
پاکبازان از پی دفع گزند | از دعا بر بازویش تعویذبند | |
پنجهاش داده شکست سیم ناب | دست هر فولادباز و داده تاب | |
گوش جان را کن به سوی من گرو! | شمهای از دیگر احوالش شنو! | |
لطف طبعش در سخن مو میشکافت | لفظ نشنیده، به معنی میشتافت | |
در لطایف، لعل او حاضر جواب | در دقایق فهم او صافی، چو آب | |
چون گرفتی خامهی مشکین رقم | آفرین کردی بر او لوح و قلم | |
جانش از هر حکمتی محفوظ بود | نکتههای حکمتاش محظوظ بود |