جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/شبانگه کز سواد شعر گلریز
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (شبانگه کز سواد شعر گلریز) از جامی |
' |
شبانگه کز سواد شعر گلریز | فلک شد نوعروس عشوهانگیز | |
ز پروین گوش را عقد گهر بست | گرفت آن صیقلی آیینه در دست | |
کنیزان جلوهگر در جلوهی ناز | همه دستاننمای و عشوهپرداز | |
همه در پیش یوسف کشیدند | فسون دلبری بر وی دمیدند | |
یکی شد از لب شیرین شکر ریز | که کام خود کن از من شکر آمیز | |
یکی از غمزه سویش کرد اشارت | که ای ز اوصاف تو قاصر عبارت، | |
مقامت میکنم چشم جهانبین | بیا بنشین به چشم مردم آیین! | |
یکی بنمود سر و پرنیانپوش | که این سرو امشبات بادا هم آغوش! | |
یکی در زلف مشکین حلقه افکند | که هستم بی سر و پا حلقه مانند | |
به روی من دری از وصل بگشای! | مکن چون حلقهام بیرون در، جای! | |
بدین سان هر یکی ز آن لالهرویان | ز یوسف وصل را میبود جویان | |
ولی بود او به خوبی تازهباغی | وز آن مشت گیاه او را فراغی | |
بلی بودند یکسر مکر و دستان | به صورت بت، به سیرت بتپرستان | |
دل یوسف جز این معنی نمیخواست | که گردد راهشان در بندگی، راست | |
بدیشان هر چه گفت از راه دین گفت | پی نفی شک، اسرار یقین گفت | |
نخستین گفت کای زیبا کنیزان! | به چشم مردم عالم، عزیزان! | |
درین عزت ره خواری مپویید | بجز آیین دینداری مجویید | |
ازین عالم برون، ما را خداییست | که ره گمکردگان را رهنماییست | |
پرستش جز خدایی را روا نیست | که غیر او پرستش را سزا نیست | |
به سجده باید آن را سر نهادن | که داده سر برای سجده دادن | |
چرا دانا نهد پیش کسی سر | که پا و سر بود پیشش برابر؟ | |
بود معلوم کز سنگی چه خیزد | ز معبودیش جز ننگی چه خیزد | |
چو یوسف ز اول شب تا سحرگاه | به وعظ، آن غافلان را ساخت آگاه | |
همه لب در ثنای او گشادند | سر طاعت به پای او نهادند | |
یکایک را شهادت کرد تلقین | دهان جمله شد ز آن شهد، شیرین | |
زلیخا جست وقت بامدادان | به یوسف راه، خرمطبع و شادان | |
گروهی دید گرداگرد یوسف | پی تعلیم دین شاگرد یوسف | |
بتان بشکسته و، بگسسته زنار | ز سبحه یافته سر رشتهی کار | |
زبان گویا به توحید خداوند | میان با عقد خدمت تازهپیوند | |
به یوسف گفت کای از فرق تا پای | دشوب و درام و درای! | |
به رخ سیمای دیگر داری امروز | جمال از جای دیگر داری امروز | |
چه کردی شب که از وی حسنت افزود؟ | در دیگر به خوبی بر تو بگشود؟ | |
بسی زین نکته با آن غنچهلب گفت | ولی او هیچ ازین گفتار نشگفت | |
دهان را از تکلم تنگ میداشت | دو رخ را از حیا گلرنگ میداشت | |
سر از شرمندگی بالا نمیکرد | نگه الا به پشت پا نمیکرد | |
زلیخا چون بدید آن سرکشیدن | به چشم مرحمت سویش ندیدن | |
ز حسرت آتشی در جانش افروخت | به داغ ناامیدی سینهاش سوخت | |
به ناکامی وداع جان خود کرد | رخ اندر کلبهی احزان خود کرد |