تاریخ مشروطه ایران/بخش سوم/گفتار پانزدهم/چگونه تبریز بار دیگر به تنگنا افتاد؟
گفتار پانزدهم چگونه تبریز باردیگر بتنگنا افتاد؟ . . . در این گفتار سخن رانده میشود از جنگهایی که باردیگر در پیرامون شهر با دولتیان میرفت ، و از رخدادهای دیگر تا زمانیکه جنگها پایان پذیرفت . . .
تبریز و خوی و سلماس
چنانکه گفتیم چون صمدخان بسردرود رسیده در آنجا و در قراملک لشگرگاه ساخت ، دوباره گردشهر گرفته شد. میباید گفت دور نوین دیگری در تاریخ جنگهای تبریز بازگردید. از همان هنگام یک رشته جنگهای دیگری آغاز شد که در این گفتار بداستان آنها خواهیم پرداخت. چنانکه گفتیم در این جنگها آمادگیهای دوسو بیشتر میبود و جنگها نیز بزرگتر رخ میداد. ( اگرچه جنگهای گذشته سختتر ازاینها میبود ). از آن گذشته در این دوره در خود شهر آرامش و آسایش میبود و جز در کنارها جنگ نمیرفت ، و ادارهها همه برپا گردیده کارها از روی سامانی که در شهرهای ایران کمتر مانندش دیده شده انجام میگرفت. آزادیخواهان شایندگی بسیاری ازخود نشان میدادند.
سیدمحمدرضایشیرازی که از تهران گریخته بقفقاز رفته بود ، امروزها خود را به تبریز رسانید ، و روزنامهی خود را در اینجا براه انداخت ، و در شمارهی نخست آن که در تاریخ چهارم بهمن ( یکم محرم ۱۳۲۷ ) بیرون داده گفتار درازی دربارهی سامان شهر و پسندیدگی کارهای آزادیخواهان نوشته است. چنانکه گفتهایم سیدمحمدرضا مرد گردنکشی میبود. در تبریز ، با آنکه از تبریزیان هرگونه مهربانی دید و خود پناهندهی تبریز میبود ، باز بستارخان و دیگران زباندرازیها میکرد و رشگ میورزید. با این نهاد بدش در اینهنگام از ستایش بکارهای آزادیخواهان خودداری نتوانسته است.
مینویسد : « تمام مصادر امور از انجمن مقدس و حضرت سردار و حضرت سالار و مجاهدین و سایر مراکز خوشبختانه حس نمودهاند که اداره نمودن یک مملکت امکان نخواهد داشت مگر بتجزیهی امور و تفکیک قوای مقننه و قضائیه و مجریه از همدیگر . . . » سپس آغاز میکند بیادکردن یکایک ادارهها : انجمن ایالتی را میگوید هفته[ ای ] شش روز دوساعت از روز گذشته تا ساعت چهار از شب برپاست و بکار میکوشد.
اجلالالملک را میگوید سردار و سالار برگزیده بهمداستانی انجمن همهی کارهای شهری را باو سپاردهاند.
شهربانی را میگوید کنونرا چهارصد جوان نیرومند آراسته با رختهای ویژهی خود بنگهداری ایمنی میکوشند.
از ایمنی شهر سخن رانده میگوید بازرگانان و بازاریان و دیگران با دلگرمی و ایمنی بسیار بکار پرداختهاند و روستاییان که بشهر میآیند و خواربار میآورند تاکنون مانند این ایمنی را ندده بودهاند.
شهرداری را مینویسد که باهمهی گرفتاری شهر بجنگ ، با یک پافشاری بیمانند بآباد گردانیدن شهر و هموار گردانیدن راهها و سنگگستردن بکوچهها سرگرم میباشد. بیمارستان را که در کوی ارمنستان بنیاد یافته بود مینویسد : دارای هفت اطاق بالایین و پایین میباشد که بیستوپنج تختخواب با هرچه نیاز هست میدارد. کمیسیون جنگی را میگوید بهمداستانی انجنایالتی برپا گردیده در زیر دست سردار و سالار بکار میپردازد.
عدلیه را میگوید تازه برپا گردیده و رییس آن ضیاءالعلما میباشد.
از کمیسیونهای « مالیه » و « اعانه » نیز نام برده ستایش مینویسد.
یک چیز که مساوات فراموش کرده ننوشته سامان و آراستگی دستههای مجاهدان بوده. با آنکهایرانی و قفقازی و گرجی و ارمنی ، و شهری و دیهی بهمآمیخته بودند با همدیگر رفتار برادرانه میکردند ، و با همهی تخمپاشیهایی که از سوی میوهچینان رخ میداد رشتهی همدستی را ازهم نمیگسیختند.
یک نمونهی نیکی از سامان و آراستگی تبریز در آن جنگ و گرفتاری بیرون آمدن روزنامههای « نالهی ملت » ، « انجمن » ، « مساوات » و چاپ شدن دیگر نوشتهها ، و بازگردیدن دبستانها میبود که مساوات اینرا نیز فراموش کرده است.
کوتاه سخن : در ایندوره شهر ازهرباره در سامان و آرامش میبود. از آنسوی در این دوره تبریز تنها نبوده خوی و سلماس نیز با آن همدوش میبودند. چنانکه گفتیم اینزمان راه شوسهی مرند از تبریز تا جلفا نیز در دست آزادیخواهان میبود که بباز بودن آن ارج میگزاردند و دلبستگی مینمودند. از آنسوی دولتیان بگرفتن این راه و یا آشفته گردانیدن آن بسیار میکوشیدند و کارکنان روسی شوسه با آنان همدل و همدست میبودند. این بود در آخرهای دیماه یکدسته از ماکوییان در گلفرج که دیهی در مرز است گردآمده آشوب برپا کردند و راهرا بستند. یکبار نیز در نزدیکی جلفا پست را زدند. همگی میدانستند که این کارها برای بهانه دادن بدست روسیانست که سپاه از جلفا بگذرانند. از اینرو از تبریز حاجیمیرزاآقابلوری را که از بازرگانان و خود از سردستگان مشروطهخواهان میبود همراه رضاقلیخانسرتیپیکانی و برادرش محسنخانگوژپشت ( که اینزمان بسردار پناهیده در تبریز میبودند ) روانهی آنجا گردانیدند. اینان بجلفا رفته بکارهای آنجا رسیدند. سپس ماکوییان را در گلفرج شکسته بیرون راندند. بدینسان بکارها سامان داده بمرند آمدند و در آنجا نزد فرجآقا ماندند.
لیکن خواهیم دید که چندی نگذشت مرند و جلفا از دست رفت و آنچه ماند و با تبریز همدوشی نمود خوی و سلماس بود.
سلماس را چنانکه گفتیم حاجیپیشنماز و دیگران نگهمیداشتند ، خوی نیز همانکه گشاده گردید ، حیدرعمواغلی که از تبریز بمرند رفته بود خود را بآنجا رسانیده رشتهی کارها را بدست گرفت ، ( گویا با دستور کمیتهی باکو ). در آنجا نیز عدلیه و شهربانی و مالیه و دیگر ادارهها برپا گردید. نیز عمواغلی با چابکی و کاردانی بسیار به بسیج نیرو پرداخت که شهر را در برابر کردان و ماکوییان که آبادیهای نزدیک را گرفته بودند نگهدارد ، و از همان روزها جنگهایی آغاز یافت که داستان آنها را جداگانه خواهیم آورد.
امیرحشمت ( یا سعیدالممالک ) که او نیز از تهران بقفقاز رفته و از آنجا به تبریز رسیده بود انجمن ایالتی اورا بفرمانروایی خوی برگزید ، و این روانه گردیده با عمواغلی بهمدستی پرداخت.
صمدخان که روز پنجشنبه هفدهم دیماه ( ۱۴ ذیالقعده ) بسردرود رسیده در آنجا استوار گشت ، با همهی سرما و زمستان بیش از یک هفته بآسودگی نپرداخته ، پنجشنبهی دیگر جنگ آغاز کرد ، و تا سهروز در میانه رزم و پیکار میرفت. چون داستان این جنگها را روزنامهی انجمن نوشته و ما آگاهی یا یادداشت دیگری در دست نمیداریم کوتاهشدهی آن نوشته را در اینجا میآوریم :
روز پنجشنبه ( ۱۴ ذیالحجه ) چهارصدتن از سواران ناگهان به لالهکه در نیم فرسخی سوی غربی شهر است تاخت آوردند و پس از خوردن گوشمال سختی از دست مجاهدان راه گریز را پیش گرفته بسردرود بازگشتند.
روز آدینه ششتن از دستهی داشناقساقان ارمنی بسرکردگی فدایی بنام گری که بتازگی از قفقاز رسیدهاند برای دیدن سنگرهای سوی خطیب بدانجا رفته بودند ، و چون بر پشتهای که به اخمهقیه[۱]نگرانست[۲] بالا میروند و بآنسو نگاه میکنند ، سواران دولتی را میبینند که در آن دیه انبوه شدهاند. از آنسوی سواران اینان را دیده تنزدیک بپانصدتن رکاب کشیده جلوریز بر اینان میتازند. بهادران فدایی از اسب پایین آمده با همهی اندکی بجنگ میایستند و دشمن را آتش گرفته چندان چابکی میکنند که سواران دستوپا گم میکنند. در اینمیان مجاهدان آگاهی یافته از چندسو بشلیک میپردازند. سواران چاره جز گریز ندیده رو برمیگردانند. چندتنی از ایشان کشته شده دیگران خود را بسردرود میرسانند. شمارهی کشتگان ایشان دانسته نیست. ولی از فداییان ارمنی یکی زخم سبکی برداشته است.
همانا این دوشکست بخودخواهی صمدخان برمیخورد که روز شنبه همهی نیروی خود را بکار انداخته نزدیک نیمروز از سوی اخمهقیه بتاخت میپردازد. مجاهدان آگاه شده بجلوگیری برمیخیزند و یکساعت پس از نیمروز جنگ بس بزرگی میگردد و خود سردار سوار شده برزمگاه میشتابد.
فداییان داشناقساقان و سوسیالدموکرات از ارمنی و گرجی همگی همراه او مروند و نیز حاجیپیشنمازسلماسی و بلالآقاکهنهشهری که این روزها به تبریز آمده بودند روانه میگردند. نخستبار بود که جنگ بآیین « نظام » کرده میشد. همهی دستهها زیرفرمان سردار میبودند ولی سرکردگان از بزرگ و کوچک هریکی در جای خود کار میکردند. مجاهدان سواره هم پیاده شده در صف جنگ میکردند. سه ساعت درست پیکار بسختی برپا و هر دو سوی ایستادگی میکردند. ولی یکساعت بغروب دولتیان سستی نشان دادند و پیدا بود پایشان ازجا دررفته. مجاهدان بیکبار بیرون تاختند و جنگکنان آنان را پسنشانده یازدهسنگر از دست ایشان گرفتند. از سواران انبوهی کشته شده و زخمی گردیدند و دیگران رو بگریز آوردند. شمارهی کشتگان دانسته نیست. نوزده اسب گلوله خورده میان بیابان افتاده.
اینست آنچه روزنامهی انجمن نوشته. ولی مساوات که دو جنگ آخری را او نیز یادکرده روز شنبه را مینویسد دولتیان پیش از آمدن آفتاب با همهی نیروی خود بجنگ برخاستند. دربارهی کشتگان این جنگ هم راپورت بلدیه را بدینسان میآورد : یازدهتن را بدیهی اخمهقیه برده در آنجا بخاک سپردهاند. نیز نوزده کس را در خلیجان[۳] و سیزدهکس را در خود سردرود زیرخاک کردهاند که رویهمرفته بیستوچهار کشته داشتهاند جز از زخمداران.
ولی از سوی مجاهدان هردو روزنامه مینویسند که کسی کشته نشده. مساوات مینویسد : سهتن زخم بیزیان برداشتهاند.
از بیستوهفتم دی خاموشی بود. پس از یکهفته هم محرم فرارسید. و هردوسو بکارهای آن ماه پرداختند. در شهر سوگواری و دستهبندی از سالهای پیش کمتر نبود و دوازده روز همچنان سرگرم بودند. در باسمنج و سردرود نیز همین کار را داشتند. اینست تا پانزدهم بهمن آسایش و خاموشی بود. در آغاز محرم حاجیصمدخان آگهی بچاپ رسانیده و پراکنده کرده که بهترین نمونه از گمان و رفتار دولتیان دربارهی مشروطهخواهان میباشد و نیک میرساند که چگونه صمدخان بهزور خود امیدمند میبود و شهر را در چنگهی خود میپنداشت اینست آنرا در اینجا میآوریم :
بسم الله الرحمن الرحیم
عظمالله اجورنا و اجورکم بمصابنا بالحسین علیهالسلام
این بنده که حاجیصمدخانمراغه هستم و با اردو و استعداد بجهت تنبه اشرار از جانب سنیالجوانب اعلیحضرت قدرقدرت قویشوکت همایونی ارواحالعالمین فداه بر سردرود آمدهام محض اعلان و اطلاع آقایان اهالی شهر تبریز مکنون ضمیر خود را مینویسم که اولا عموم اهالی تبریز رعیت پادشاه جمجاه اسلامپناه هستید و مکنون ضمیر پادشاه اسلام اینست که عموم اهالی اسوده و مرفهالحال بوده و مشغول دعاگویی ذات ملکوت صفات اقدس همایون باشند و امثال بنده را که مأمور این امر فرمودهاند مقصود اینست که باشرار تنبیه شده و فقرا و ضعفاء تماماً در امن و امان آسوده و راحت باشند لهذا این اعلام را بعموم اهالی و دوستان و سایرین که اهل وطن هستند و در یک مذهب و ملت هستیم باید موافق شریعت نبوی و اثناعشری راه برویم و متمردین و خائنین که بعیال و اولاد و مال و جان و عِرض و ناموس مردم دستدرازی مینمایند بیاری خداوند تبارک و تعالی بالمره آنها تنبیه و قلع و قمع بشوند و در این میانه مبادا خدانکرده بیکنفر از اهالی فقیر و ضعفای تبریز تعدی بشود اینست که اطمینان از جانب خود و دولت میدهم که هرکسی قادر است اهل و عیال و خانه و اثاثالبیت خود را بردارد و از شهر خارج برود. از سردرود الی هشترود بهرجا برود جان و مال او در امن و امان خواهد بود. و اگر نتواند از شهر بیرون یشود و موقع تنبیه اشرار برسد خودشان و اهل و عیال خودشان بیکطرف کشیده و معلوم نمایند که مطیعین هستند یا اینکه علم و بیرق نصب نمایند که باهالی اردو معلوم شود که اینها یاغی دولت و ملت و شریعت نیستند باز در امن و امان خواهند بود و اگر غیر از این نمایند وزن و بال هرکسی بگردن خود و خدا و رسول در میانه بنده و آنها شاهد باشند که خودشان را بیجهت بمیان بلا و آتش انداختهاند آنوقت هرکسی اختیار خود را دارند. این نکته را باید شما حالی شوید نهتنها بنده در این عقیده هستم تمام مأمورین دولت مأموریتشان اینست که در حق علما و اعیان و فقراء که مذهب دین محمدی ص دارند و تغییر اعتقاد نکردهاند و بمذهب جدید فریفته نگشته جان و مال و عیالشان در امان و حراست مأمورین دولت خواهند بود و این تعلیمات از جانب بندگان حضرتاشرفاقدسوالا آقایعینالدوله صاحباختیارکل دامتشوکته بعموم رسیده اینکه بنده در این اعلان سبقت مینمایم محض ملاحظه همولایتی بودن و بعضی که مرا میشناسند و اطمینان دارند و بسایرین هم اطمینان خواهند داد. محرم ۱۳۲۷ مهر شجاعالدوله.
________________________________________
ـ دیهی است در غرب تبریز در آنسوی خطیب.[۱] ـ نگرانست : مشرف است. در دید است.[۲] ـ دیهی در نزدیکی سردرود.[۳]
چون دوازده روز محرم بپایان رسید دولتیان بیدرنگ بکار برخاستند. عینالدوله از چیرگیهای صمدخان بخود بالیده پیاپی آگاهی بتهران میفرستاد و نامه بشجاعالدوله نوشته خرسندی مینمود. نیز از دادن برگ و ساز و از فزودن به نیروی او خودداری نمیکرد چنانکه پس از رسیدن او بسردرود توپ بزرگی را از باسمنج برایش فرستاد ، ( گذشته از چهارتوپ کوچک که خود شجاعالدوله از مراغه همراه آورده بود. ) و همیشه پیک میانهی سردرود و باسمنج آمدوشد کرده نامهها میبرد و میآورد. هم با آگاهی از عینالدوله و شاید بدستور او بود که روز آدینه شانزدهم بهمن ( ۱۲ محرم ۱۳۲۷ ) ناگهان سپاه صمدخان بشلیک برخاستند و آشوب برپا گردانیدند. زیرا در این جنگ از سپاهیان باسمنج نیز میبودند. بلکه چنین گمان میرود که سواران رحیمخان در آن همدستی داشتند.
شنیدنیست که از آغاز این جنگها بیشتر آدینه پرآشوب میبود و بسیاری از جنگهای بزرگ در آنروز رخ میداد.[۱] این آدینه نیز از روزهای پرآشوب تبریز است. در روزنامهی نالهی ملت جنگ امروز را زیر عنوان
« سیزدهم محرم » بدرازی نوشته و ما چون یادداشت دیگری در دست نمیدارم و از خود چیزی نمیدانیم نوشتهی نالهی ملت را سادهتر و کوتاهتر در اینجا میآورم. مینویسد :
همینکه دههی عاشورا بپایان رسید صمدخان بخودنمایی یا برای آزمایش آزادیخواهان ، دست بکار زده دستور داد چندتنی از پیشقراولان سپاه در بالای تپههایی که بر سنگرهای خطیب نگران ، ولی از گلولهرس دور میباشد خود را نمودار سازند و اگر توانستند از هجوم بشهر خودداری نکنند. پیداست این نقشهای میبود که میان خود میداشتند.
پاسبانان سنگرهای خطیب همینکه چشمشان بسیاههیدشمن افتاد بشلیک پرداختند. دستههایی از مجاهدان درونشهر نیز بآنان پیوستند. شلیککنان روبسوی پشتهها نهاده دشمن را چند سنگر پسنشاندند. چون این چیرگی را یافتند دلیرتر گردیده ، بامید آنکه بر سردرود دست یابند از پیشرفت بازنایستادند. بیآنکه بدانند همهی سپاهیان سردرود وبیشتر لشگریان باسمنج به بیابان درآمده و امروز را میانهی خودشان ازبهر زورآزمایی با آزادیخواهان برگزیدهاند.
مجاهدان سواره ....[۲] دور رفتن را نیک نشمارده برای نگهداری سنگر از دهنهی خطیب بازگردیدند ، و تنها یکدسته پیادگان بودند که با سپاه آماده و آراسته و با دستههایی چندبرابر خودشان ، سرگرم جنگ شدند و رفتهرفته از بنگاه خوددور افتادند.در اینمیان ناگهان سوار دشمن چون سیل فراز و نشیب را پرکردند و دایرهوار ازهرسو بهمپیوسته گرد مجاهدان گرفتند ، و خود در اینهنگام بود که اندازهی دلیری و جانفشانیزادگان تبریز را نیک آزمودند ، زیرا هریکی از پیادگان که بمیان صدها دشمن افتاده سخت میکوشید ، نهتنها رهایی خود را از آن گیرودار میخواست بلکه تا میتوانست از دشمنان بخاک میانداخت.
