جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال)/چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
اورنگ اول | جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال) (چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب) از جامی |
اورنگ سوم |
چون رسیدم شب بدین جا زین خطاب | در میان فکر تم بربود خواب | |
خویش را دیدم به راهی بس دراز | پاک و روشن چون ضمیر اهل راز | |
ناگه آواز سپاهی پرخروش | از قفا آمد در آن راهم به گوش | |
بانگ چاووشان دلم از جا ببرد | هوشم از سر، قوتم از پا ببرد | |
چاره میجستم پی دفع گزند | آمد اندر چشمم ایوانی بلند | |
چون شتابان سوی او بردم پناه | تا شوم ایمن ز آسیب سپاه، | |
از میان شان والد شاه زمن | آن به نام و صورت و سیرت حسن | |
جامههای خسروانی در برش | بسته کافوری عمامه بر سرش | |
تافت سوی من عنان، خندان و شاد | بر من از خنده در راحت گشاد | |
چون به پیش من رسید آمد فرود | بوسه بر دستم زد و پرسش نمود | |
خوش شدم ز آن چارهسازیهای او | شاد از آن مسکیننوازیهای او | |
در سخن با من بسی گوهر فشاند | لیک ازینها هیچ در گوشم نماند | |
صبحدم کز روی بستر خاستم | از خرد تعبیر آن درخواستم | |
گفت: این لطف و رضاجویی زشاه، | بر قبول نظم من آمد گواه | |
یک نفس زین گفت و گو منشین خموش! | چون گرفتی پیش، در اتمام کوش! | |
چون شنیدم از وی این تعبیر را | چون قلم بستم میان، تحریر را | |
بو کز آن سرچشمهای کین خواب خاست | آید این تعبیر ازینجا نیز راست |