جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال)/چون سلامان را شد اسباب جمال
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال) (چون سلامان را شد اسباب جمال) از جامی |
' |
چون سلامان را شد اسباب جمال | از بلاغت جمع، در حد کمال، | |
سرو نازش نازکی از سر گرفت | باغ لطفش رونق دیگر گرفت | |
نارسیده میوهای بود از نخست | چون رسیدن شد بر آن میوه درست، | |
خاطر ابسال چیدن خواستاش | وز پی چیدن، چشیدن خواستاش | |
لیک بود آن میوه بر شاخ بلند | بود کوتاه آرزو را ز آن، کمند | |
شاهدی پر عشوه بود ابسال نیز | کم نه ز اسباب جمالاش هیچ چیز | |
با سلامان عرض خوبی ساز کرد | شیوهی جولانگری آغاز کرد | |
گاه بر رسم نغوله پیش سر | بافتی زنجیرهای از مشک تر | |
تا بدان زنجیرهی داناپسند | ساختی پای دل شهزاده، بند | |
گاه مشکین موی را بشکافتی | فرق کرده، ز آن دو گیسو بافتی | |
گه نهادی چون بتان دلفروز | بر کمان ابروان از وسمه، توز | |
تا ز جان او به زنگاری کمان | صید کردی مایهی امن و امان | |
برگ گل را دادی از گلگونه زیب | تا بدان رنگش ز دل بردی شکیب | |
دانهی مشکین نهادی بر عذار | تا بدان مرغ دلش کردی شکار | |
گه گشادی بند از تنگ شکر | گه شکستی مهر بر درج گهر | |
تا چو شکر بر دلش شیرین شدی | وز لب گویاش گوهر چین شدی | |
گه نمودی از گریبان گوی زر | زیر آن طوق مرصع از گهر، | |
تا کشیدی با همه فرخندگی | گردنش را زیر طوق بندگی | |
گه به کاری دس سیمینبر زدی | ز آن بهانه آستین را برزدی | |
تا نگارین ساعد او آشکار | دیدی و، کردی به خون چهره، نگار | |
گه چو بهر خدمتی کردی قیام | سختتر برداشتی از جای گام | |
تا ز بانگ جنبش خلخال او | تاج در فرقش، شدی پامال او | |
بودی القصه به صد مکر و حیل | جلوه گر در چشم او در هر محل | |
صبح و شاماش روی در خود داشتی | یک دماش غافل ز خود نگذاشتی | |
زآنکه میدانست کز راه نظر | عشق دارد در دل عاشق اثر | |
جز به دیدار بتان دلپذیر | عشق در دلها نگردد جای گیر |