در این گیرودار پنجتن از مجاهدان کشته شده چهاردهتن دستگیر افتادند. لیکن همان هنگام ناگهان دو سپهسالار آزادی[۳] با دستهای از جنگجویان گرجی و ارمنی از راه رسیده بیآنکه فرصتی دهند سپاهیان دشمن را که تیپتیپ پراکنده ، و هرصد یا پنجاهتن از ایشان چند مجاهدی را گرد فراگرفته بودند ، بباد گلوله گرفتند و از بیرون لاله و خطیب تا فراز اخمهقیه که بیشتر از یکفرسنگ راه است جنگکنان بازپس راندند. بدینسان لشگری که چیره شده بود اکنون خود را زبون میدید و پنجهی مرگ ناگهانی را بخود نزدیک مییافت.
با همهی دلیری و جنگآزمودگی که سواران میدارند رهایی از آن گیرودار بس سختشان مینمد. زیرا تا نیمفرسنگ از بنگاه خود دور شده و دشمنی با این دلیری و توانایی در برابر میداشتند ، و این بود جای درنگ ندیده روی بگریز آوردند و هردستهای بسویی شتافتند. در همان حال مجاهدان از دنبال تاخته پیاپی میکشتند و دست از شلیک برنمیداشتند.
اینست آنچه نالهی ملت نوشته. مساوات نیز چندسطری نوشته است. ولی این جنگ پرشورتر و سختتر از آن بوده که این روزنامهها نشان دادهاند. بگفتهی خود نالهی ملت این جنگ یکی از پیشامدهای بزرگ بشمار میرود. در آنروزها تبریزیان بجنگ خو گرفته بودند ، و آنچه رخ میداد ارج چندانی نمیگزاردند. از آنسوی در روزنامهها شمارهی کشتگان را کمتر مینوشتند. چنانکه در کتاب آبی نیز نوشته در این جنگ پنجاهتن کمابیش از مجاهدان کشته یا زخمی شدند یا دستگیر افتادند ، که باید اینان را هم کشته شمرد زیرا صمدخان هرکه را میگرفت نگهنمیداشت.
اما کشتگان ازسوی دولتیان نالهی ملت آنرا تا یکصدوسیتن بلکه بیشتر میپندارد و انجمن ایالتی که باین جنگ ارج گزارده مژدهی فیروزی باستانبول فرستاده شمارهی آنان را یکصدوچهلتن میگوید. تلگراف انجمن را در پایین میآوریم :
« صدوچهلتن از استبدادیان مقتول مغلوبین مراجعت ملت غالب. انجمن. »
پس از این تا آخر بهمن جنگ بزرگی روی نداد. ولی لشگریان صمدخان که پشتههایی را از شمال تا جنوب سنگر گرفته و در بیشتر آنها همیشه نگهبان میداشتند ، و مجاهدان در برابر ایشان در خطیب سنگرها پدیدآورده بودند ، کمتر روزی میبود که از سنگرها بزدوخورد برنخیزند و آواز شلیک بلند نگردانند. همین حال را میداشت سنگرهای قراملک با هکماوار. چه مجاهدان و چه سواران بجنگ خو گرفته بآسانی بآن درمیآمدند و کمتر زمانی بیکار میایستادند.
در این روزها عینالدوله رحیمخان را از باسمنج روانهیالوار گردانید که راه جلفا را بگیرد ، و او نخست بسردرود آمده یکی دو شب با سواران خود در آنجا بسر داد ، و چنانکه گفتیم گویا سواران او در جنگ شانزدهم بهمن همدست بودند ، و از آنجا از راه قراملک و مایان روانهی الوار گردید ، و در آن دیه که بر سر راه شوسه سهفرسنگ دورتر از شهر است نشیمن گرفت و راه جلفا را که تنها راه بازی میبود بروی شهر بست. مجاهدان در برابر او پلآجی را سنگرگاه ساختند.
________________________________________
ـ آدینه بیستم شهریور ، آدینه سوم مهر ، آدینه هفدهم مهر گذشته. آدینههای دیگری نیز خواهد آمد.[۱] ـ واژهای ناخوانا بود. [ ویراستار ][۲] ـ سردار و سالار.[۳]
در همین روزها مجاهدان خواستند بمب را دربارهی صمدخان بیازمایند ، و او را از راهی که شجاعنظام رفته بود روانه گردانند ، ولی کاری نتوانستند. حاجصمدخانسنگری را برای خود برگزیده روزهای جنگ همراه سرکردگان در آنجا میایستاد و فرمان جنگ میداد. مجاهدان آنجا را شناخته بمبی زیرخاک کردند که چون شجاعالدوله با کسانش آید ترکیده اورا نابود سازد. قضا را نیمهشب روباهی از آنجا گذشته و همنکه پایش بسیمی از بمب که بیرون میبود برمیخورد نارنجک ترکیده تن ناتوان آن جانور را ازهم میدرد. بدینسان تیر آزادیخواهان بسنگ برخورد.
کسانیکه نزد شجاعالدوله بودهاند میگویند : نیمهشب آوایی شنیده شده زمین سختلرزید. صمدخان از خواب بیدار شد ولی ندانست چه رخ داده ، تا فردا از سنگرها چگونگی را آگاهی آوردند ، و او سخت شاد گردیده نامهای بمژدهی تندرستی برای عینالدوله فرستاد ، و اوهم پاسخ نوشت.
ولی آزادیخواهان نومید نگردانیده به آزمایش دیگری برخاستند ، و آن اینکه چون سواران صمدخان در تپههای نزدیکتر سنگرهایی میداشتند که روزهای جنگ در آنها میاستادند و بگلولهریزی میپرداختند مجاهدان در یکی از آنها بمبی نهان کردند ، و برای آنکه سواران را تا آنجا بکشانند روز شنبه بیستوچهارم بهمن ( ۲۱ محرم ) یارمحمدخان کرمانشاهی با دستههایی از سواره و پیاده هنگام دمیدن آفتاب از سنگرهای خود بیرون شتافته در پیشاپیش سنگرهای دولتیان بنمایش پرداختند ، و کمکم پیش رفته نزدیکتر شدند. سواران آمادگی اینان را دیده آنان نیز آماده گردیدند و شیپور کشیده از سردرود سواره خواستند ، و چون شمارهشان انبوه گردید به آهنگ پیکار جلو آمدند و همینکه کسانی از ایشان به آن سنگر رسیدند ناگهان نارنجک ترکیده سنگر را بهوا پرانید. حاجیحییخانسرهنگدهخوارقانی که از سردستگان سپاهصمدخان بشمار میرفت چشمهایش گزند یافته نابینا گردید و دوسهتن از سواران کشته شدند. سواران دیگر از سراسیمگی نایستاده بازگردیدند.
در نالهی ملت زیرعنوان « خرقالارض یا درهی آتشفشان » این داستان را با آب و تاب بسیار نوشته مساوات نیز یاد آنرا کرده. ولی گفتههای هردو پرگزافه است.
جنگهایی که در خطیب رخ میدادی سردار از پشتبام خانهی خود با دوربین تماشا میکردی. امروز هم چگونگی را میپایید و امیدوار میبود بمب گزند بسیار بدولتیان خواهد رسانید. ولی آنچه درخواست او بود رخ نمیدهد.
بدینسان بهمن بپایان میرسید. در همین روزها لشگرهای باسمنج نیز به آمادگی میکوشیدند و گاه و بیگاه از آنسو نیز بجنگ برمیخاستند. اگر درست بسنجیم حال گرفتاری که در تابستان تبریز را میبود بازگردیده و تنها این جدایی درمیان میبود که در تابستان تبریز را میبود بازگردیده و تنها این جدایی درمیان میبود که در تابستان دوچی از شمال بنگاه دولتیان گردیده و بیشتر جنگها از آنجا رخ میداد و اکنون سنگرهای لاله و اخمهقیه از غرب آنحال را میداشت. اینزمان نیز هر روز که جنگ میشد چهبسا که از همهی سنگرها شلیک برمیخاست. چنانکه روز سیام بهمن ( ۲۷ محرم ) همین حال درمیان و ازهمهی سنگرهای خیابان و مارالان و خطیب و هکماوار و پلاجی زدوخورد پیش میرفت.
در این روزها چون راه بسته شده هیچگونه خواربار بشهر درنمیآمد نان در نانواها کمیاب گردید و گندم و جو و برنج و اینگونه خوردنیها بسیار گران شده بود. نیز در آنهنگام زمستان انگشت ( زغال ) نایاب شده مردم ناگزیر درختهای بارور را بریده بجای انگشت بکار میبردند. نیز مجاهدان در هرسو که میبودند درختها را بریده در سنگرها میسوزانیدند. بدینسان زندگی بر مردم سخت گردیده از هرباره در فشار میبودند. با اینهمه شکیبایی نموده افسردگی نشان نمیدادند. انجمن میکوشید جلوگیری از انبارداری کند. خود مردم نیز بیشترشان نیکی و پاکدلی نشان میدادند.
براون مینویسد که یک نانوایی که نان را گرانتر از نرخ خود فروخته بود با دستور ستارخان تیرباران کردند. باید دانست که این نانوایان گندم از انبار میگرفتند و اینست بایستی نان را بنرخ شهرداری فروشند. ولی نانپزیهایی در مارالان و دیگر جاها در نرخ آزاد میبودند. نانواها یکمن هشتعباسی میفروختند ولی جلو هر دکانی زن و مرد انبوه گردیده و کسی تا چند ساعت نمیایستاد نیممن نان نمیتوانست گرفت.
بهرحال نانوای گرانفروش یکی بیشتر نبوده ، و کسانیکه آن روز در تبریز بودهاند نیک یاد میدارند که مردم تا میتوانستند از دست بینوایان میگرفتند و کمتر اندیشهی پولاندوزی را میداشتند. بلکه کسانی رادمردیهای شگفت مینمودند ( چنانکه داستان حاججواد را خواهیم آورد. )
رحیمخان چون در الوار نشست راه جلفا را بست و پستها که از اروپا میرسیدند در مرند بامید بازشدن راه میایستادند. این راه که آزادیخواهان آنهمه دلبستگی ببازکردنش میداشتند و آنهمه تلاشها کرده بودند نشستن رحیمخان در الوار همهی آن رنجها را بیهوده میگردانید. از آنسوی سواران رحیمخان در الوار و ساوالان و مایان و همهی آبادیهای نزدیک ازار و بیداد بمردم دریغ نمیگفتند و نالهی روستاییان از دست آنان بلند میبود.
اینست سردار باین شد که بچارهی او کوشد ، و چون بلوری و فرجآقا با دستههای خود در مرند میبودند بایشان نوشت نزدیکتر آیند و روزی که از شهر جنگ آغاز شود ایشان نیز از پشتسر بر الوار تازند ، و باشد که رحیمخان را ازمیان بردارند.
این یکی از جنگهای بزرگ بشمار است. با اینهمه در روزنامهها یاد آن نکردهاند و ما روزش را نمیدانیم ، و تنها در کتاب آبی میبینیم که آنرا روز دوشنبه سوم اسفند ( ۲۲ فوریه ) مینویسد. در این روز سردار همراه کسانی از دلیران وگرجی و ارمنی ، با دستههایی از مجاهدان پیش از درآمدن آفتاب از شهر روانه گردیدند ، و چون بنزدیکی الوار رسیدند دستهدسته در اینجا و آنجا سنگر گرفته بجنگ پرداختند. ما از داستان آگاهی درستی نمیداریم ولی این میدانیم پیکار بس خونینی برپا و تا شب از دوسو سخت میکوشیدند آواز گلوله که برخاسته بود مردم از شهر بیرون ریخته در بیرون پلاجی انبوه شدند و همگی چشمبراه داشته ناشکیبایی مینمودند. امروز باردیگر « گردی » از ستارخان نمودار گردید نامش بزبانها افتاد. این گواهی را دربارهی او کونسول انگلیس نیز داده و در کتاب آبی میبینیم که ستایش بسیار از دلیریهای امروز او کرده چنین میگوید : سردار با دستهی اندکی از دلیران ارمنی و گرجی از دیگران دورافتاده و در تنگنا مانده بوده. سواران جای او دانسته میخواستهاند بمیان درآمده راه بازگشت اورا ببندند ، و هرگاه توانستند زنده دستگیرش گردانند. باین آرزو کوشش بسیار میکردهاند و با انبوهی بجنگ درآمده گرد سردار را گرفته بودند. سردار به چیرگی افزوده پافشاری بیشتر میکنند. سردار خود را نباخته رشتهی خونسردی را زا دست نمیدهد و به همراهان خود دلداده نمیگزارد سراسیمه شوند. در همان هنگام دستههای دیگر از مجاهدان چگونگی را دریافته میکوشند سواران را ازمیان بردارند و آنان را از تنگنا برون آرند. در این گیرودار است که خونریزی بس سختی رخ میدهد.
چنین میگویند خود رحیمخان جنگ میکرده و بسیار امیدمند میبوده که راه بازگشت را بمجاهدان بسته دارد. ولی دلیری سردار و خونسردی او با جانفشانی مجاهدان توأم گردیده امید را بنومیدی میرساند.
چنانکه گفتیم ستارخان و مجاهدان رفته بودند که رحیمخان زا از الوار بیرون رانند ، و در گرماگرم جنگ چشمبراه میداشتند که دستهی بوری و فرجآقا رزمکنان از سوی مرند پیش آیند. ولی باین آرزوی خود نرسیده تنها آن توانستند که خود را از تنگنا که افتاده بودند بیرون آورند. ستارخان میکوشید که جنازههای ارمنیان و گرجیان را در آنجا نگزارده بشهر بیاورد. نیز چون هنگام رفتن سوار درشکه میبوده خرسندی نمیداد که آنرا بازگزارد. بسر همینها ایستادگی مینمود و همچنان جنگ میکرد. تا دو یا سه ساعت از شب رفته همچنان کوشش و کشاکش درکار بود تا دوسو ازهم جدا شدند ، و بهنگامیکه مردم سخت نگران میبودند سردار بشهر بازگشت.
جانفشانی او در این روز چندان بزرگ بود که میرزامحمدعلیخانتربیت در نامهی خود ببراون با نکوهشهایی که از ستارخان مینویسد از دلیری امروزیش بستایش میپردازد.
اما دستههای مرند و اینکه بیاری سردار و مجاهدان نتوانستند رسید داستان این بوده که آنان با پانصد و ششصدتن که در آنجا گرد میبودند ، از آنجا بآهنگ یاوری روانه میگردند. ولی در نزدیکیهای الوار بضرغام و برادرش سامخان که با هفتصد سواره بیاری رحیمخان شتافته بودند ، برخورده با آنان بجنگ میپردازند و دلیرانه ایستادگی نشان میدهند. سپس چگونگی را به تبریز آگاهی داده بصوفیان و از آنجا بمرند بازمیگردند.
کوتاه سخن آنکه کوششها همه بیهوده گردید و رحیمخان همچنان در الوار بازمانده ، بلکه ازاین پیشامد دلیرتر گردیده دو سه روز دیگر باز مجاهدانرا شکسته بصوفیان نیز دست یافت.
پس از جنگ الوار دو روز بیشتر نگذشت که از ششم اسفند ( ۴ صفر ) یکرشته جنگهای سخت و بزرگتری آغاز گردید. میتوان گفت : از این تاریخ باز دور نوینی در تاریخ جنگهای تبریز گشاده شد.
چنانکه گفتهایم محمدعلیمیرزا ارشدالدوله را بفرماندهی لشگرهای گرد تبریز برگزیده بود. اینمرد که عمهی محمدعلیمیرزا ( دختر ناصرالدینشاه را ) نیز بزنی گرفته و بدربار بسیار نزدیک شده بود ، بمحمدعلیمیرزا دلداری داده بگردن گرفته بود که بآذربایجان بیاید و آتش شورش تبریز را فرونشاند ، و این بود با لقب نوین « سردار ارشد » روانه گردیده و در این روزها بباسمنج رسیده بود ، و چنانکه گفته میشد گردنکشی بسیار نموده بعینالدوله و دیگران نکوهش میکرده که در آن هفتماه کاری ازپیش نبردهاند ، و بخود امید میبسته که در یک جنگ بشهر دست خواهد یافت. از اینرو از روزیکه رسیده دست از آستین برآورده بسیج کار میکرد و چون باسمنج از شهر دور و توپها از آنجا کارگر نمیتوانست بود ، او بارنج را در نزدیکی شهر برای سنگربندی و لشگرگاه شایستهتر میدید. در این روزها از تهران نیز پیاپی سفارش رسیده محمدعلیمیرزا کارشهر را یکسره میخواست. ارشدالدوله عینالدوله را با دستهی اندکی در باسمنج رها کرد و خویشتند با سواره و پیاده و توپخانه ببارنج درآمد در آنجا بنیاد سنگربندی نهاد ، و چون از این آمادگیها پرداخت بهمدستی شجاعالدوله از روز پنجشنبه ششماسفند بجنگ و گلولهباران پرداخت.
شهریان از رسیدن ارشدالدوله و از نویدهایی که در تهران بمحمدعلیمیرزا داده بود آگاهی میداشتند و کوششهای اورا میدانسته و در روزنامهها نامش را میبردند ، ولی ازاینکه از روز پنجشنبه بجنگ و هجوم خواهند پرداخت آگاه نمیبودند.
در اینسال سرمای زمستان زودتر سپری شده و در اینهنگام که هنوز یکماه تا بهار میماند هوا از بارش ایستاده برف یا بارانی نمیآمد ، و بیشتر روزها هوا روشن و در کوچهها از تابش آفتاب یخها آب میشد. در این روز پنجشنبه هم هوا روشن و آفتاب درخشان ، و تا سهساعت از روز گذشته آرامش درکار میبود. ولی در آنساعت ناگهان از بارنج شلیک آغاز و توپها پیاپی غریدن گرفت. نیز از سوی سردرود تاخت بس سختی رونمود. ارشدالدوله شهر را بتوپ بسته دمادم گلوله میبارانید ، و چنان میپنداشت که با همان گلولهباران مردم فریاد برداشته زینهار خواهند خواست. ولی صمدخان بتاخت برخاسته آرزوی رسیدن بدرون شهر را میداشت.
سختی روز در این تاخت اوست : چندهزار سوار و سرباز به بیابان ریخته با طبل و شیپور شلیککنان پیش میایند. سرکردگان با شمشیری کشیده بر پشتهها ایستاده پشت سر سپاه را گرفته بودند. خود حاجصمدخان تا باغ حسینخان پیش آمده از آنجا به تماشای رزمگاه ایستاده بود. سواران و سربازان گلولهباران بسنگرهای خطیب تاختند. مجاهدان بجنگ درآمده از همهی سنگرها بجلوگیری کوشیدند. ولی در برابر آن آتش ایستادگی نتوانستند. خواه و ناخواه سنگرها را رها کرده بسوی شهر پسکشیدند و بسیاری از ایشان آماج تیرشده بخاک افتادند. سواران تا باغهای خطیب بلکه تا خود آبادی پیش آمده آن پیرامون را فراگرفتند. مجاهدان پراکنده و پریشان تا چهاربخش ( یکی از کویهای تبریز ) پسنشستند. کمکم خبر در شهر پراکنده شده آشفتگی در کارها پدید آمد. مجاهدان دستوپا گم کرده ندانستند چه باید کرد ، و چون گلوله پیاپی رسیده سواران همچنان پیش میآمدند کسانی در آنجا هم جای ایستادن نمیدیدند.
