جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال)/صانع بیچون چو عالم آفرید
اورنگ اول | جامی (اورنگ دوم سلامان و ابسال) (صانع بیچون چو عالم آفرید) از جامی |
اورنگ سوم |
صانع بیچون چو عالم آفرید عقل اول را مقدم آفرید ده بود سلک عقول، ای خردهدان! و آن دهم باشد مثر در جهان کارگر چون اوست در گیتی تمام عقل فعالاش از آن کردند نام اوست در عالم مفیض خیر و شر اوست در گیتی کفیل نفع و ضر روح انسان زادهی تاثیر اوست نفس حیوان سخرهی تدبیر اوست زیر فرمان ویاند اینها همه غرق احسان ویاند اینها همه چون به نعت شاهی او آراستهست راهدان، از شاه او را خواستهست پیش دانا راهدان بوالعجب فیض بالا را حکیم آمد لقب هست بیپیوندی جسماش مراد آنکه گفت این از پدر بیجفت زاد زادهای بس پاکدامان آمدهست نام او ز آن رو سلامان آمدهست کیست ابسال؟ این تن شهوت پرست زیر احکام طبیعت گشته پست تن به جان زندهست، جان از تن مدام گیرد از ادراک محسوسات کام هر دو ز آن رو عاشق یکدیگرند جز به حق از صحبت هم نگذرند چیست آن دریا که در وی بودهاند وز وصال هم در آن آسودهاند؟ بحر شهوتهای حیوانیست آن لجهی لذات نفسانیست آن عالمی در موج او مستغرقاند واندر استغراق او دور از حقاند چیست آن ابسال در صحبت قریب و آن سلامان ماندن از وی بینصیب؟ باشد آن تاثیر سن انحطاط طی شدن آلات شهوت را بساط چیست آن میل سلامان سوی شاه و آن نهادن رو به تخت عز و جاه؟ میل لذتهای عقلی کردن است رو به دارالملک عقل آوردن است چیست آن آتش؟ ریاضتهای سخت تا طبیعت را زند آتش به رخت سوخت ز آن آثار طبع و جان بماند دامن از شهوات حیوانی فشاند لیک چون عمری به آتش بود خوی گه گهاش درد فراق آمد به روی ز آن «حکیماش» وصف حسن زهره گفت کرد «جان»اش را به مهر زهره جفت، تا به تدریج او به زهره آرمید وز غم ابسال و عشق او رهید چیست آن زهره ؟ کمالات بلند کز وصال او شود جان ارجمند ز آن جمال عقل، نورانی شود پادشاه ملک انسانی شود با تو گفتم مجمل این اسرار را مختصر آوردم این گفتار را گر مفصل بایدت فکری بکن تا به تفصیل آید اسرار کهن هم بر این اجمالکاری، این خطاب ختم شد، والله اعلم بالصواب