جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون)/کی پردهی عاشقی شود ساز
' | جامی (اورنگ ششم لیلی و مجنون) (کی پردهی عاشقی شود ساز) از جامی |
' |
کی پردهی عاشقی شود ساز بیزخمهی عیبجوی و غماز؟ غماز به لیلی این خبر برد کز عشق تو قیس را دل افسرد خاطر به هوای دیگری داد باشد به لقای دیگری شاد آمد پدر و گرفت دستش با دختر عم نکاح بستاش تو نیز نظر از او فروبند! یاری بگزین و دل در او بند! با اهل جفا، وفا روا نیست پاداش جفا بجز جفا نیست لیلی چو شنید این حکایت کردش غم دل به جان سرایت با قیس ز گردش زمانه برداشت خطاب غایبانه کای دلبر بیوفا چه کردی؟ با عاشق مبتلا چه کردی؟ با هم نه چنین کنند یاران این نیست طریق دوستداران لیلی به چنین غم جگرسوز چون کرد شب سیاه خود روز ناگه مجنون درآمد از راه از لیلی و حال او نه آگاه شد یارطلب به رسم هر بار لیلی به عتاب گفت: «زنهار ندهند ره اندر آن حریماش وز تیغ و سنان کنند بیماش گو دامن یار خویشتن گیر! دنبالهی کار خویشتن گیر! مسکین مجنون چو آن جفا دید بسیار به این و آن بنالید آن نالش او نداشت سودی بنهاد به ره سر سجودی گریان گریان ز دور برگشت غمگین ز سرای سور برگشت نادیده ز یار خود نصیبی میگفت به زیر لب نسیبی: پاکم ز گناه پیچ در پیچ عشق است گناه من، دگر هیچ آن را که بود همین گناهش بر بیگنهی بس این گواهاش» با خویش همی سرود مجنون این نکتهی همچو در مکنون وز دور همی شنید یاری از آتش عشق، داغداری برگشت و به لیلیاش رسانید لیلی ز دو دیده خون چکانید شد باز به عشق، تازهپیمان وز کردهی خویشتن پشیمان در خون دل از مژه قلم زد بر پارهی کاغذی رقم زد: «برخیز و بیا! که بیقرارم وز کردهی خویش شرمسارم» پیچید و به دست قاصدی داد سوی سر عاشقان فرستاد مجنون چو بخواند نامهی او پا ساخت ز سر، چون خامهی او ز آن وسوسه میتپید تا بود و آن مرحله میبرید تا بود