در چنین گیروداری ناگهان سردار با یکتن نوکر اسبتازان خود را بآنجا رسانید ، و بیآنکه به گریختگان پردازد و یا در جایی درنگ کند همچنان پیشرفت و با آنکه گلوله پیاپی میریخت درنگ ننموده اسب تاخت ، و چون بجایی رسید که دولتیان پدیدار شدند از اسب پایین آمده خود را بباغی کشید ، و دیواری را سنگر کرده یکتنه بجنگ پرداخت و توگویی سپاهی بجنگ درآمده و در اندک زمانی جلو تاخت را بست. یکهتازان از دولتیان که راه شهر را بازدیده گامبگام شلیککنان پیش میامدند و در نخستین تیر یکی از ایشان را ازپا درآورد. سپس فرصت نداده دیگری را پهلوی او خواباند. پشتسرهم چندتن را بخاک انداخت. سواران کار را سخت دیده بایستادند و هرچندتن به پشت دیواری درآمده بپیکار پرداختند. در اینمیان کسانی از دلیران و مجاهدان سردار را در راه دیده از پشتسر او برزم برگشته بودند. از جمله یارمحمدخانکرمانشاهی و حسنکرد هریکی از اینان هم سنگری گرفته جانبازانه بجنگ درآمدند ، و از این گوشه و از آن گوشه بگلولهباران پرداختند. نیز گرجیان خود را رسانده به بمباندازی برخاستند. همچنین ازسوی خیابان یکدسته بیاری شتافتند. تا دیری جنگ بس سختی برپا و دولتیان که فیروزانه پیشآمده و خود را تا کنارشهر رسانیده بودند بآسانی بازپس نمیگردیدند. از اینسو مجاهدان سختترین جانفشانی را میکردند. خود سردار ، آن میکرد که شایستهی نامش میبود. سواران خواه و ناخواه پسنشستند و مجاهدان خود را بسنگرها رسانیدند. در اینمیان توپچی نیز گلولهافشانی آغاز کرد. نمیدانم این خونریزی چندساعت کشید. این میدانم دولتیان پس از فیروزی شکست یافتند و با همهی پافشاری و دلیری که از خود نمودند جلو شکست را نتوانستند گرفت ، و پس از کشته شدن انبوهی ، دیگران چاره جز گریختن ندیدند. بگفتهی روزنامهی انجمن چندان بتنگی افتاده بودند که بیشتر ایشان تفنگ و فشنگرا ریخته جان بدرمیبردند.
این خود شگفت بود که ستارخان در چنان هنگامی خود را برزمگاه رسانید. در اینباره حاجمحمدعلیبادامچی چنین میگوید : آنروز من پیش ستارخان بودم. چون جنگ برخاست او با دوربین خطیبرا میپایید. یکبار دیدم بانگ برآورد : « بچهها را کشتار کردند » ( اوشاقلری قردیلر ) این گفته داد زد : « رشید زودباش اسب بیار ». پرسیدم : چه « روداده ؟ » پاسخ داد : « مجاهدان شکست خوردند و میگریزند و دولتیان از پشتسر گلوله به آنان میبارانند ». این گفت و آمادهی رفتن گردید. در اینمیان رشید مهتر اسب را پیش کشید. ستارخان سوار شده و رشید را بروی اسب دیگری پشتسر انداخت و بتاخت روانه گردید ، و چنانکه ما دیدیم در سختترین گیرودار خود را برزمگاه رسانید و جلو تاخت را گرفته دولتیان را با آن پریشانی بازگردانید.
دربارهی این جنگ سخن بسیار است. امروز باردیگر هنر شگفتی از ستارخان پدیدار شد. چنان گویند چون برزمگاه رسید و با آن همه گلولهباران در جایی نایستاد. رشید از پشتسر پیاپی داد میزد : « سردار گلوله میآید پیاده شویم » ، و او گوش نداده همچنان میرفت. اینهنگام که سنگر گرفته بجنگ پرداخت بهر گلوله یکی از پیشتازان دولتیان را بخاک انداخت. چنانکه در نخستین تیر حمزهخان که یکی از دلیران بنام و در این جنگ از پیشاهنگان میبود ازپا افتاده و سپس دیگران پهلوی او خوابیدند. کسان حمزهخان میکوشیدهاند لاشهی او را ازمیان بردارند و همراه ببرند. ستارخان فرصت نداده هرکه جلو میآید ازپا میاندازد.
بجای حمزهخان از مجاهدان نیز حاجیشفیعقناد آن رادمرد پیر ازپا فتاد. کسانی میگویند در همان آغز تاخت که سواران تا سنگرها نزدیک شدند حاجیشفیع چون بمجاهدان دستور ایستادگی میداد و اینسو و آنسو میشتافت در جلو سنگر با گلوله ازپا درآمد. دیگران میگویند پس از رسیدن سردار در آن کشاکش سخت کشته گردید.
چنانکه گفتیم جنگ از سهساعت از روز گذشته آغاز شد و مجاهدان یکساعت بیشتر ایستادگی نتوانستند که بازپسنشستند. ولی ستارخان نزدیک نیمروز خود را برزمگاه رسانیده و پس از آن تا پسین همچنان جنگ برپا میبود تا سواران پریشان گردیده ازمیان برخاستند. در اینهنگام در میدان جنگ چهارده کشته از دولتیان بازمانده و از نشان خون بروی برفها پیدا بود که بسیاری از کشتگان را بیرون بردهاند. سپس هم از باغها کشتههای دیگری پیدا گردید. اینست شمارهی کشتگان را از دولتیان در روزنامهی مساوات تا یکصدوپانزده شمارده است. خود سردار در تلگراف خود باستانبول چنین میگوید :
دیروز پنجشنبه ( ۴ صفر ) دولتیان از دوطرف خطیب و باسمنج حملهی سخت شکست فاحش برداشته خصوصاً در خطیب پانصدنفر بیشتر از آنها مقتول و با فتح عظیم دعوی ختم نمود ستار.
دولتیان چنین کشتاری ندیده بودند. چهارفورتون ( عرابهی چهار اسبهی باری ) پر از کشته نموده بشهر آوردند و در گورستان کجیل بخاک سپردند و گویا جنازهی حمزهخان نیز میان اینان میبود.
در این روز سربازی را دستگیر کردند. چون زخمی بود به بیمارستان فرستادند. سپس که ازو بازپرسهایی کردند آشکاره میگفت : بما گفتند شما بیدین شدهاید ، و باین نام ما را بجنگ شما آوردند.
هنرنمایی سردار در این روز باردیگر در مردم هنایید و باردیگر زبانها به آفرین و ستایش بازشد.
مشهدیمحمدعلیخان میگوید : « امروز من در خطیب نمیبودم. ولی اگر بودمی من نیز گریختمی. اینست با خود میاندیشم که ستارخان شدن کار آسانی نیست ». این گواهی از کسی است که خود او در جنگها بوده و بدلیری نامور شده.
شنیدنیست که در یازدهماه جنگ همواره ستارخان بجنگها درمیآمد و در آن همه پیکارها بیش از یکبار زخم برنداشت ، و چنانکه گفتیم آنرا هم پنهان میداشت تا مردم ندانند. اینست کسانی اورا در زینهار خدا میپنداشتند ، و همین پندارها عنوان دیگری به پیشرفت کارهای او میبود.
چنانکه گفتیم در گیرودار امروز از بارنج نیز بمباردمان آغاز شده ارشدالدوله بویرانی شهر میکوشید. چند توپ بر دامنهیکوه کشیده پیاپی گلوله میریخت. نیز از سنگرها تفنگچیان جنگ میکردند. ولی چون سنگرهای خیابان و مارالان بسیار استوار میبود بتاخت نمیتوانستند برخاست.
فردا آدینه هفتم اسفند ( ۵ صفر ) در سوی خطیب آرامش بود. صمدخان با گزندیکه دیده بود باین زودی جنگ نتوانستی کرد. ولی ازسوی خطیب و خیابان جنگ و بمباردمان همچنان پیش میرفت ارشدالدوله امیدوار میبود شهر را خواهد گرفت و پیاپی گلولههای شرابنل و شنیدر را میفرستاد. چنین میگویند : در این دو روز پانصد گلوله توپ بر سر شهر ریخت. ولی شهریان ارج نگزارده بکارخود میبودند و از سنگرهای خیابان پاسخ توپها را میدادند. گلولهها از بس ریخته بود کمکم بچهها بازیچهاش میشماردند و هرکدام که ناترکیده میافتاد برداشته بخانههاشان میبردند. هنوز هم کسانی از آن گلولهها میدارند. روزنامهها که از آرزوهای خام و امیدهای بیجای ارشدالدوله آگاهی میداشتند و این تلاشهای اورا میدیدند از سرزنش و ریشخند بازنمیایستادند. در این روزها روزنامهای بنام « محک غیرت » در تبریز چاپ شد که نکوهشهای فراوان از ارشدالدوله دربرمیداشت ولی همانا یک شماره بیشتر بیرون نیامد.
چنین میگویند : او پهلوی توپ ایستاده و چون گلولهها پیاپی بر سر شهر میریخت از توپچی میپرسید : « آیا زینهار نمیخواهند؟ . . . » در اینمیان گلولهای از توپشهر به سنگر خورده توپ را با توپچی ازمیان برداشت ارشدالدوله سراسیمه خود را کنار کشید. بنوشتهی مساوات این روز دوازدهتن از دولتیان کشته شده از شهریان تنها دوتن کشته گردید.
روز هشتم داستان دیگری درکار بود. از سوی شرقی بمباران خاموش شده ولی جنگ با تفنگ بسختی پیش میرفت. ساریداغ که در بیرون بارنج و بچند کوی سرکویست دولتیان میخواستند آنجا را سنگر گیرند. مجاهدان پیشدستی کرده از سر قله بآنجا تاخته کوه را گرفتند. دولتان بکوه دیگری در آن نزدیکی روآورده همیخواستند آنجا را سنگر کنند. مجاهدان ازاین نیز بجلوگیری کوشیدند و در گماگرم کشاکش و جنگ دودسته چندان بهم نزدیک شدند که آواز یکدیگر را میشنیدند. اینست آنچه مساوات نوشته.
اما ازسوی غربی حاجیصمدخان دستهای از سپاه خود را با سرکردهای در سردرود نشانده خود او با توپخانه و انبوه سپاه آهنگ قراملک کرده در آنجا بنگاه گرفت نیز شامغازان که در شمالغربی آنجا نهاده و از آبادیهای نزدیک شهر است و تاکنون تهی میبود ، محبعلیخان را با دستههایی بدانجا فرستاد که شبانه درآمده نشیمن گرفتند و سنگر ساخته جای خود را استوار کردند. پیدا بود که دولتیان نقشهی نوی را کشیدهاند و صمدخان میخواهد اینبار از اینسویها بشهر تازد ، و چنانکه سپس دانسته شد چگونگی این بوده که چون سلطانعبدالحمید در استانبول مشروطهی عثمانی را برانداخته بوده محمدعلیمیرزا آنرا دستاویز گرفته و نامهای بعینالدوله نوشته و چنین گفته « عثمانیان مشروطه را برانداختند ، ولی شما با آنکه خودتان از خانوادهی پادشاهی میباشید به برانداختن شورشتبرز دلسوزانه نمیکوشید ». عینالدوله از این نامه بتکان آمده و بصمدخان پیام فرستاد که برای گفتگو بسردرود خواهد آمد ، و همراه سالارجنگ بختیاری بآنجا آمده که دوشب مانده ، و با صمدخان فراهم نشسته و این نقشه را کشیدهاند که او بقراملک رفته شامغازان را نیز بگیرد ، و روز دوازدهم صفر ( ۱۴ اسفند ) ، او با سپاهیان خود از قراملک و شامغازان و سردرود ، و عینالدوله و ارشدالدوله از باسمنج و بارنج ، و رحیمخان از پلآجیبیک تاخت همگانی پردازد.
بدینسان نقشهی تاخت بزرگی ( همچون تاخت سوم مهر ) کشیدهاند و چون لوتیان قراملک از آغاز جنگ هوای دولت را داشته زیانها در آن راه کشیده بودند و از آنسوی در این نقشهای که کشیده شده بود ، نیاز بسیار بجانفشانیهای آنان میبود ، برای دلجویی از آنان با پیشنهاد صمدخان ، عینالدوله بهریکی لقبی از
« رشیدالایاله » و « منصوردیوان » و مانند اینها داده و فرمانها نوشته شده. عینالدوله دوشب در سردرود میبوده و بازگشته. صودخان نیز کوچیده بقراملک درآمده و سپاه بشامغازان فرستاده. این بوده چگونگی آن داستان.
گویا در همان روزها بود که عینالدوله یکدسته از قزاق را با یک شصتتیر بسرکردگی رضاخانسوادکوهی ( رضاشاهپهلوی ) بقراملک فرستاده دکتری ( پزشکی ) نیز همراه آنان گردانید. نیز سواران سراب را با سرکردهشان حاجی اسماعیلخانسرابی بآنجا فرستاد.
از آنسوی مشروطهخواهان اگرچه از اندیشهی دولتیان آگاه نبودند ، ولی از آن کوچ صمدخان دانستند که اندیشهی تازهای در مغز صمدخان پیدا شده ، و اینبار تاختها از راه هکماوار و آخنی ( اخنحو ) خواهد بود. از اینرو در هکماوار باستواری سنگرها افزودند و در آخنی سنگرهایی پدیدآوردند. نیز اهراب را بمشهدیهاشمحراجچی و لیلاوا بشمهدیصادقخان سپردند که در آنجاها نیز سنگر سازند.
چهاردهم اسفند از روزهای بیمانند جنگهای تبریز است. امروز دولتیان بکاریکه در سوم مهر برخاسته بودند برخاستند ، و با همهی توانایی خود بگرفتن شهر کوشیدند. لیکن اینروز سختتر و پرهیاهوتر از سوم مهر بود. اینروز صمدخان از سه راه به پیشآمدن پرداخته خود را تا درون شهر رسانید ، که اگر توانستی پایداری کند کار را بآزادیخواهان بسیار دشوار گردانیدی. اینروز هم چشم باغشاه براه میبود و از عینالدوله تلگراف مژده گرفتن شهر را میبیوسید.
چنانکه گفتیم اینروز را دولتیان برای تاختن بشهر برگزیده بودند ، ولی شگفت بود که مجاهدان پیشدستی کرده تا جویهای قراملک پیشرفتند و جنگ را اینان آغاز کردند ، و من ندانستم آیا از آهنگ دولتیان آگاه نمیبودند ، و یا برای جلوگیری از سپاه صمدخان تا انجا پیش رفتند.
هرچه بود این یکی از بزرگتری جنگهاست ، و من چون آنرا با دیده دیدهام گشادهتر خواهم نوشت.
شب چهاردهم اسفند هوا صاف و سنگرها آرام میبود ف ولی چون میخوابیدیم من با خود میاندیشیدم فردا آدینه است و شاید جنگ بزرگی برپا گردد و از یکهفته پیش که صمدخان بقراملک درآمد هر روز بیم میرفت که از این راه بتاخت پردازد و آشوبی برپا گرداند اینست مردم بیمناک میزیستند و من امشب بیمم بیشتر گردید. خوابیدم و هنوز یکساعت بدمیدن بامداد میماند که من بآواز هیاهو در کوچه بیدار شدم ، چون گوش دادم مجاهدان با گامهای سنگین خود دستدسته میگذشتند و باهم سخن میگفتند. دانستم از شهر تاختی خواهد شد ، همگی بیدار شده نشستیم و چراغ روشن کردیم. سفیدهی بامداد تازه میدمید که غرش توپ از سنگر هکماوار برخاست. پیاپی آن شلیک تفنگ آغاز شد میانهی هکماوار و قراملک نیمفرسخ یا کمتر دوریست. یکنیمه از این دوری ازسوی هکماوار باغها و درختستانها و یکنیمه ازسوی قراملک زمینهای باز و کشتزارهاست. در این نیمه جویهای ژرف فراوان کنده شده که آب از رودآجی برای زمینهای قراملک و هکماوار میبرند. مجاهدان باین جویها درآمده جنگ میکردند. ازآنسوی دولتیان از سنگرهای خود در کنار قراملک پاسخ میدادند. چون گوش میدادیم گلوله همچون دانههای تگرگ میریخت و توپها پیاپی میغرید. هوا روشن شده ولی آفتاب هنوز ندمیده بود ، من از خانه بیرون آمدم گرماگرم پیکار میبود. آواز شلیک سخت بگوش میرسید ، گاهی نیز گلولهای سوتزنان از بالاسر میگذشت که پیدا میبود از راه دوری میآید. آفتاب دمید و یکساعت گذشت من دوباره بیرون آمدم و در شگفت شدم که آواز تفنگها نزدیکتر گردیده و گلولهها سوتزنان فراوانتر میگذرد. در اینمیان غرش توپ برید و آواز تفنگ کم شد.
دریغ چه رویداده ؟ . . دیری ایستاده چیزی درنیافتم. همهجا را خاموشی گرفته بود. بشگفتم افزود و ندانستم چه پیشآمده ؟! در اینمیان از کوچه غوغایی برخاست. بیرون شتافتم مجاهدان را دیدم دستهدسته بازمیگردند. دانستم شکست خوردهاند. کسانی شتابزده میگذشتند. کسانی چندگامی برداشته دوباره میایستادند. و چنین میگفتند : « کجا برویم؟. زن و بچهی مردم را بکه سپاریم ؟! » به سردستهشان که آیدینپاشا میبود و اینزمان جلوتر از دیگران میرفت بد میگفتند. هکماواریان نیز سراسیمه ایستاده نمیدانستند چه بکنند و چه بگویند.
چندان ایستادم تا همگی درگذشتند. مردم نیز به خانهی خود رفته درها را استوار بستند. در کوچه کسی نماند. دهدقیقه گذشت و از دور سر دولتیان پیدا شد : یکهتازان یکایک میآمدند. بیخ دیوار را گرفته نزدیک میشدند.
چندگامی برداشته یکتیر شلیک میکردند. دیگر نایستاده بدرون رفتم و در را بسته از پشت آن بتماشا ایستادم. مردان تناور و بلندبالا و جوانان دلیر و استوار یکبیک میگذشتند. اینان از سواران سراب و هشترود و از تفنگچیان قراملک میبودند. مجاهدان اینجاها را رها کرده نایستاده بودند. اینان نیز بآسانی پیش میرفتند. پشتسر ایشان کردان و چهاردولیان و سواران و سربازان مراغه و مردم بیکار قراملک میرسیدند. اینان جنگ نکرده بتاراج میپرداختند از آغاز کوی تاراجکنان پیشآمده تا اینجا رسیده بودند. بهر دری میرسیدند آنرا میزدند و چون بازنمیشد شکسته بدرون میریختند ، و آنچه مییافتند بتاراج میبردند. در اینبخش هکماوار چون بیشتر مردم کشاورزند گاو و گوسفند و اسب و خر فراوانست. تاراجگران چون بهرخانهای درمیآمدند نخست بسراغ طویله رفته چهارپایانرا بازمیکردند و سپس باطاقها و انبارها پرداخته هرچه میدیدند برمیداشتند و بر آن چهارپایان و یا بر چهارپایان خود بارکرده راه میافتادند. چهبسا دارندهی خانه را هم دستگیر کرده برای رسانیدن بارها همراه میبردند. هکماواریان چون یکبار دیگر دچار تاراج شده و آزموده بودند شکیبایی نموده داد و فریاد نمیکردند. بسیاری از خانوادهها خانهی خود را رها کرده برای آنکه در یکجا باشند بخانههای خویشان خود شتافته بودند. در اینگونه خانهها ویرانکاری نیز میکردند. آنچه را نمیتوانستند برد شکسته یا پاره میساختند.
من از پشت در غوغای یغماگران را میشنیدم و چون در خانهی ما خویشان و همسایگان گرد آمده و زنان و بچگان بسیار میبودند اندوه ایشان میخوردم و بآن میکوشیدم کسی را بدرون نگزارم. اینست از پشتدر دور نمیشدم. در اینمیان در را بسختی کوفتند. من بازکرده بیرون آمدم. کردی با روی باریک و بالای بلند و رختهای پاکیزه در جلو ، و کردان دیگری با چهرههای درشت و سهمناک و پیراهنهای قرمز و آستینهای دراز بالازده هریکی تفنگی بدست گرفته در پشتسر او ، و راهنمایی از تفنگداران قراملکی همراه ایشان در جلو در ایستاده بودند. اینان تاراجگر نمیبودند. یکی از سرکردگان کرد با نوکران او میبودند و نشیمن میخواستند. اینست چون در بازشد جلوتر آمدند و خواستند بدرون آیند. من راه را گرفتم و خود را نباخته بسخن درآمده چنین گفتم : « در اینجا برای شما نشیمن نشود. اینخانه جا برای چهارپایان ندارد. و آنگاه همهی اطاقها پر از زن و بچه و تنها مردشان منم » کرد باین سخنان ارجی ننهاده پاپیش گزاشت. ولی آن رهبر قراملکی نزدیکتر آمده مرا دید و شناخت. نام پدر مرا بزبان راند : « خدا بیامرزدش پدر ما بود! ». این گفته کردان را دور گردانید. سپس خود بازگشته با من چنین گفت : « شما در را نبندید. اگر در باز باشد کسی بشما کار نخواهد داشت. در کوچه هم نایستید گلوله میآید . . در پناه در ایستاده خودتان و خانه را نگهدارید ». این گفته راه افتاد[۱] من سفارش اورا بکاربستم و تا هنگام پسین ازمیان دولنگهی در دور نشده خانه را نگهداشتم ، و زخمیان و کشتگان را که از آنجا میگذرانیدند همه را دیدم. یکبار نیز چون آگاهی آمد خانهی خواهرم را تاراج و شوهر اورا که در خانه تنها میبود دستگیر کرده بقراملک بردهاند برای دیدن آنخانه رفتم و چه در آنجا و چه در میان راه دژرفتاریهای کردان و دیگران را بسیار دیدم.
________________________________________
۱ ـ این جوانمرد نامش صادق ( قرهصادق ) میبود. روزهای اخیر که در تبریز میبودم اورا در زندان سراغ گرفته بدیدنش رفتم. ولی افسوس که نمیتوانستم دستی ازو بگیرم و کنون نمیدانم زنده است یا مرده.
چنانکه نهادهیصودخان و عینالدوله میبود ، امروز جنگ از هرسو آغاز شده بود. از شامغازان و سردرود نیز سپاهیان صمدخان پیشآمده جنگ میکردند. از آنسوی از بارنج و باسمنج ارشدالدوله و عینالدوله بکار پرداخته بودند. همچنین رحیمخان از سوی پلآجی جنگ میکرد. از ششجا توپهای دولتی گلوله بشهر میبارانید و از اینسوی نوپهای شهر پاسخ میدادند. رویهمرفته از چهارسوی شهر زدوخورد میرفت. ولی سختی بیشتر در سوی هکماوار میبود.
در اینجا چنانکه گفتیم مجاهدان که پیشدستی کرده بودند ، شکست خورده به هکماوار بازگشتند ، و چون آیدینپاشا که سرکردهی آنان میبود نایستاده همچنان میرفت ، مجاهدان در اینجا نیز جلوگیری از دولتیان نتوانستند. اینست سواران بآسانی باینجا درآمدند ، و از دو راسته ( راستهی ارهگر و راستهی میدان ) که پیش میآمدند در هر دو از اینسر تا آنسر فراگرفتند. در اینجا در اینهنگام تنها ازسوی دیزج و آنور گورستان اندک ایستادگی شده آنرا نیز مجاهدانی میکردند که ننگ گریز را بهخود روا نشمرده از آنجاها نگذشته بودند. من میان در ایستاده میدیدم زخمیانی را میگذرانیدند. یکبار هم جنازهی کربلاییآقاعلی سردستهی قراملکی را دیدم که آوردند و گذرانیدند. این آقاعلی مردی خوشچهره و بلندبالا و دلیری ، و بتازگی از عینالدوله لقب
« رشیدالایاله » دریافته بود. در همان هنگام عباس هکماواری که از رویش تیر خورده بود بازگشت و چون با همهیبودنش میانهی دولتیان خانهیایشان نیز بتاراج رفته و مادر و خواهرانش در خانهیما میبودند ، بآنجا که رسید لگام اسب را نگاه داشته با چهرهی خونین سراغ مادر بدبخت خود را گرفته چنین گفت : « اینان آمدهاند ولی نتوانند بمانند. من رفتم بمادرم بگویید بیایند قراملک ». این گفته راه افتاد. این شگفت که شکست دولتیان را پیشبینی میکرد ، با اینکه در اینهنگام ایشان تازه درآمده و خود را فیروز میپنداشتند و امیدوار میبودند که روز دیگر بسراسر شهر دست خواهند یافت. اینست دستهدسته از قراملک بهکماوار میآمدند و درپی جا گرفتن میبودند. نیز جنگجویان در اینجا و آنجا سنگرها پدیدمیآوردند. در همان هنگام بود که توپ نیز آورده در هکماوار گزاردند ، و دیری نگذشت آگاهی رسید که خود حاجشجاعالدوله با سرکردگان میآید. هکماواریان که خانههاشان بتاراج رفته بود و آنهمه آزار میدیدند ، ناگزیر شدند به پیشواز شتافته گوسفند زیر پایش قربانی کنند و در اینکار حاجمیرمحسنآقا پیشوا میبود. شجاعالدوله با دبدبه و شکوه بسیار و با موزیک بهکماوار درآمده از راستهی ارهگر روانه گردید ، و تا میدان حاجحیدر که نزدیک بسنگرهای دهنهی دیزج و سرگورستان میبود فرود آمد ، و در آنجا نشیمن گرفته سرکردگان گردش درآمدند و موزیک نغمه آغاز کرده همی زدند و همی نواختند.
این داستان هکماوار است. اما خطیب و آخونی ، در آنجا جنگ سختتر و ایستادگی مجاهدان بیشتر بوده. ولی ما از آنها آگاهی نمیداریم و تنها گفتهی مشهدیمحمدعلیخان که خود جنگ میکرده در دست است که آنرا میآوریم : میگوید از اذان بامداد جنگ آغاز شده دولتیان تاخت آورده بودند. حاجمحمدمیراب و مشهدیهاشمحراجچی که با دستههای خود در خطیب میبودند تا دیری زدوخورد کرده و ایستادگی نتوانسته بازگشته و بسیاری از ابزار ایشان بدست دولتیان افتاده بود ( بنوشتهی کتاب آبی توپ را با خود بازآورده بودند ). مرا ستارخان دستور داد با دستهی خود بسوی شامغازان رفتم. زمانی رسیدیم که در آنجا نیز مجاهدان شکست خورده و یارمحمدخانکرمانشاهی با سه چهار تفنگچی تنها مانده بودند. همانساعت دولتیان بیرق خطیب را که بدست آورده بودند ، همانجا بر سر دیوار زدند تا شکست مجاهدان را در آنجا بما آگاهی دهند و چند جمله بسرزنش پرتاب کردند. جنگ با سختی پیش رفته دولتیان از هرسو فشار میآوردند. از اینسو بمبی انداختند و اندک آرامشی رخ داد. در اینمیان بمبانداز تیر خورده بیفتاد و جنگ دوباره سختی گرفت ، و چون دولتیان خطیب را گرفته بودند از آنسوهم از راه باغها پیش آمدند. چندتن از ماها تیر خورده بیفتاد. آنها را برداشته همراه یارمحمدخان پسنشستیم. دولتیان هی شیپور کشیده پیش میآمدند. ما در باغ « سازنده » اندکی ایستادگی نموده و دوباره پسنشستیم و بآخونی رسیده در آنجا ایستادیم ، و هرچندتن سنگری گرفته بجنگ پرداختیم. عباسقلیخانقراچهداغی با پنج و ششتن در یک دکانی ، و من و میرزاعلیخانیاوراف با هفتتن در پشتبام گرمابهای ، بتنگنا افتادیم و از هرسو گرد ما را گرفتند. پیاپی داد میزدند : « خود را بسپارید ». در اینهنگام میرهاشمخانخیابانی و حاجخان پسر علیمسیو هرکدام با دستهای رسیدند و بجنگ درآمده دشمن را سرگرم کردند. ما نیز دل بخود داده بیکبار بیرون تاختیم و خود را از آن تنگنا بدرانداختیم.
کوتاهسخن آنکه تا نزدیکی نیمروز هکماوار و آخونی و خطیب همگی بدست کسان صمدخان افتاد. اگر بنقشه نگاه کنیم صمدخان در اینهنگام در میدانی بدرازای یکفرسنگ و پهنای نیمفرسنگ پیش آمده و خود را بدرون شهر رسانیده بود. هکماوار و آخونی و خطیب در یکسو افتاده ، میتوان که با یکخط آنها را بهم رسانید و چنانکه گفتیم اگر صمدخان در اینجاها استوار شدی کار بشهریان دشوار گردیدی.
چنانکه گفتیم مردم تبریز بجنگ خوگرفته در روزهای سخت نیز بازارها باز و هرکس بکار خود میپرداخت. امروز هم با آنکه از پیش از دمیدن آفتاب رزم آغاز شده از چندسو غرش توپ و آوای تفنگها برمیخاستمردم درکار خود میبودند. اگرچه از بهر آدینه بازارها بسته کسی در آنها دیده نمیشد ، ولی در کوچهها مردم بحال هر روز آمدوشد میکردند و مجاهدان دستهدسته از اینسو بآنسو رفته برزمگاهها میشتافتند. تا سه چهار ساعت از روز حال این میبود. ولی همینکه آگاهی از شکست مجاهدان و درآمدن صمدخان بهکماوار پراکنده شد کمکم در شهر تکانی برخاسته ناگهان جوش و خروش پدید آمد : هرچندتن که بهم میرسیدند همین گفتگو را میداشتند. دستهدسته مردم بکوچهها ریخته اینسو و آنسو میدویدند. در انجمن انبوهی رو داده خروش سختی درکار میبود. اگر تفنگ و فشنگ بدست آمدی هزاران کسان بیدرنگ به مجاهدان پیوستندی. ملایان که کمتر جنگجویی کنند در اینروز کسانی ازایشان نیز تفنگ گرفتند. یکی از آنها بکوچه افتاده داد میزد و مردم را بجنگ میشورانند. ازهرسو پیشروان آزادی بیرون شتافته بچاره میکوشیدند و مردم را میشورانیدند. کمکم در سراسر شهر مردم بجنبش آمده گروه گروه روبسوی هکماوار نهادند. ولی ازاینان چه برمیآید ؟! این گره را جز سردار آزادی که میتواند گشود ؟! ببینیم او در چه کار است ؟.
باید دانست که یکی از دوراندیشیها میانهی سردار و سالار این بوده که سالار در برابر دولتیان سنگرهای استوار مارپیچی پدیدآورده و در پشت آنها ایستادگی میکرد و تاخت را بآسانی برمیگرداند. اینست خیابان و آنسوی شهر کمتر تاراج دیده ، و جز از تاختهایی که در تابستان در آغاز جنگ بآنجاها رخ داد ، باردیگر دولتیان از آنسو پابدرون نتوانستند نهاد. ولی سردار بسنگربندی ارج ننهاده ، این خود شیوهی جنگی او میبود که دولتیان را بدرون شهر کشانیده در پیچوخم کوچهها و کوچهباغها بتنگنا انداخته از آنها کشتار کند ،، و چنانکه دیدهایم بارها اینکار را کرد ، و باید خستوید[۱] که هربار نتیجهینیکی گرفت. امروز هم پیشآمدن صمدخان نزد او چندان بیمناک نمیبود و شاید مایهی خشنودیش نیز میشد. چیزیکه هست صمدخان از چند راه تاخت آورده و بیاندازه پیشآمده بود و این ناچار مایهی بیم میشد. از آنسوی انبوهی از مردم شهر بترس افتاده رشته از دست میرفت. در ویجویه که نزدیک هکماوار است مردم بهمبرآمده برخی خانوادهها در اندیشهی گریز میبودند. صمدخان تا آن اندازه نزدیک شده بود که گلولهها از سر خانهی ستارخان میگذشت. دیگر جای ایستادن نمیبود. خود او با چندتن از خانه بیرون آمده از راه پلمنجم و چوستدوزان روانه گردید. در نیمهی راه با آیدینپاشا روبرو شده او را بسیار نکوهید. ولی نایستاده جلو شتافت ، و از راه امیرزینالدین خود را بدیزج رسانید. در آنجا چنانکه گفتیم دستهای از مجاهدان ایستادگی میکردند. در اینهنگام روز از نیمه میگذشت. ستارخان ببالاخانهای درآمده باز به پیشرفت پرداخت و با همهیبیمناکی باک نکرده خود را ببالاخانهی دیگری رسانید. در اینمیان مجاهدان نیز بجوش آمده از هرسو دستهدسته میرسیدند ، و آنانکه در آن نزدیکی میبودند هریکی از راه دیگری میکوشیدند. در این گرماگرم گرفتاری بود که حاجعلیعمو ، آن پیرمرد غیرتمند ، بکار شگفتی برخاست.
این مرد که از مردم هکماوار و یکی از بازرگانان و توانگران بشمار میرفت چون از هواداران مشروطه و خود مرد غیرتمند میبود ، از چندی پیش تفنگ گرفته در جنگها همدست میشد. امروز هم چون مجاهدان شکست خوردند و از هکماوار بیرون میرفتند ، او بنگهداریشان میکوشید و فریادها میکشید. ولی آنان گوش نداده بیرون رفتند ، و چون دولتیان در پشتسر میبودند او نیز نایستاده روانهی دیزج گردید ، و آنجا همدست دیگران میکوشید تا سردار آمد. در اینهنگام که سردار بدانسان میکوشید و مجاهدان هریکی از راه دیگری جانفشانی میکرد ، حاجیعلیعمو نیز سر از پا نشناخته با آن سالخوردگی در غیرت و چابکی به جوانان پیشی میجست. توپی که در سنگر هکماوار میبود و مجاهدان بهنگام گریز بیرون برده بودند ، اینزمان در آنسوی گورستان بر سر راه ویجویه میخوابید. حاجیعلیعمو از باغی بباغی گذشت و با آنکه گلوله پیاپی میریخت پروای جان نکرده خود را به سر توپ رسانید ، و آنرا کشیده به پشت دیواری آورد. مجاهدان یاری نموده آنرا بسنگری کشیدند و توپچی در پشت آن ایستاده بگلولهباران پرداخت. بهنگامی که سردار از بالاخانه ، و دیگر مجاهدان هرکدام از گوشهای ، با کردان میجنگیدند و گرماگرم گلولهریزی میبود ، ناگهان توپ بغرش برخاست و این شگفت که بگلولهی نخست آسیب سختی بدولتیان رسانید. در نزدیکی دروازهی هکماوار در بالاخانهی بسیار بلندی چندتن از جنگجویان دولتیان سنگر کرده از آن بلندی فرصت بکسی نمیدادند. توپچی در نخستین گلوله آن بالاخانه را آماج و آتش آنجا را خاموش گردانید. بالاسر دروازه سنگر بیمناکی نیز با سهگلوله گرهناد و شرابنل ازهم فروریخت. در این دو سنگر چندتن از پیشتازان سپاه صمدخان نابود شدند. گلولهی دیگری در دروازه را شکافته و در پهلوی در همان بالاخانه چندتن کرد را با خاک یکسان ساخت. در این میان گلولههای جانستان سردار پیاپی بر سر کردان میریخت ، و از چند سو سنگرهای دولتیان زیر آتش میبود. از آنسو مشهدیعلیخان واسدآقا و حاجحسناقاکوزهکنانی و دیگران از راه آخونی بهکماوار درآمده آنان نیز جنگ میکردند. چنانکه گفتیم در شهر جوش و خروش بزرگی برخاسته ، آزادیخواهان از توانگر و کمچیز ، و از ملا و کلاهی بتکان آمده ، انبوهی از آنان با تفنگ و بیتفنگ رو بآنسو آورده ، و تا نزدیکیها رسیده بودند. مجاهدان دمبدم به پشتگرمی و دلیری میافزودند. یکدسته از آنان از دیزج دیوارهای خانهها را شکافته از خانهای بخانهای گذشته همچنان پیش میآمدند که ناگهان خود را بسر نشیمنگاه صمدخان رسانند. دولتیان ایستادگی مینمودند و توپ ایشان نیز کار میکرد. ولی پیدا میبود که پایداری نخواهند توانست و باید بازگردند.
________________________________________
ـ خستویدن : اعتراف کردن.[۱]
چنانکه گفتیم چون نزدیک نیمروز شجاعالدوله بهکماوار درآمد و در آنهنگام یکساعت بیشتر آرامش رویداده جنگ بازایستاد ، دولتیان باندیشهی شب افتاده نشیمن برای خود جستجو میکردند. از اینسو هکماواریان بسختی افتاده میدیدند که اگر اینان شب را بمانند ، جز آزار و زیان نخواهند دید ، و در آن سرمای زمستان باید اطاقهای گرم را بکردان و چاردولیان رهاکرده خودشان آواره باشند. اینست اندوه خورده نمیدانستند چه باید کرد ، و اینزمان که بیکبار آواز تفنگ سختی گرفت و ناگهان غرش توپها برخات روزنهی امیدی برویشان باز شده خرسند گردیدند ، و من میدیدم باهم گفتگو میکردند ، و کسانی چنین وامینمودند که آواز تفنگ سردار را میشناسند و این خود اوست که برزمگاه شتافته ، بدینسان بهم دل میدادند. در اینمیان جنگ سختتر گردیده چنانکه گفتیم مجاهدان از راه دیزج نزدیکتر میآمدند ، و از آنسو کسانی از دولتیان راه قراملک را پیش گرفته بازمیگشتند ناگهان توپ را هم پایین آورده بازگردیدند. دیری نگذشت که خود شجاعالدوله با سرکردگان و سوارانی که گرد سر میداشت شتابزده راه برگرفتند و یا بهتر گویم رو بگریز آوردند. در اینهنگام[۱] مجاهدان چندان نزدیک شده بودند که هرگاه صمدخان ده دقیقهی دیگر ایستادی خود او دستگیر شدی. اینست پروای بازماندگان ننموده بدانسان شتابزاده راه افتادند.
________________________________________
۱ ـ امیرکبیر وازههایی چون « اینهنگام » را گاهی بهمپیوسته و گاهی ناپیوسته آورده در جایی « اینهنگام » آمده در جایی
« اینهنگام » گویا در تایپ غلط کرده من در همهجا بهمپیوسته آوردم « اینهنگام ». واژههایی چون « اینمیان » و « اینزمان » هم بهتر است بهمپیوسته آورده شود که در اینجا که بصورت پاورقی در وبلاگ گزارده میشود نیاوردم. باشد که در هنگام تبدیل به کتاب این غلطها به دیده گرفته شود و پس یک بازنگری کتاب آماده شود. امیرکبیر در دیگر واژهها نیز چنین غلطهایی بکاربرده مثلاً « محمدعلیمیرزا » را گاهی بهمپیوسته برویهی درستش آورده و گاهی بصورت « محمدعلیمیرزا » آورده. اما من در اینجا بصورت بهمپیوسته آوردم. به هر روی باشد که در یک بازنگری همهی این غلطها بدیده گرفته شود و برویهی درستش آید. و پس از برسویه شدن این غلطها و نیز آوردن واژههای جامانده کتابی درخور آماده شود.
من در اینهنگام فرصت یافته برای آگاهی از خانهی حاجمیرمحسنآقا تا آنجا رفته بودم ، و چون بازمیگشتم گریز صمدخان را دیدم. اینان که از راه ارهگر آمده بودند اکنون از اینراه بازمیگشتند. خود صمدخان در جلو و سرکردگان و سواران در پشتسر بتندی میگذشتند.
پس از اندکی مجاهدان نمودار شدند که سدتهدسته میرسیدند. در پشتسر آنان انبوه مردم میبودند که با هایهوی شادمانی پیش میآمدند. در اندک زمانی سراسر کوچهها پرگردید ، و هنگامهی بیمانندی بود. چون کسانی از کرد و سرباز ، در خانهها بازمانده و نتوانسته بودند بگریزند ، مجاهدان بجستجوی ایشان بیکایک خانهها سرمیزدند. همهی درها باز و مردم دستهدسته از این در بآندر میرفتند. گاهی نیز کردی یا سربازی را دستگیر نموده کشانکشان بیرون میآوردند که میکشتند یا نگاه میداشتند. هکماواریان با آنهمه زیاندیدگی از دولتیان ، در اینهنگام تا میتوانستند کردان و سربازان را پنهان داشته بدست نمیدادند. از خود مجاهدان نیز ، بسیاری از کشتن جلو میگرفتند ، خود سردار چندکس را از مرگ رها گردانید. بلکه بگفتهی کتاب آبی دستگیری را که میخواستند تیرباران کنند او خود را بمیانه انداخت و نزدیک بود آماج گلوله گردد.
سخن کوتاه کنم : پس از آن شکست و زیان این فیروزی شکوه دیگری داشت ، و اینزمان دههاهزارکس در هکماوار گردآمده و بدینسان شادی مینمودند ، و از هرسو خروشهای شادی برمیخاست. من نیز که خانهی خودمان را از تاراج نگهداشته و کنون این پیروزی مشروطه را میدیدم ازهربار خشنود و خرسند میبودم. ولی ناگهان پیشامدی جهانرا در برابر چشم تار و دیدههایم اشکبار گردانید.
چگونگی را با کوتاهی میآورم : حاجیمیرمحسنآقا که امروز بجلو هکماواریان افتاده به پیشواز صمدخان رفته و قربانی زیرپایش بریده بودند این یک گناه بزرگی از او شمرده میشد. نایبیوسف که چنانکه گفتهایم گذشته از دشمن کهن شیخی و متشرع ، خودش و داییش حاجیمحمود دشمنی سختی با خانوادهی ما میداشتند ، این فرصت را از دست نداده بکینهجویی برخاستند. بویژه که در جنگهای امروزی مشهدیعباس برادر بزرگتر نایبیوسف که از مجاهدان بشمار میرفت کشته شده بود.
در اینهنگام که انبوه آزادیخواهان بهکماوار ریخته آن شوروخروش در میان میبود نایبیوسف ، بسر خود یا با پرگی[۱] از سردار ، با چندتن از تفنگداران بسر خانهی حاجیمیرمحسنآقا ریختند. من میان حیاط خودمان ایستاده بودم ، و مجاهدان و مردم که دستهدسته بدرون میآمدند ، و از آنکه خانهی ما بتاراج نرفته در شگفت شده پرسشها میکردند ، ناگهان آواز شلیک از آنخانه برخاست. چند تیر پیاپی دررفت و پشتسر آن فریادی بلند گردید. من چگونگی را دانستم و بیتابانه اشک از چشمهایم سرازیر گردید و بسیار گریستم. پس از مرگ پدرم دومینبار بود که رشتهی تاب را از دست داده خود را بدامن گریه میانداختم. پس از دیری آگاهی آمد کسی کشته نشده. حاجیمیرمحسنآقا را دستگیر کرده بردهاند. تازه میخواستم آرام گیرم که آگاهی اندوهآور دیگری رسید : مادر عباس که برای سرکشی بخانهی تاراج شدهی خودشان رفته بود ، با دستور نایبیوسف دستگیرش کرده برده بودند. بیچاره پیرزن همان رفتن است که رفت و پس از چندماهی تن تکهتکهاش از بن چاهی درآمد. خانهیعباس و دیگرانرا که از هکماوار بدولتیان پیوسته بودند آتش زده ویرانه گردانیدند.
باری مجاهدان با این فیروزی بهکماوار درآمدند و تا غروب خانهها را میجستند. از آنسوی دستههایی گریختگان را دنبال کرده تا نزدیکیهای قراملک پیش رفتند ، و بامید آنکه شاید در آن گیرودار بقراملک دست یابند دنبالهی جنگ را رها نکردند. ولی از سنگرهای قراملک آتش کرده با توپ و شصتتیر پاسخ دادند. از اینسوی توپ هکماوار را نیز بسنگر رسانیده بکار انداختند. ولی روز دیر شده جایی برای جنگ بازنمانده بود و مجاهدان بازگشتند. خود سردار هم تا آخر باغهای هکماوار رفته از آنجا بازگردید. در اینجا گذشته از کشتگان ششتن درست و سهتن زخمی دستگیر افتادند ، که آنان را بزندان شهربانی و اینان را ببیمارستان فرستادند. اما کشتگان ، بهنگام رسیدن مجاهدان دوازده کشته در کوچههای هکماوار دیده میشد. ولی چنانکه گفتهایم بسیاری را هم بقراملک برده بودند ، که گفتیم یکی از آنان کربلاییآقاعلی ( رشیدالایاله ) بود. بنوشتهی روزنامهها امروز رویهمرفته یکصدوسیتن ازسوی صمدخان کشته گردید. شتاب صمدخان در گریز باندازهای میبود که استر آبداریش با ناهاریکه برایش آورده بودند نیز بدست مجاهدان افتاد که بشهر آوردند.
اینداستان هکماوار است. اما خطیب و آخونی چنانکه گفتیم در آنجا هم جنگهای سخت در میانه میرفت. در این روز یارمحمدخان با آنکه در جنگ الوار زخم برداشته و تازه بهبود یافته بود ، دلیریهای بسیار نموده قرهآغاج و آن پیرامونها را از تاراج نگهداشت. پس از شکست در هکماوار ، دولتیان در آنجا نیز ایستادگی نتوانسته بازگشتند ، و مجاهدان تا نزدیکی شامغازان دنبالشان کرده از آنجا بازگردیدند. بنوشتهی نالهی ملت در آنجا هم گذشته از کشتگان کسانیرا دستگیر کردند.
________________________________________
ـ پرگ : اجازه.[۱]
چنانکه گفتهایم امروز مشروطهخواهان همگی بتلاش برخاستند. ولی برخی از ایشان جانفشانیهایی کردهاند که باید نامهاشان برده شود. گفتیم که امروز کسانی از ملایان نیز تفنگ برداشته بجنگ شتافتند. از آنان نامهای حاجشیخعلیاصغرلیلاوایی و شیخمحمدخیابانی و میرزااسماعیلنوبری و میرزامحمدتقیطباطبایی و میرزااحمدقزوینی ( نمایندهی علمای نجف ) را در نالهی ملت شمارده.
از پیشتازان و دلیران نیز نامهای « حاجیخان فرزند علیمسیو ، نایبمحمدخیابانی پسر حاجحسینحلاج ، مشهدیمیرکریممجاهد ، حسیننامجوانی از تفنگچیان ارگ ، آقایابوالسادات ، مشهدیمحمدعلیناطق ، یارمحمدخانکرمانشاهی ، حسینخانکرمانشاهی ، آقامیرهاشمخیابانی ، عباسقلیخانسرتیپ ، علیاکبرخانمینالو ، میرزاعلیخانیاوراف ، نایبحسنگماشتهیحجهالاسلام ، اسدآقافشنگچی آجودان نظمیه ، مشهدیحسنقفقازی ، یوسفچراندابی ، شهباز گماشتهی سردار ، تقیوف ، محمدخانسرتیپ توپچی امیرخیز ، آیدینپاشاقفقازی ، میرزاحسین پسر حاجعلیآقاقناد ، محمدقلیخانقرهداغی ، حاجعلیعم ، حسنآقا پسر حاجمهدیآقا ، آقاعمواغلی نگهبان انجمن را در نالهی ملت مییابیم. از حاجیخان پسر علیمسیو خود ستارخان ستایشها میکرده. حاجعلیعمو را یاد کردیم که چگونه توپ را بباغ کشانید. چنانکه در روزنامهی مساوات نوشته ، رخنه بکار صمدخان پیش از همه از گلولههای این توپ افتاد. اینست جانفشانی حاجعلیعمو و آن توپچی ارج بسیار داشته. از کسانیکه نالهی ملت فراموش ساخته کربلاییعلیهکماواریست که درمیان تفنگچیان و خود مرد دلیر و آبرومندی میبود و در اینروز جانسپاریها میکرد. ستارخان از او ستایش کرد و او را « دزی قیم علی » ( علیاستوارزانو ) نامید.
نیز امروز شادروان حاجعلیدوافروش تفنگ برداشته بجنگ آمده بود که از بازویش زخمی گردید.
اینها هرکدام جانفشانی و مردانگی کرده. ولی بزرگترین جانفشانی از آن خود سردار بود. اگر او نیامدی از دیگران کاری ساخته نشدی. یکانی که دبیر سردار و در اینروز همراه او بوده چنین میگوید : « در بالاخانهی دوم سردار تنها میبود و کسی آن دلیری نمیکرد تا آنجا پیش رفته نزد او باشد. »
مسترراتسلاو کونسول انگلیسی این جنگ را ستوده چنین میگوید : « در این جنگ مانند دیگر جنگها از ستارخان دلیری بس شایسته پدیدار شد. چیزیکه هست او که سردار یک توده و همهی آرزوهای مردم بسته بزندگی اوست چندانکه میباید خود را نمیپاید ».
تاراجهایی که دولتیان از هکماوار کردند بیشتر آنرا بقراملک فرستادند. لیکن کسانی هم فرصت نیافته هنوز با خود میداشتند ، و چون میگریختند نتوانستند همراه برد. سردار دستور داد انها را در مسجد گردآورده کمکم دارندهی هر کالایی را پیدا کرده بخودش دادند. در روزنامهی مساوات چیزهایی نوشته از اینگونه که سواران گوشواره از گوش زنان درمیآوردند. من که در هکماوار میبودم از چنین چیزهایی آگاهی نمیدارم و این گواهی را دریغ نمیگویم که کردان و چهاردولیان و یا سربازان و سواران هیچکدام اینگونه بدرفتاریها نکردند. راست است خانهها را تاراج کردند و کسانی را بدستگیری بردند ، لیکن بدرفتاری دیگری هرگز رخنداد. از اینسو مردم هکماوار نیز نهتنها رشتهی سنگینی و شکیبایی را از دست نهشتند[۱] ، کسانیکه خانههاشان تاراج نشده بود ، مردانه بمیزبانی و مهمانداری پرداخته از دادن ناهار و چایی خودداری ننمودند. اینرا در تاریخ خیوه خواندهام که چون روسان به آنجا دست یافته برای تاراج بخانههای خان درآمدند ، یکی از نزدیکان خان شربت و میوه برای ایشان آورد. مانندهی آن در هکماوار روداد که در هر خانهای که سواران و سرکردگان نشیمن میگرفتند دارندهی خانه بدلخواه ناهار و چایی میآورد. این آیین مهماننوازست که شرقیان در همهجا دارند. هنگام پسین نیز صمدخان گریخت خانهداران تا توانستند از کسان او نگهداری کردند. اینرا پس از انجام جنگ در قراملک شنیدم که یک زنی هشتسرباز را در تنور و زیر پشتهی یونجه پنهان داشته شبانه همراه یکی از خویشان خود از راه باغها روانهی قراملک کرده بوده.
گفتیم امروز ازسوی خیابان نیز جنگ پیش میرفت. ببینیم در آنجا چه روداده : درجای دیگری هم گفتهایم آگاهی ما از خیابان در همهی جنگها جز اندکی نیست. زیرا من خودم از آنجا دور میبودم و کسی هم آنها را ننوشته. دربارهی امروز هم جز آگاهی بسیار اندکی نمیداریم. با آنکه امروز در آنجا نیز جنگ بسیار سختی رخ میداده دولتیان ازآنجا هم آهنگ تاخت داشتهاند ولی راهی پیدا نکرده نتوانستهاند. در نالهی ملت چنین مینویسد : « نخست گروهی از لشگریان دولت بر بالای ساریداغ آمده بسختی بسیار تیراندازی آغاز کردند ، و از توپی که در برابر سنگرهای آزادیخواهان میداشتند پیاپی شلیک میکردند. آزادیخواهان با توپ پاسخ داده خمپاره نیز بکار میبردند. خود سالار برزمگاه درآمده مایهی دلگرمی مجاهدان شدند.اینان دوسهبار شلیک بدشمن کرده نهتن از ایشان را بخاک انداختند. سپس آهنگ تاخت کرده بسوی فراز کوه که سنگر توپ نیز در آنجاست پیش رفتند و اندکی داشتند خود را بآنجا رسانند که ناگاه دولتیان شلیک کردند و یکی از پیشتازان آزادی بنام جعفرخان گلوله خورده بیفتاد. مجاهدان چون خود را در بیرون ودشمنان را در پناه سنگرهای استوار دیدند ناچار شده بازگشتند و سنگر بس استواری در دامنهی کوه ساریداغ پدیدآورده دست دولتیان را از آنجا کوتاه کردند. از شگفتیهاست که سالار تنها دوتن را از دست داده و بیک کوهی که از هرباره بسیار ارجدار است دست یافته ، و دشمنان را از دوسنگر پسنشانده ، و این در سایهی پیروان فداکاری است که بر گرد سر میدارد. »
در کتاب آبی مینویسد : « روز پنجم مارس که بهکماوار تاخته شد دوباره خیابان را بمباران کردند. ولی در اینبار آزادیخواهان بر سر توپخانه تاختند و اینست دولتیان ناگزیر شدند توپها را برگردانند ». از رویهمرفته پیداست که جنگ سختی در کار میبوده و با آنکه آهنگ تاخت از دولتیان سرزده بوده ، آزادیخواهان کاردانی و دلیری نشان داده و اینان نیز بآنان تاخته بازپس نشاندهاند. اینرا هم گفتیم که با همهی گرفتاری در خود خیابان میرهاشمخان با دستهای از دلیران بیاری آخونی شتافته بود و تا آخر روز در آنجا دلیرانه میجنگید.
________________________________________
ـ از دست نهشتند : از دست ندادند.[۱]
جنگ هکماوار چون بدانسان بپایان رسید ، بهر دوسو درسهایی آموخت. از یکسو دولتیان برای آخرین بار زور خود را آزموده این دانستند که شهر را بتاخت نتوانند گرفت ، و صمدخان که بیش از دیگران دلیری مینمود آتش او نیز فرونشست ، و از این پس باردیگر آهنگ تاخت نکردند. تنها راهها را سخت گرفته بآن کوشیدند که شهر را از گرسنگی بستوه آورند و بزینهارخواهی وادارند. از اینسو تبریزیان از سرگذشت هکماوار پندآموخته باور کردند که چون سوار و سرباز بشهر درآیند همهی خانهها را تاراج کرده زیان و آسیب دریغ نخواهند گفت. اینست بجنبش بیشتری برخاستند ، و از آن روز تبریز حال دیگری پیدا کرد. زیرا دستهدسته بازاریان و دیگران خواستار مجاهدی شدند ، و چون انجمن از دیرباز میخواست مجاهدان را بشمق واداشته شیوهی سپاهیگری بیاموزد و جنگهای پیاپی فرصت نمیداد ، در اینهنگام که دستههای نوینی خواستار شدند انجمن خواست آرزوی خود را دربارهی اینان بکار بندد و دستههای ورزیده پدیدآورد. این بود آگهی پراکند که از شانزدهم صفر ( هیجدهم اسفند ) پسینها در سربازخانه گردآیند و زیر دست سرکردگان بمشق و ورزش پردازند. از آن روز پسینها بازار را بسته خواهندگان گروهگروه در سربازخانه گرد میآمدند و هر یکدسته در زیر دست یک سرکرده بکار میپرداختند. بار دیگر سربازخانه یکی از کانونها گردید. در همین روزهاست که مسترباسکرویل و شاگردانش نیز باینجا آمدند و در این مشق بیاری پرداختند ، چنانکه داستان آنرا در جای خود خواهیم آورد.
اینان سرگرم کار میبودند ، و از آنسوی سردار و سالار و مجاهدان ازپا ننشسته میکوشیدند ، در سوی خیابان جنگ پیش میرفت و کمتر روزی میبود که آواز توپ و تفنگ برنخیزد. ولی در سوی هکماوار و آخونی و خطیب ، پس از روز چهاردهم اسفند دیگر جنگی رخ نمیداد. صمدخان هنوز از سراسیمگی درنیامده و گامی پیش نمیگزاشت. مجاهدان نیز آهنگ جنگ نمیداشتند. از فردای آنروز در هکماوار به استواری سنگرها و انبوهی تفنگداران بسیار افزودند. نیز در آخونی باستوواری سنگرها کوشیدند. خطیب را هم بمشهدیمحمدعلیخان و اسدآقا سپردند. مشهدیمحمدعلیخان در اینجا داستانی میگوید که شنیدنیست. روز چهاردهم اسفند که آنهمه جنگ و کشاکش رخ داد و دولتیان و مجاهدان هرگروهی در سوی خود کوشش بیاندازه کردند و هنگام غروب فرسوده و بیتاب بجای خویش بازگشتند ، از آنجا که در چنان هنگامی کمتر کسی پروای سنگر کند و هرکسی به بهانهی فرسودگی بخانهی خود رفته بآسودگی پردازد ، و چهبسا که در سایهی این بیپروایی داستان ناگواری رخ دهد ، از اینرو سردار شبانه با آن کوفتگی و فرسودگی آسوده ننشسته بسرکشی سنگرها بیرون میآید ، و از انجمن بهمهجا تلفون کرده آگاهی میگیرد و بهرکجا کسانی را میفرستد. از خطیب چون تلفونش را تاراج کرده بودند پاسخی نمیگیرد ، و آدمی را که میفرستند چنینی آگهی میآورد که کسی در آنجا نیست. مشهدیمحمدعلیخان میگوید : من و اسدآقا آنشب را در خانهی حاجستارخامنهای میهمان میبودیم که چون از هکماوار بازگشتیم بآنجا رفتیم. ولی هنوز شام نخورده بودیم که گفتند سردار خودش آمده شما را میخواهد. ما نگران شدیم چه رخ داده. خواهش کردیم او نیز بدرون آمد و چگونگی را بازگفت و خواهش کرد ما شبانه بخطیب برویم. شام را باهم خوردیم و پس از شام من بر اسب سردار و اسدآقا بر چهارپایی که میزبان میداشت سوار شده روانه گردیدیم ، و بمجاهدان پیام فرستادیم بامدادان بآنجا بیایند. شب را در باغ سردابلو بسر دادیم و فردا چون مجاهدان رسیدند بسنگربندی پرداختیم ، و دوتوپ ، یکی دهن پر و دیگری هفت سانتیمتری ، آورده در آنجا نهادیم و سنگر را بس استوار گردانیدیم.
این نمونهایست که ستارخان چه بیداری در کار خود میداشت و چه شایستگی از خود نشان میداد. در اینزمان در شهر کار نان و خوردنی روز بروز سختتر میگردید. در سالهای گذشته اینزمان مردم بسیج جشن نوروز میپرداختند و بقالان برای جشن چهارشنبهی آخرسال که در تبریز یکی از باشکوهترین جشنها میبود ، بآمادگی برمیخاستند ، و دکانها پر از خوردنیهای گوناگون میگردید ف امسال را همهی آنها تهی میبود و در شهر نهتنها نان و گندم و برنج ، دیگر خوردنیها نیز از کشمش و خرما و دانگیها ، کم بدست میآمد و بسیار گران بفروش میرفت. با اینهمه مردم بروی خود نیاورده شکیبایی مینمودند.
این میبود حال شهر پس از جنگ هکماوار ، یکداستان اندوهانگیزی در آنروزها از دست رفتن مرند و جلفا و دستگیر افتادن بلوری و فرجآقا بود. چنانکه گفتیم پس از جنگ الوار که مشروطهخواهان رحیمخان را از جلو برداشتن نتوانستند ، او بدلیری افزوده بصوفیان نیز دست یافت. در همان روزها پسرشجاعنظام که پس از گریختن از مرند ، در ماکو میزیست چون از ناتوانی مجاهدان در مرند و آن پیرامونها آگاهی یافت ، او نیز بتکان آمده سواران آنجا را بسر خود گردآورد.
بدینسان فرجآقا و همراهان او در میان دو دشمن ماندند ، و با آنکه محمدقلیخان با صد سوار از تبریز بآنان پیوسته یود ف در مرند ایستادگی نتوانسته بزنوز رفتند. پسر شجاعنظام در پانزدهم اسفند بمرند آمده از فردا بکار بگیروببند پرداخت و خانههایی را تاراج کرد. از اینسوی سواران رحیمخان تا مرند پیش رفته دودسته بهمپیوستند. فرجآقا و همراهانش به تنگی افتاده پایداری نتوانستند ، و فرجآقا و کسانی از سردستگان دستگیر افتادند. بلوری که کسانی فریبش داده نگزارده بودند خود را از مرند بیرون اندازد او نیز در آنجا گرفتار گشته آنچه نادیدنیست از بدخواهان دید و سپس بدست رحیمخان افتاد که بگزند و شکنجهی بیاندازه دچار گردید.
ما این داستانها را نک ندانستهایم و اینک بکوتاهی یاد کردیم. ولی در این رشته جنگها فداییان ارمنی و گرجی و برخی مجاهدان جانفشانیهای بسیار کردهاند.
سپس روز بیستوپنجم اسفند ( ۲۳ صفر ) جلفا نیز بدست دولتیان افتاد. در همان روزها چند روزی سیم تلگراف هندواروپا نیز بریده میبود و کسی نمییارست برای بستن آن بیرون رود. از آنسوی ماکویان و قرهداغیان در روستاها تا میتوانستند آزار و ستم بمردم دریغ نمیگفتند. بویژه در دیههایی که گرایش بمشروطه پدید آمده بوده ، که بهمان دستاویز خاندانها را برمیانداختند.
رحیمخان در روزهائیکه بالوار رسیده و بآنجا دست یافت ، در مایان حاجیکریم نامی را بگناه گرایش بمشروطه دستگیر کرده اورا بدهان توپ گزارده بود سپس خانهی اورا نیز پاک تاراج کردند.
این آگاهیها که بشهر میرسید مایهی اندوه مشروطهخواهان میگردید. در اینمیان یک دشواری بزرگ دیگری در کار رونمودن میبود. چگونگی آنکه روسیان بسته شدن راه جلفا و نیز کمیابی خواربار را در شهر دستاویز گرفته بگله و فریاد پرداخته بودند ، و آزادیخواهان میدانستند که در پشتسر آن گله و فریاد چه تواند بود. روزنامههای روسی گاه از زبان بازرگانان خود سخن میراندند ، گاه چنین وامینمودند که چون در تبریز گرسنگی پدید آمده ، بیم آن میرود که گرسنگان بخانههای اروپاییان و بستگان روس بریزند و تاراج کنند. بارها از چنین بیمی بگفتگو میپرداختند.
این گرفتاری بزرگی میبود و همگی را باندیشه میانداخت. شادروان ثقهالاسلام که از آغاز جنگ بییکسویی نشانداده خود را بکنار کشیده بود ، اینزمان خاموشی نتوانسته باندیشهی چارهجویی روز بیستوهشتم اسفند ( ۲۶ صفر ۹ به محمدعلیمیرزا تلگرافی فرستاده در آن سختی کار شهر و بیمی را که از سوی بیگانگان درمیان میبود بازنموده درخواست که سر به مشروطه فرود آورد و کشاکش را بپایان رساند.
از آنسوی علمای نجف که از سختی کار تبریز آگاهی یافته بودند دست بسوی سپهدار و صمصامالسلطنه یازیده در بیستوچهارم اسفند ( ۲۲ صفر ) تلگراف پایین بآنان را فرستادند : « نجف ۲۲ صفر توسط انجمن سعادت رشت جناب اشرف سپهدار اصفهان جناب صمصمامالسلطنه تبریز محصور حمایت فوری دفاع عاجل بر هر مسلم واجب محمدکاظمخراسانی عبداللهمازندرانی ».
ولی سپهدار و صمصامالسلطنه در حالی نمیبودند که یاوری به تبریز توانند صمصامالسلطنه در اسپهان نشسته رسیدن سرداراسعد را که بنیادگزار آن جنبش ، و اینزمان از اروپا آهنگ ایران کرده در راه میبود ، میبیوسید. سپهدار نیز در رشت آسوده نشسته چنین میخواست که اگر از دربار سپاهی بسرش نفرستند بتکانی برنخیزد ، و معزالسلطان و یفرمخان و دیگران باو چیرگی نمیتوانستند.
با این گرفتاری سال ۱۲۸۷ پایان یافت ، و ما پیشامدهای سالنو را جداگانه خواهیم نوشت. در اینجا ناچاریم رشته را بریده کمی هم از خوی و سلماس و همچنین از تهران که اینهنگام داستانهای بزرگی در آنجا نیز رخ میداد بپردازیم.
چنانکه گفتیم مجاهدان چون خوی را گشادند عمواغلی از تبریز بآنجا رفت. نیز انجمن امیرحشمت را فرستاد. از آنسوی اقبالالسلطنه آسوده نشسته دستههای کردان را بآبادیهای پیرامون خوی فرستاد که تا سهفرسخی بدست گرفتند ، نیز با دستور او اسماعیلآقاشکاک ( سیمکو ) با کردهای خود به پیرامونهای خوی آمد.
عمواغلی از یکسو نیرو میبسیجید که کسان بسیاری از یکان و آن پیرامونها پیاپی میرسیدند و بمجاهدان میپیوستند. یکدسته از ارمنیان نیز بسردستگی سامسون نامی از سرجنبانان داشناکسیون بآنان پیوستند. همچنین کسانی از گرجیان بمبساز بآنجا درآمدند. در ارومی نیز اینهنگام جنبشی میان مجاهدان آنجا میبود ، و یکدسته از ایشان بسردستگی میرزامحمودسلماسی و مشهدیاسماعیل بیاری مجاهدان خوی شتافتند.
از یکسو نیز عمواغلی بسامان شهر کوشیده با بدخواهان مشروطه که در خوی نیز فراوان میبودند و از دشمنیهای نهانی بازنمیایستادند نبرد میکرد.
چنانکه گفتیم در اینجا نیز ادارههای قانونی از عدلیه و شهرداری و شهربانی بازشد. نیز انجمن بریاست حاجیعلیاصغرآقا از بازرگانان بنام خوی برپا شد. نیز به پشتیبانی عمواغلی و مجاهدان میرزاحسینرشدیه دبستانی برای بچگان بنیاد نهاد. میرزاآقاخانمرندی روزنامهای بنام « مکافات » پدیدآورده به پراکندن پرداخت.
اما جنگهای آنجا ، عمواغلی نخست نامههایی باقبالالسلطنه و سران کرد نوشته آنان را بهمدستی با مشروطهخواهان خواند ، و پیداست که نتیجهای نداد و ناچار کار بزدوخورد انجامید ، و گاهی نیز جنگهای سختی در میانه رفت. ما داستان آن جنگها را نیک ندانستهایم و تنها آگاهیهای پراکندهای را در دست میداریم که در پاین مینویسیم :
در یادداشتی مینویسد : یکروز کردان در پیرکندی بتاخت و تاز پرداختند. مردم دیه از مجاهدان یاری تلبیدند. مجاهدان سواره و پیاده بآنجا شتافتند و بهمدستی دیهیان بجنگ پرداختند پیکار خونین سختی رویداد. برف روی زمین را گرفته جز سفیدی دیده نمیشد. ولی چندان خون ریخته شد که تو گفتیی پوشاک سرخ بزمین پوشانیدند. میگویند پانصدششصدتن از دوسو کشته شدند. اینست آنچه در آن یادداشت ، و بیگمان در شمارهی کشتگان گزافگویی شده است.
خود عمواغلی و امیرحشمت از یک جنگی با تلگراف به تبریز آگاهی فرستادهاند و چنین
میگویند : « دستهی انبوهی از کردان و ماکوییان با چندتن سرکرده بدیههای پارچی و حاشرود که یکفرسخی خویست ریختند و سیم تلگراف را نیز بریدند. شب بیستویکم ذیحجه ( ۲۴ دیماه ) دویستوپنجاهتن از جوانان فداکار را بکندن بنیاد ایشان فرستادیم. اینان نیمهشب ناگهان گرد آنان را گرفتند و نزدیک به یکصدتن را کشته پنجاه سر اسب با تفنگ و چیزهای دیگر بتاراج گرفتند و آنان را تا دوسه فرسنگ پسنشانده بازگشتند ».
میرزاآقاخانمرندی در یادداشتهای خود مینویسد : بدخواهان مشروطه در خوی با کردان چنین نهاده بودند که شبی آنان از بیرون بشهر تازند و گرد دز را فراگیرند و اینان از درون بیاری برخیزند و آزادیخواهان را بکشند و ریشه کنند ، و ماکوییان نردبانها همراه خود آورده بودند که از بارهی دز فراز آیند ف ولی در جلو پافشاریهای عمواغلی و دلیریهای مجاهدان کاری نتوانسته ناچار شدند بگریزند.
نیز مینویسد : روزی بامداد کردها از دیهی اگریبوجاق به بدلآباد که بشهر پیوسته است تاخت آوردند. آزادیخواهان از مسلمان و ارمنی بجلوگیری شتافته چیره درآمدند ، و آنان را شکسته گریزانیدند. ولی هنگامیکه از دنبالشان میرفتند دستههای دیگری از کردان ، ازسوی سکمنآباد پشتسر اینان را گرفتند ، و آن دستهی گریزنده نیز بازگشتند. بدینسان از دوسو مجاهدان را بگلوله گرفتند و در میانه جنگ سختی رفت. چندتن از دلیران بنام ارمنی با گروهی از مجاهدان مسلمان کشته شده دیگران با سختی خود را رها گردانیدند ، اگر پافشاری عمواغلی نبودی امروز دز بدست ماکویان افتادی.
در یک تلگراف دیگری که به تبریز رسیده و در روزنامهی انجمن چاپ شده داستان شگفتی را بازمینماید بدینسان : چند روز پیش اسبی با زینی بروی پشت و خورجینی بروی آن ، از دست مشروطهخواهان رها گردیده بسوی دشمنان تاخت. کردان همینکه آنرا دیدند سیوچهلتن بسویش دویدند و گرد آنرا گرفتند ، و در آنمیان که هریکی میخواست پیشدستی کند و انرا بگیرد ، یکی زیرکی نموده خواست سوارش شود. ولی همینکه پا برکاب گذاشته خواست روی زین نشیند ناگهان خورجین با زین با یک آوای گوشخراشی ترکیده بیستوپنجتن را از کردها کشته چندتن را زخمی گردانید.
بدینسان در خوی کوششهایی میرفت و رفتهرفته جنگ با کردان سختتر میگردید. در اینهنگام جوان غیرتمند سعیدسلماسی با دستهای از جوانان آزادیخواه عثمانی بفرماندهی خلیلبیک[۱] بیاری آزادیخواهان رسیدند ، در اینزمان در عثمانی مشروطه داده شده ولی سلطانعبدالحمید هنوز بر تخت جای میداشت و اینست دستهی « اتحاد و ترقی » در نهان بکارهایی میکوشید ، و چون در نتیجهی کشاکش مرزی میانهی ایران و عثمانی ، سپاهیان عثمانی در نزدیکیهای قوتور جا میداشتند ، و جانفشانیهای آزادیخواهان ایران را از نزدیک تماشا میکردند ، کسانی ازایشان همراه میرزاسعید بیاری شتافتند.
سعید را نوشتهایم که یکی از جوانان مشروطهخواه بسیار غیرتمندی میبود ، و چون در استانبول ببازرگانی میپرداخت و بارها بخاک عثمانی میرفت ، عثمانیان اورا میشناختند.
________________________________________
۱ ـ عموی انورپاشا میبود که سپس پاشا گردیده و در جنگ جهانگیر گذشته با سپاهیان عثمانی بعراق و آذربایجان آمد.
عمواغلی و مجاهدان به پیشواز شتافتند و سهدستهی ایرانی و ترک و ارمنی دست بهم داده بکوشش پرداختند. سپاهی در سعدآباد در برابر ماکوییان گردآمده جنگ در میانه رخ میداد. خلیلبیک با دستهی خود بآنجا پیوست.
روز چهارشنبه هیجدهم اسفند ( ۱۶ صفر ) جنگ بزرگی در میانه رخ داد ، و چون داستان آنرا در روزنامهی مکافات نوشته ما کوتاهشدهاش را میآوریم.
شب چهارشنبه سهساعت پیش از بامداد مجاهدان از ترک و ایرانی به چند دسته شده بفرماندهی خلیلبیک همراه ابراهیمآقا و میرزاسعید ، از سعدآباد بتکان آمده از رودقوتور گذشته خود را بکنار دیهی حاشرود رسانیدند. هنوز آفتاب ندمیده بود که با دشمنان بجنگ پرداختند. مجاهدان سهش بسیاری از خود نشان میدادند. هم جنگ میکردند و هم پیاپی آواز به « زنده باد ستارخان سردار ملی » بلند میداشتند ، خلیلبیک زود زود میگفت : « آرقا ، داشلارقورقمایون ، ورون ، یاشاسون مشروطه » شادروان سعید از بس خونش جوش میزد آرامش نتوانسته گاهی آواز به « یاشاسون حریت » بلند میکرد. گاهی با مجاهدان بسخن پرداخته
میگفت : « برادران بزنید ، نترسید ، خونبهای ما پایداری مشروطه است . . . نام نیک ما را در تاریخها خواهند نوشت ». گاهی روی سخن را بدشمنان گردانیده میگفت : « ای بیغیرتان کجا میگریزید ؟! مگر میپندارید با گریختن از شما دست خواهیم برداشت ؟!. »
امروز یکی از سران کرد کشته شده چهارتن دیگر دستگیر افتاد. از مجاهدان دلیری بسیار دیده شد. در مکافات مینویسد : « در کنار رود قوتور آنقدر از دشمن کشته و زخمدار افتاده بوده که از جریان خون آنها رنگ آب تغییر داشت ». راستی آنکه صدتن کمابیش از انان کشته شده بود. از اینسو شادروان میرزاسعید با ششتن دیگر از مجاهدان کشته گردیدند. شادروان سعید بآرزوی خود رسیده خونش را در راه ازادی بخاک ریخت. خلیلبیک دربارهی این جنگ تلگراف پایین را باستانبول فرستاده :
وان ۲۸ صفر ـ عدم مخابرات تبریز اعلام[۱] بیشمار با پانصد سوار بجانب صوفیان تعقیب حواله خوی محاربه صد نفر ماکویی مقتول و خطیب شهید میرزاسعیدسلماسی. خلیل.
اینهاست پیشامدهای خوی. در اینهنگام برخی داستانها نیز در سلماس رخ میداد. چنانکه گفتیم سلماس نیز در دست مشروطهخواهان میبود که حاجیپیشنماز با دستهای آنجا را نگهمیداشتند ، در اینهنگام که رحیمخان صوفیان و آن پیرامونها را گرفته و سواران او در آرونق و انزاب و دیگر جاها پراکنده شده بودند ، از دژرفتاری که این سواران با مردم میداشتند ، در آرونق و انزاب کسانی بشورش برخاسته از حاجیپیشنماز یاوری تلبیدند. پیشنماز خواهش ایشان را پذیرفته بیاوری شتافت ، و در جنگی سواران را شکسته تسوج را که بنگاه دولتیان شمرده میشد بدست آورد. این فیروزی در بیستوپنجم اسفند ( ۲۳ صفر ) بود ، و از آنهنگام تسوج یکی دیگر از کانونهای آزادی گردید.
حاجیپیشنماز میخواست از آنجا بسر صوفیان رود و یا راه را بازکرده به تبریز بیاید ، و پیاپی کشاکش میانهی او با سواران رحیمخان رخ میداد. از اینسو در تبریز نیز چشمبراه او دوخته امید میبستند که بتواند راه آرونق و انزاب را بازگرداند. ولی جز نومیدی نتیجه نمییافتند.
چیزیکه هست دولتیان ازسوی سلماس و تسوج بسیار بیمناک میبودند ، و نوشتههایی از عینالدوله در دست ماست که برحیمخان فرستاده است ، و در آنها چندجا یاد حاجیپیشنماز و کارهای او میکند ، برحیمخان دستور میدهد که نیرویی با یک توپ بسر تسوج بفرستد. در یک نامهای مینویسد : « ازهمه واجبتر دفع شر آن حاجیپیشنمازسلماسیست که بیشتر او اسباب مفسده و شورشهای ان حدود گشته دفع شر او را بکنید سلماس هم بالطبیعه منظم میشود و بار گردن ماکوییان قدری سبک میشود. »
________________________________________
۲ ـ چنانکه گفتهایم انجمن سعادت در استانبول خود را کانون ساخته آگاهیها از تبریز میگرفت و بهمهجا میفرستاد. این است خلیلبیک نیز حال تبریز را از آنجا میپرسد.
امادر تهران چنانکه گفتیم دستههایی از آزادیخواهان بجنبش آمده برخی از آنان در سفارت عثمانی انبوه و برخی در عبدالعظیم گردآمده بستی مینشستند ، و مشروطه میتلبیدند. در اینزمان در تهران یکداستان شگفتی رخ داد. یک داستانی که بخود معنایی نمیداشت ، ولی مردم از دشمنی که با دربار میداشتند معانی بآن دادند. چگونگی آنکه بیرقهای سرخرنگ دولتی که سهتا پهلوی هم بالای شمسالعماره زده میشدی یکروز گروه انبوهی از کلاغها ، قارقارکنان بسر آنها ربختند و بپارهکردن پرداختند. مردم بآواز قارقار گرد آمده بتماشا ایستادند و کمکم انبوه گردیدند ، از ارک سهتیر بکلاغها انداختند ، ولی نتیجه نداد و دو بیرق را بیکبار تکهتکه کردند.
سپس تا یکهفته انبوهی کلاغها از بالای تهران کم نمیشد و بهرکجا که بیرقی میدیدند بسر آن گرد میآمدند و بپارهکردن میپرداختند.
مردم اینرا نشان برافتادن خاندان قاجاری دانستند و بشهرهای دیگر نامه نوشته داستان را آگاهی دادند ، و چون ددر روزنامههای نالهی ملت و انجمن شعرهای شوخیآمیزی در اینباره بچاپ رسانیدهاند ، ما نیز در پایین میآوریم :
المتر کیف فعل بک ببیدق القاجار
فمزقته الغربان مزقا بالمنقار
واکلوه اکله الجیفه و المردار
ان فی ذالک لعبره لا ولی الابصار
گویمت یک حکایت شیوا
کن روایت بدوستان از ما
بود بالای قصر پادشهی
شیر و خورشید بیدقی برپا
علم اول نشانهی شاهیست
کاحترامش کنند در هرجا
سیصدوبیستوشش ز بعد هزار
رفته از هجرت رسول خدا
در ششم روز از مه ذیقعد
تیره و تار گشت روی سما
بیشمار از گروه زاغ و زغن
وز کلاغان زشت بد سیما
چون ابابیل در حکایت فیل
لشگر حق فرود شد زسما
جمع گشتند و حمله افکندند
گوشها گشت کر زقا قا قا
چند تیر تفنگ خالی شد
ننمودند هیچ از آن پروا
همه با چنگل و پر و منقار
بگرفتند پرده را یکجا
بدریدند و پاره بنمودند
ماند چوب علم برهنه بپا
عبرتی گیر ای شه غافل
نکتهی نغر هست در اینجا
بیگفتگوست که کلاغان نه آگاهی از مشروطه میداشتند ، و نه دشمنی با محمدعلیمیرزا مینمودند. دانسته نیست بهرچه اینکار را کردهاند. لیکن راستی را محمدعلیمیرزا روبسوی برافتادن میداشت و روزبروز کارش دشوارتر میشد. اینزمان در بیشتر شهرها جنبش پدیدار میبود. گذشته از داستانهای اسپهان و رشت در مشهد جنبشی رخ داده ، و در استراباد شورشی پیدا شده ، و در شیراز سیدعبدالحسینلاری پدید آمده بود.
بدینسان محمدعلیمیرزا روز میگزاشت و از ستیزه دست برنمیداشت. در تهران بیشتر دکانها بسته میبود. روز یکشنبه دوم اسفند ( ۲۹ محرم ) ، دکان فشنگفروشی آتش گرفت ، و مردم بگمان آنکه بمبی انداخته شده روبگریز نهادند ، و بازماندهی دکانها نیز بسته گردید. فردای آنروز که دوشنبه سوم اسفند ( ۱ صفر ) میبود داستان دیگری رخ داد ، و آن اینکه سهتن را که بمب همراه خود میداشتند ، در بازار دستگیر کرده بباغشاه بردند ، و سردستهی ایشان را که اسماعیلخانسرابی میبود بیآنکه ببازپرس کشند و یا رسیدگی کنند ، همان روز از دروازهباغ آویخته نابود گردانیدند.
این اسماعیلخان یکی از تفنگداران مظفرالدینشاه ، و از کسانی میبود که روز بمباران مجلس در انجمن مظفری سنگر گرفته با قزاقان جنگیده بودند. دانسته نیست چگونه خود را از آنجا بیرون انداخته و درکجا میزیسته ، و چگونه شناخته نمیبوده ، داستان بمب را حمداللهخانشقاقی که از یاران و همراهان او میبوده و تا دوسال پیش در تهران میزیست ، چنین میگوید : اسماعیلخان مرا با خود بنزد سیدضیاءالدین پسر سیدعلیآقایدی ( که گفتهایم پدرش در عبدالعظیم بستی مینشست ) برده سیدضیاء بمبی از اشکاف بیرون آورده بما داد ، که برده در چهارسو بزرگ در مغازهی حاجیمحمداسمعیل ( که از نمایندگان مجلس یکم ولی اینزمان هوادار محمدعلیمیرزا میبود ) جا دهیم ، و خواستش این میبود که چون بمب بترکد هم مغازه آتش گیرد ، و هم بآوای آن مردم سراسیمه شوند و دیگر بازار را باز نکنند.
کسانی را که اسمعیلخان بهمراهی خود در انجام اینکار برگزید ، من بودم با چهارتن دیگر. شب نخست که برای گزاردن بمب رفتیم نتوانستیم و ناچار شدیم بازگشته هنگام سفیدهی بامداد دوباره آمده کار خود بانجام رسانیم ، و جایگاهی برگزیده چنین نهادیم که بامداد همگی بآنجا بیاییم. هنگام بامداد من بیدار شده میخواستم بیرون بیایم ، زنم پافشاری کرد که روز یکم ماه صفر است نخست نماز یکم ماه را بخوان و سپس بیرون رو. من ناچار شده بنماز پرداختم ، و بدینسان دیر کردم ، و از اینرو چون بآن جایگاه رسیدم یاران رفته بودند ، و چون از دنبالشان میرفتم در نیمه راه شنیدم سهتن از ایشان را گرفتهاند. میگوید : یکی از همدستان خودمان رفته و بباغشاه آگاهی داده بود.
اما کشتن اسمعیلخان آن نیز داستانی میدارد : اورا چون بباغشاه بردند ، چنانکه گفتیم شاه فرمود ببرند و بکشند ، و فراشان اورا دست بسته بکشتنگاه آوردند ، و چون بایستی میرغضب برسد همچنان بسرپا نگاه داشتند. در آنمیان یکی از فراشان از بدنهادی و سنگدلی خنجری را از کمربند کشیده با همهی زور خود از پشت سر بتن او فرو برد. بدبخت از ترس و درد ازجا جهید ، و بسوی نیرالسلطان دویده فریاد کرد : « نگزار ، مرا کشتند ». بیچاره در کشتنگاه از مرگ میگریخت. ولی ازاین گریختن سودی نبود ، و در همان هنگام میرغضب رسیده با همان حال خفهاش گردانید ، و سپس از دروازه آویخت ، محمدعلیمیرزا خود بتماشای کشتهی او آمد. آن دوتن همراه او در زندان میبودند و ما نمیدانیم کی رها شدند.
اکنون باردیگر به تبریز بازمیگردیم. چنانکه گفتیم کار خواروبار در شهر سخت شده گرسنگی نمایان گردیده بود ، و از آنسوی بهانهجویی روسیان و آرزوی سپاه فرستادن ایشان بآذربایجان بیم بزرگی شمرده میشد. نیز گفتیم ثقهالاسلام روبسوی محمدعلیمیرزا آورده چاره را از او میتلبید ، علمای نجف دست بسوی سپهدار و صمصامالسلطنه مییازیدند. لیکن سردار و سالار و سردستگان آزادی سختی کار را دریافته میدانستند که باید چشم بیاری دیگران ندوخته و به محمدعلیمیرزا امیدی نبسته گره را با دست خود باز کنند ، و برآن میبودند که ازاین پس پیاپی بلشگرهای دولتی بتازند و بدستیاری کوشش و دلیری آنان را از جلو بردارند. این میبود اندیشهای که پس از جنگ هکماوار پیش آمده و همگی برآن همداستان شده بودند. از آغاز جنگ بیشتر زمانها مجاهدان بجلوگیری میایستادند. ولی اینزمان میبایست بتاخت پردازند. از آنسوی دولتیان ، در اینهنگام ایشان هم بستوه آمده و بآن میبودند که پیاپی جنگ کنند و کار را یکسره گردانند. اینست فروردین از آغاز تا انجام ، همه با جنگ گذشته و در این یکماه کمتر روزیست که جنگ با گلولهباران توپها درکار نبوده. چیزیکه هست این جنگها ازبس فراوان بود کسی داستان آنها را ننوشته و ما جز از چند پیشامد بزرگی از بازمانده یادداشتی در دست نمیداریم و ناگزیریم تنها آنها را یاد کرده از بازمانده چشم پوشیم.
شب دوشنبه دوم فروردین ( ۲۹ صفر ) دستهای از مجاهدان خیابان به یکی از سنگرهای دولتیان تاختند و فیروزانه آن سنگر را بدست آوردند. روزنامهی مساوات که این را یاد کرده مینویسد : « پنجکس از دولتیان را دستگیر کردند و دیگران کشته شده جز چندتنی جان بدر نبردند. نیز آنچه چادر و ابزار زندگانی میداشتند با بیست و هشت تفنگ بدست مجاهدان افتاد ».
انجمن این فیروزی را با تلگراف آگاهی باستانبول فرستاد بدینسان :
« تبریز ـ شب ۲۹ احرار خیابان باردوی استبداد حمله سنگر بزرگ را متصرف ششنفر اسیر ۳۴ مقتول فرار غنایمشان ظبط نقاط ایران بتلگرافید انجمن ایالتی »
این یک تاخت کوچکی ، و همانا برای آزمایش بوده. سپسروز چهارشنبه چهارم فروردین بتاخت بسیار بزرگی برخاستند و جنگی که بنام « جنگ ساریداغ » شناخته گردید در میانه رخ داد. این یکی از روزهای پشور تبریز بود. در این روز گذشته از مجاهدان و تفنگداران ، دستههای انبوهی از مردم دیگر ، رو برزمگاه آورده کوشش میکردند ، و آوای توپ و تفنگ و بمب با هیاهوی جوش و خروش بهمدرآمیخته هنگامهی بیمانندی پدیدمیآورد. این شگفت که داستان آن را ننوشتهاند و ما یادداشتی دربارهی آن در دست نمیداریم. در اینزمان در نتیجهی سختی کار نان و شوریدگی زندگانی روزنامههای نالهی ملت و انجمن بیرون نمیآمد ،[۱] و مساوات که در آخرین شمارهی خود بیاد آن پرداخته بدو سه جملهی کوتاه بسنده کرده. ولی آنانکه در آن روز در تبریز میبودند میدانند چه جنگ خونین و سختی پیش میرفت و تا سالها نام « جنگ ساریداغ » بزبانها میبود. مساوات گواهی داده که این از همهی جنگهای ماه گذشته سختتر بوده. سالار که خود او در این جنگ دست داشته بارها از سختی آن گفتگو میکرده.
چنانکه گفتیم این شور و خروش و تاخت و کارزار بآهنگ آن بود که دشمن را از جلو بردارند و راهی را بروی شهر بازکنند. اینست بجز از دستههایی که برای پاسداری سنگرهای خود مانده بودند ، دیگر مجاهدان همگی از هرجا در این جنگ دست میداشتند و بسیاری از ایشان شبانه بخیابان شتافته بودند. از اینسوی بامداد زود انبوه مردم در سربازخانه گردآمده ، همراه نمایندگان انجمن و سردستگان آزادی ، موزیک را جلو انداخته خروشکنان ( یاعلیکشان ) رو بخیابان نهادند تا پشتسر مجاهدان بایستند. از مارالان و سرقله و دامنهی ساریداغ جنگ سختی پیش میرفت. گلوله همچون تگرگ میریخت. دولتیان چگونگی را از پیش دانسته و آنان نیز از همهی لشگرگاهها در بارنج گردآمده بودند. هر دوسو آخرین زور خود را بکار میبرد. مجاهدان بآهنگ تاخت و پیشرفت میبودند ، ولی دولتیان در این سمت سنگرهای بسیار استواری میداشتند و انبوه سوار و سرباز را در آنها جا داده ایستادگی سخت میکردند. « هاچهداغ » که در برابر ساریداغ نهاده و از آن کوه بلندتر است ، دولتیان قلهاش را سنگر ساخته از آن بالا فرصت تکان خوردن بکسی نمیدادند ، و چون مجاهدان به پیشرفت میکوشیدند پیاپی کشته میشدند. کسیکه در آن روز در جنگ بوده چنین میگوید : « تنها در یک سنگر هفدهتن کشته را پهلوی هم دیدم. تا غروب کشاکش و خونریزی بیمانندی پیش میرفت و از هر دوسو فراوان بخاک میافتادند. مجاهدان سنگرهای ساریداغ را بدست آورده دولتیان را از آنجا بیرون کردند ، ولی بیش از آن کاری نتوانستند. این خود فیروزی ارجدار میبود ولی دلخواه مردم که بازشدن راه باشد بدست نیامد.
مشهدیمحمدعلیخان که خود در این جنگ بوده چنین میگوید : سنگرهای خود را در سوی خطیب استوار گردانیده و پاسبان گزارده شبانه با پانصدتن مجاهد بخیابان رفتیم. بامداد زود جنگ آغاز شد. مرا بیاری حاجحسینخان بمارالان فرستادند. علیمسیو و میرزارحیمصدقیانی خوراک و ابزار بسنگرهای ما میرسانیدند. جنگ بسیار خونین میبود و امروز دولتیان دانستند که نیروی آزادیخواهان چیست. همهی لشگرها در یکجا گردآمده جنگ میکردند. ولی تنها سواران قرهداغی تا پایان پافشاری کردند. در میان ایشان نیز دستهی ارشد و ضرغام بیشتر دلیری میکردند. ازسوی ما نزدیک بیکصدوپنجاهتن کشته گردید که بیشتر ایشان را قرهداغیان کشته و بیشتر از سرشان زده بودند. در سنگریکه خود من میبودم از یازدهتن تنها سهکس زنده ماندیم و هشتتن کشته شدند. نان و آب که برای ما آورده بودند همگی بخون آلوده و ما تا غروب چیزی نخورده بودیم و چون غروب با صد سختی از سنگر پایین آمدیم دیدم اسدآقا تنها پهلوی علیمسیو و میرزارحیم ایستاده گفتگو میکند ، و من چون نزدیک ایشان رفتم ، و چگونگی سنگرهای خودمان را از اسدآقا میپرسیدم ناگهان توپی آمده در نزدیکی ما آسیاب ویرانهای را برانداخت. پشتسر آن گلوله بریختن پرداخت. ما دوباره بجنگ پرداختیم ولی چون شب فرا رسیده بود زود آرامش پدید آمد ، و ما سنگرها را بحاجحسینخان سپرده بخطیب بازگشتیم.
اینست آنچه آگاهی دربارهی این جنگ بزرگ میداریم و میتوان گفت در کمتر جنگی مجاهدان اینهمه کشته میدادند.
در این جنگ یکی از کشتهشدگان بنام ازسوی دولتیان فتحاللهآسیابان بود که نامش را برده و گفتهایم یکی از لوتیان مردمآزار دوچی میبود ، و در آن آمادگیهای اسلامیه از سردستگان بشمار میرفت. مجاهدان در یک تاختی اورا کشته جنازهاش را آوردند.
فردای آنروز ازسوی غربی با کسان صمدخان جنگ برخاست ولی چندساعتی بیش نکشید و آرامش رخ داد.
از دههی نخست فروردین نشان گرسنگی میان مردم پدیدار شد. کسانی با رخسارههای کبود پژمرده و چشمهای فرورفته دیده میشدند. چنانکه گفتهایم هوا امسال بخوشی میگذشت و در اینهنگام سبزهها سرافراشته بود. کمکم گرسنگان بسبزهخواری پرداختند. بباغها ریخته گیاههای خوردنی بویژه یونجه را چیده میخوردند. از اینزمان تا سیوچند روز دیگر که راهها بازشد یونجه خوراک بینوایان میبود. مشهدیمحمدعلیخان میگوید : سنگرهای ما در خطیب پهلوی یونجهزارها میبود. هر روز زنان و بچگان دستهدسته بآنجا میریختند و دستمالها را پریونجه ساخته برمیگشتند. زنانی که بچه میداشتند بنوبت بچههای یکدیگر را نگهداری میکردند و دیگران بیونجهچینی میرفتند. پس از دیری در نزدیکی سنگرهای ما یونجه نمانده و این زنان و بینوایان تا نزدیکی سنگرهای دولتیان رفته از آنجا یونجه میچیدند. یکروز هم جنگی رخ داد و یکی از زنان تیرخورد. تا سالها یونجه خوردن در تبریز بر سر زبانها میبود.[۲]
در اینهنگام که نانی به بهای جانی بشمار میرفت نانوایی در تبریز رادمردی نموده که باید آنرا یاد کنیم. دکانها بیشتر بسته و چند دکانی که باز میشد در آنجا جز نان اندکی پخته نمیشد. ولی حاجیجواد که در میدان انگج دکان نانوایی میداشت روزانه از انبار خود دهخروار کمابیش نان پخته بهمان بهای ارزان پیشین ( منی دوازده عباسی ) به بینوایان میفروخت. مشهدیمحمدعلیخان میگوید : اگر حاججواد این دستگیری رادمردانه را نمیکردی کار شهر بجای باریکی میرسیدی. این نیکی او کمتر از جانبازی مجاهدان نیست. دشمنان آزادی در شهر که اینهنگام کوششهایی در نهان میکردند پول گزافی بحاججواد پیشنهاد کردند که بگیرد و گندم خود را نهانی بایشان واگزارد. حاججواد اینکار را میتوانست. زیرا کسی را اگاهی از انبار و گندم او نمیبود. ولی از رادمردی فریب پول را نخورده دنبالهی کار نیک خود را از دست نهشت. میگویند : روزی سردار حاججواد را بخانهی خود خواند و با بودن کسانی از نمایندگان انجمن خواست باو سپاس گزارد و خرسندی نشان دهد و گفت : « حاجی شما کاری کردهاید که نهتنها مرا ، سراسر مردم ایران را سپاسگزار خود ساختهاید ». دیگران نیز جملههایی را گفتند. حاججواد با فروتنی پاسخ داد : « مگر این جوانان که خون خود را در راه مشروطه میریزند پدر و مادر نمیدارند ؟! مگر خون من از آنان رنگینتر است ؟! تا گندم دارم نان کرده به مردم خواهم داد سپس هم تفنگ برداشته با جان خود در راه مشروطه کوشش خواهم کرد » این را مینویسم تا دانسته شود آزادیخواهان با چه غیرتی و پاکدلی میکوشیدند. مینویسم تا آنانکه در اینهنگام در تهران و دیگر شهرها آسوده میزیستند ولی همینکه در سایهی آن کوششها و جانبازیها محمدعلیمیرزا برافتاد بیکبار همگی بیرون ریختند و گرد خوان یغما را گرفته بردند و خوردند و اندوختند و انباشتند و اکنون هریکی روزگار بسیار خوشی میدارد ، بدانند رنجهای چه کسانی را تباه گردانیدهاند.
________________________________________
ـ نالهی ملت از همان هنگام بریده شد ولی انجمن پس از دیری چند شماره برون آمد.[۱] ۲ ـ چندسال پس از این جنگها روزی دیدم در بازار مردی با پاسبانی کشاکش میکرد و در میان سخنان خود چنین میگفت : « یونجه خورده و مشروطه را گرفتهایم که کسی بکسی زور نگوید ».
چنانکه گفتیم در ماه فروردین جنگ پیاپی میبود وگاهی هنگامهی بزرگی برمیخاست. یکی از آن هنگامهها روز یکشنبه پانزدهم فروردین ( ۱۳ ربیعالاولی ) بود که از لشگرگاه دولتیان شهر را بگلولهی توپ گرفتند و تا پسین بمباران سختی پیش میرفت. از شهر نیز با توپ پاسخ میدادند. بنوشتهی کتاب آبی اینبار گلولهها تا میدان شهر میرسید و گزندها میرسانید که کسانی هم از مردم بیگناه کشته گردیدند.
بار دیگر روز بیستوچهارم فروردین ( ۲۲ ربیعالاولی ) بمباران آغاز شد و اینبار چندان سختی نداشت و زود بپایان رسید. ولی فردای آن روز ( چهارشنبه بیستوپنجم ) یکی از سختترین جنگها که بنام جنگ آناخاتون شناخته شده رخ داد. چنانکه گفتهایم از نیمههای بهمن رحیمخان به الوار آمده و در آنجا با سپاهیان خود نشیمن میداشت و راه جلفا را بروی شهر میبست. ولی چنانکه دیدیم رحیمخان بشهر نپرداخته بیشتر با مجاهدان صوفیان و مرند و آرونق کشاکش میکرد ، و جز یکبار که سردار بر سر الوار رفت و جنگ درگرفت کارزاری میانهی او با شهر رخ نمیداد. مجاهدان بر سر پلآجی سنگرگاهی میداشتند و هیچگاه آنجا را بیپاسبان رها نمیکردند. چیزیکه هست آنجا را باندازهی دیگر سنگرها نمیپاییدند. روز چهارشنبه بیستوپنجم فروردین ( ۲۳ ربیعالاولی ) ناگهان حاجصمدخان با سپاه بس انبوهی از سواره و پیاده در آنجا پدید شد و جنگ بس سختی درگرفت. اینداستانرا در روزنامهی انجمن یاد کرده ولی پیداست که آگاهی درستی نمیداشته. یکی از نزدیکان صمدخان که آنروزها همراهش میبود در اینباره چنین میگوید : شب چهارشنبه صمدخان مرا خواست و چون رفتم دستور داد که بهمهی سرکردگان فرمانی نویسم در این زمینه که سهساعت پیش از دمیدن بامداد با همگی سواره و سرباز زیردست خود با طبل و شیپور آمادهی روانهشدن باشند. من این فرمانها را نوشتم. صمدخان همه را مهر کرده بدست نوکران دادیم که برسانند. چون خواستم بازگردم پرسید : دانستی میخواهم کجا بروم ؟! میخواهم بروم به آناخاتون و ریشهی تبریز را بکنم. دانستم مست است و پاسخی نگفتم و دستور گرفته بیرون آمدم. نیمهشب سهساعت پیش از دمیدن بامداد همه سواره و سرباز آماده میبودند. خود او نیز سوار گردیده همراه سرکردگان بآهنگ آناخاتون روانه گردید.
صمدخان که بیش از دیگر سرکردگان بگرفتن شهر میکوشید از آنجا که چندبار از راههای دیگر تاخت آورد و کاری پیش نبرد ، همانا گمان میکرد اگر ناگهانی از راه پلآجی بتازد بشهر دست خواهد یافت ، و چون از روزیکه بقراملک درآمد پیاپی دستههای سواره و پیاده از مراغه و کردستان بلشگر او میپیوستند و اینزمان نیروی بس انبوهی میداشت » از این رو بیکار نشستن باو دشوار میآمد و خود را ناگزیر از تاخت دیگری میدید. این شگفت که رحیمخان را از آهنگی که میداشت آگاهی نداده و با آنکه میخواست از نزدیکی نشیمنگاه او بتاخت پردازد ازو یاری نتلبیده بود. از اینجا میتوان دانست که بفیروزی خود باور میداشته و میخواسته همهی نیکنامی از آن او باشد.
باری اینان بآناخاتون[۱] درآمده از آنجا رو بشهر آوردند. مجاهدان همینکه ایشان را دیدند بجنگ درآمدند و بیکبار آواز سختی برخاست. در شهر چگونگی را یافته بجنبش درآمدند و مجاهدان دستهدسته بیاری همکاران خود شتافتند. چون همچنان آواز شنیده میشد خود سردار با یکدسته سواره برزمگاه شتافت. از رسیدن او تنور جنگ گرمتر گردید. اینان پشتههایی را پناهگاه ساخته و آنان درههایی را سنگرگاه گرفته بودند و پیاپی گلوله بر سر همدیگر میبارانیدند.
در اینمیان چون دانسته شد که سپاهیان قراملک است که از این راه تاخت آوردهاند کسانی گمان کردند شاید قراملک بیپاسبان باشد ، و اینست از راه شهر بآنجا تاختند و امیدوار میبودند کاری انجام خواهند داد. ولی صمدخان دستههایی را بنگهداری آنجا رها کرده بود. از جمله دستهی قزاق با شصتتیر و توپچیان با توپها جای خود را میداشتند و همینکه مجاهدان نزدیک شدند بشلیک پرداختند. مجاهدان اندکی کوشیده چون دیدند کاری ازپیش نخواهد رفت بازگردیدند.
اما در بیرون پلآجی زد و خورد تا سهساعت برپا میبود و با آنکه هر دوسو در بیابان میبودند پامیفشاردند ، تا کمکم مجاهدان چیرگی نمودند و از سواران گروهی را ازپا انداختند ، از جمله شجاعالملک پسر قادرآقا سردستهی کردان که مرد تنومند و دلیری میبود و بر اسب چابکی نشسته رزمآزمایی نیکی مینمود ، تیری که میگویند از تفنگ سردار بوده اورا از اسب زندگی پیاده کرد. کردان اورا برداشته بیدرنگ بازگردیدند ، دیگران را نیز پا از جا دررفته روبرگردانیدند. مجاهدان به دلیری افزوده از دنبال ایشان تاختند و بسیاری از آنان را نابود ساختند. اگر رحیمخان از الوار بیاری ایشان نرسیدی و جلو مجاهدان را نگرفتی جز اندکی جان بدر نبردندی. صمدخان نومید و رسوا خود را بقراملک رسانیده و اینبار دوم میبود که بشکست سختی دچار میشد.
آن نزدیک حاجصمدخان چنین میگوید : ما در قراملک چشمبراه سپاه میبودیم که بازگردند. هنگام پسین ناگهان شیون و مویهی شگفتی شنیده شد. کسی را فرستادیم آگاهی آورد شجاعالملک کشته شده کردان سر بهنه و گل برومالیده شیوهکنان کشتهی اورا میآوردند. بیرون آمدیم هنگامهی شگفتی میبود. مویه و گریهی کردان سراسر آبادی را فرامیگرفت. از آنسوی سپاهیان سواره و پیاده پراکنده و پریشان پیهم میرسیدند. پارهای زخمی میبودند. صولتالدوله سرکردهی سوار گورانلو را تیری از گیجگاه خورده و از پیشانی بیرون آمده با اینهمه نمرده بود ، و پس از دیری هم بهبودی یافت. پس از همه خود حاجصمدخان رسید. گرد و خاک سر و رویش را پوشانیده و سبیلها فروآویخته ، پیدا میبود چه دلتنگی میداشت ، پس از دیری رحیمخان آمد و از صمدخان دیدار کرده بگله و نکوهش پرداخت که چرا بیآگاهی از وی بچنان کاری برخاسته. سپس آمرزش خواست که چون روز چهارشنبه است و سواران چلبیانلو در این روز از جنگ دوری میجویند[۲] اینست ما نتوانستیم از نخست بیاری شما بیاییم ، و سپس چون کار به سختی رسید ناگزیر شده بیرون آمدیم. صمدخان پاسخی نمیداشت و ازو آمرزش خواشت. کردان تن شجاعالملک را شسته کفن کردند و همچنان مویه و زاری میکردند و فردا آنرا برداشته روانهی کردستان شدند.[۳]
در نامهی انجمن شمارهی کشتگان را از سپاه صمدخان سیتن کمابیش نوشته. ولی چنانکه گفتیم او از سختی این جنگ آگاهی نداشته و این است میتوان پنداشت کشتگان بیش از آن بوده و بگفتهی کسان خود صمدخان این شکست او همپایهی شکست روز هکماوار بشمار میرفت.
در همان روز ازسوی خیابان مارالان نیز بمباران میشد. توپهای دولتیان از دامنهی کوهها پیاپی گلوله میریخت و تا غروب همچنان آواز شنیده میشد.
________________________________________
ـ در متن « آناخواتون » آمده بیگمان واژه غلط تایپ شده. [ و ][۱]
۲ ـ چلبیانلو دستهای از مردم قرهداغاند و شاید از نژاد کرد باشند و ما نمیدانیم اینرا از کجا داشتند که روز چهارشنبه جنگ نکنند.
۳ ـ کسانیکه آشنایی بزندگانی کردان و لران میدارند میدانند که اینان در سوگواری بمردگان خود اندازه نگهنمیدارند. بویژه هرگاه مردهی یکی از پیشروانشان باشد که شیون و مویه رنگ دیگر میگیرد و بکارهای شگفتی برمیخیزند در ششصدسال پیش ابنبطوطه راهش بلرستان افتاده و یک چنین داستانی را دیده و در کتاب خود یاد کرده. هنوز آن شیوه امروز میان کردان و لران رواج میدارد.
گرسنگی در شهر افزون میبود. از نیمههای فروردین کونسولگریهای روس و انگلیس ، با دستور سفارتخانههای خود از تهران ، بار دیگر با آزادیخواهان تبریز بگفتگو پرداخته بمیانجیگری کوشیدند. ایشان امید میداشتند که آزادیخواهان از فشار گرسنگی در شهر ، در پی مشروطه نبوده آسانتر رام خواهند شد. لیکن اینان سر رام شدن نمیداشتند ، و پس از گفتگوها برای آشتی چنین پیشنهاد کردند : ۱ ـ شاه مشروطه را بپذیرد. ۲ ـ کسی را بگناه آزادیخواهی نگیرد ( عفو عمومی ) ۳ ـ همهی سپاهیان از پیرامون شهر برخاسته پراکنده شوند.
۴ ـ آزادیخواهان تفنگ و ابزار جنگی که از خودشان میدارند نگهدارند. ۵ ـ والی برای آذربایجان فرستاده شود با آگاهی از خود مردم باشد.
پیداست که محمدعلیمیرزا این چیزها را نخواستی پذیرفت.بویژه در اینهنگام که امیدمند میبود شهر از گرسنگی ناگزیر شده درهای خود را بروی دولتیان بازخواهد کرد. از آنسوی در این روزها در استانبول سلطانعبدالحمید بکندن ریشهی آزادی برخاسته بود ، و بیگمان محمدعلیمیرزا از آن آگاهی میداشت و مایهی پشتگرمی او میشد.
در بیستویکم فروردین ( ۱۹ ربیعالاولی ) کونسولهای انگلیس و روس و عثمانی در کونسولگری انگلیس باهم نشسته ، دربارهی بستگان خود در تبریز بگفتگو پرداختند و چنین نهادند که یکصدوهفتادوپنج خروار آرد از دولت برای بستگان خود خواستار گردند ، و چون بسفارتخانههای خود در تهران تلگراف کردند و آنان با دربار بگفتگو پرداختند ، محمدعلیمیرزا آن را هم نپذیرفته و چنین پاسخ داد که بستگان بیگانه همگی از تبریز بیرون روند. کونسولها این دستور را ببستگان خود دادند ولی آنان هیچکدام نپذیرفتند.
در اینمیان کونسولها بیکار نایستاده سفارتخانههای خود را در تهران آسوده نمیگزاردند ، و چنانکه گفتیم ترسهای بیجا از خود مینمودند. ما چون کتاب آبی را میخوانیم میبینیم مسترراتسلاو گاهی تلگراف کرده که انجمن نان و گندم از بستگان بیگانه خواهد برید ، گاهی آگاهی داده که بیم میدارد گرسنگان بکنسولگریها بریزند و بتاراج پردازند. ما نمیدانیم این دروغها از بهر چه بوده ؟. این یکی از سرفرازیهای ایرانیان است که در سختیها و آشوبها بیش از همه بنگهداری بیگانگان کوشند. در آن ده ماه گرفتاری تبریز کمترین آزاری به بیگانهای نرسید و در اینهنگام نایابی خوراک هم اروپاییان و بستگان ایشان آسودهتر از دیگران میبودند ، و انجمن میکوشید تا بتواند جلو گلهی آنان را گیرد و عنوان بدست دولتها ندهد. چهجای آن میبود که کسانی بکونسولگریها ریزند. هرکسی در آن روزها در تبریز بوده میداند مردم با همهی گرسنگی رشتهی شکیبایی و خودداری را از دست نهشته هیچگونه بدرفتاری از خود نشان نمیدادند.
این بیتابی کونسولها به تبریزیان گران میافتاد و از فرجام آن سخت بیمناک میایستادند. از آنسوی حال بینوایان دلگداز میبود. انجمن آسوده ننشسته از هر راهی میکوشید. روز بیستوششم فروردین
( ۲۴ ربیعالاولی ) نمایندگان باهم نشسته و کونسولهای روس و انگلیس را نیز بآنجا خواندند و بمانجیگری ایشان بمحمدعلیمیرزا چنین پیشنهاد کردند : از جنگ جلوگیری شود و شاه دستور دهد عینالدوله روزانه یکصدوپنجاه خروار گندم بنام بینوایان بشهر روانه کند ، و کونسولها پایندانی کنند که از آن گندم چیزی بمجاهدان و آزادیخواهان داده نشود ، و چون بدینسان آرامش رخ داد انجمن بهمداستانی آزادیخواهان رشت و اسپهان و دیگر شهرها با دربار بگفتگو پرداخته کشاکش را بپایان رساند. کونسول انگلیس این خواهش را با پیرایههایی از خود بتهران فرستاد ولی محمدعلیمیرزا سر فرو نیاورد.
اینها تلاشهایی بود که انجمن برای جلوگیری از بهانهجویی بیگانگان و چارهجویی به بینوایان و گرسنگان میکرد. از آنسوی شادروان ثقهالاسلام با دستور خود محمدعلیمیرزا ، همراه حاجیسیدالمحققین و حاجی آقامیلانی ( یکی از ملایان بییکسو ) بباسمنج آمده از تلگرافخانهی آنجا با باغشاه در گفتگو میبود و با محمدعلیمیرزا و وزیران تلگرافها در میانه میآمد و میرفت. ولی چنانکه گفتهایم مجاهدان اندیشهی دیگر میداشتند و از راه دیگر میکوشیدند. در اینهنگام سردار و سالار و دیگر سردستگان آماده میشدند که بار دیگر بتاختی برخیزند و تا توانند کوشش و جانبازی کنند. باین آهنگ بسیج کار میکردند ، و چون در این بسیج و آمادگی یکی از کارکنان مسیوهواردباسکرویل آمریکاییست و خواهیم دید که در آن جنگ خونین نخستین قربانی او شد ، باید در اینجا داستان آنجوان و کارهایش را بنویسیم.
پیش از جنبش مشروطه ، و همچنین در سالهای نخست آن جنبش ، مدرسهی آمریکاییان در تبریز ( مموریال اسکول ) در نزد آزادیخواهان ارجی میداشت ، زیرا یگانه جایگاهی میبود که زبان انگلیسی و دانشهای اروپایی درس داده میشدی ، و بسیاری از جوانان بیدارمغز بآنجا آمد و رفت میداشتندی.[۱] در اینهنگام نیز یکداستانی بهمبستگی میان آن مدرسه با جنبش مشروطه پدیدآورد ، و آن پیوستن مستر باسکرویل ، یکی از آموزگاران آنجا ، بمجاهدان و کشته شدن او در راه مشروطهی ایران بود.
این باسکرویل جوان بیستوپنجسالهای میبود که اندکی پیش از جنگهای تبریز ، برای آموزگاری ، از آمریکا باین شهر رسید ، و چنانکه همکشور او مستر شت نوشته است ، جوان غیرتمند تاه دانشگاه پرنستون را بپایان رسانیده و گواهینامهی B.A گرفته بوده و نخستین کارش همین بود که بآموزگاری در این مدرسه آمد.
جوان پاکدل چون بتبریز رسید و سراسر شهر را پر از جوش و جنبش یافت خونش بجوش آمد و بآزادی ایران دلبستگی پیدا کرد. بگفتهی مستر شت با شریفزاده سخت گرمی داشته ، و این کشته شدن او بوده که دل جوان آمریکایی را تکان داده و شب و روز ناآرام گردانیده ، و چون با کسانی از آزادیخواهان که زبان انگلیسی میفهمیدند آشنایی میداشت با ایشان گفتگو کرده که یاوری بآزادیخواهان کند ، که چون در آمریکا دورهی سپاهیگری را بپایان رسانیده و در آنباره آگاهی میداشت جوانانی را زیردست خود گرفته سپاهیگری یاد دهد.
________________________________________
ـ شادروان شریفزاده یکی از آموزگاران آنجا شمرده میشد.[۱]
در اینهنگام دستهای از جوانان و بازرگانانزاده و توانگرزاده دست بدست هم داده گروهی پدیدآورده بودند و پسینها بورزش و مشق میپرداختند. گویا از ماه بهمن بود که باسکرویل با این جوانان آشنا گردیده و بآن شد که ایشان را سپاهیگری یاد دهد و از همان روزها بکار پرداخت ، و برای آنکه کونسول آمریکا و مدرسه آگاهی نیابد حیاط ارک را برای اینکار خود برگزید که هر روز هنگام پسین جوانان در آنجا گرد میآمدند و بمشق و ورزش میپرداختند. بدینسان کار باسکرویل پیش میرفت. جوان سادهدرون آرزوی بس بزرگی در دل میپرورید. دستهی خود را « فوج نجات » نامیده از یکایک آنان پیمان میگرفت که در هر جنگی پیشرو باشند ، و چون بدشمن نزدیک شوند در بند سنگر نبوده فداییوار به ایشان تازند ، بکشند و کشته شوند ، و چنین کاری را از یک مشت جوانان توانگرزادهی ناآزموده چشم میداشت. چنانکه گفتهایم پس از جنگ هکماوار در شهر شور دیگری پیدا شده دستهدسته بازاریان و برزگران بآرزوی مجاهدی افتاده بودند ، و پسینها در سربازخانه انبوه میشدند. در اینهنگام باسکرویل همراه مستر مور انگلیسی ( آگاهینویس روزنامهی تیمس ) و شاگردان خود بسربازخانه آمدند ، و چون کسانی از شاگردان باسکرویل خود ورزیده شده بودند ، هرکدام آموزگاری دستهای را بگردن میگرفتند. بدینسان در سربازخانه از هر گوشهای آوازهای « یکدو » برمیخاست. در اینمیان کونسول آمریکا از کار باسکرویل آگاهی یافته دلگیر گردید ، و یکروز پسین بهنگامی که سربازخانه پر از مردم شده و سردار و پاره نمایندگان انجمن در آنجا میبودند بسربازخانه آمد ، و با باسکرویل روبرو شده باو یادآوری کرد که این درآمدن او بکارهای ایران نافرمانی از قانون آمریکا است ، و او را شایندهی کیفر میگرداند ، و خواستار گرردید که به سر آموزگاری خود در مدرسه بازگردد. باسکرویل نچندان شوریدهدل میبود که پروای اینسخن کند. آشکاره پاسخ داد چون ایرانیان در راه آزادی میکو.شند من بایشان پیوستهام و باک از قانون آمریکا نمیدارم. برخی میگویند : پاسپورت خود را درآورده بکونسول بازداد. سردار و نمایندگان انجمن هرکدام بنوبت خود سخنانی سرودند ، بدینسان که ما از شما بیاندازه خرسندیم ولی نمیخواهیم در راه آزادی ایران زیانی بشما برسد ، و دوست میداریم شما بجایگاه خود در مدرسه بازگردید باسکرویل باین سخنان گوش نداد ، و از اینهنگام از مدرسه و امریکاییان بریده یکباره بایرانیان پیوست. اینست داستان باسکرویل. ما ارجی که میگزاریم بپاکدلی و جانبازی اوست ، وگرنه خواهیم دید که از کوششهای او سودی بدست نیامد و جز دلبستگی مجاهدان نتیجه دیده نشد. آنگاه باسکرویل که با سادگی و پاکدلی باین کوششها برخاسته بود ، کسانی از میوهچینان و دورویان چنین میخواستند که او و شاگردانش را بروی ستارخان و باقرخان و مجاهدان کشند و با دست این آنانرا پسرانند. یک چنین بدخواهی نیز بمیان آمده بود. بسخن خود بازگردیم. چنانکه گفتیم سختی کار نان و دیگر خوردنیها و تلاشهای بیمآور کونسولهای روس و انگلیس سردار و سالار را بر آن واداشت که باردیگر بجنگ بزرگی برخیزند ، و اینبار سوی غرب را برگزیده بر آن شدند که به شامغازان که یکی از لشگرگاههای صمدخان میبود ، تاخت ببرند و چون بسیج کار میکردند باسکرویل چنین خواست که دستهی او در این تاخت پیشجنگ باشند ، و بدانسان که بایشان یاد داده بود بسنگرهای دشمن بتازند و چندان شور بسر میداشت که از خوردن و خوابدن بازماند. شب و روز میکوشید و میاندیشید. سردار با آن آزمودگی میدانست که این اندیشه آرزویی بیش نیست و بدان ارجی نمینهاد ، ولی از نوازش و پذیرایی بباسکرویل بازنمیایستاد. چنانکه سه روز اورا در خانهی خود نگهداری کرد. این سخن از آقای یکانیست که چون امریکایی در آن سه روز همیشه بخود فرورفته اندیشه میکرد و بخوردن و بخواب بسیار کم میپرداخت.
روز دوشنبه سیام فروردین باردیگر تبریز پر از شور و هیاهو بود. در اینروز واپسین جنگ میانهی دولتیان و تبریزیان رخ میداد. شب دوشنبه همهی مجاهدان در قرهآغاج و آخونی گردآمده ، بامدادان پیش از آنکه آفتاب بدمد از چندسو با شماغازان بکارزار پرداختند در این روز مجاهدان با شور تازهای بکار درآمده برآن بودند تا دشمن را ازجا نکنند ازپا ننشینند. ولی افسوس که در گام نخست باسکرویل ، جوان آمریکایی را از دست دادند ، و این خود مایهی دلشکستگی گردید.
چنانکه گفتهایم باسکرویل « فوج نجات » آراسته و چنین میخواست که در این جنگ فوج او پیشاهنگ بوده هنرنمایی کند ، و با این آرزو شب و روز ناآرام میزیست. ولی افسوس که آزمایش ، ناآزمودگی اورا نشان داد. آنهمه رنجها بیهوده شده خود او نیز برسر این آزمایش رفت.
شمارهی پیروان او تا سیصدتن میرسید. ولی چنین میگویند بیش از چهلواندتن اندیشهی اورا نپذیرفته و با وی پیمان استوار نکرده بودند و چون شب دوشنبه فرا رسید باسکرویل بآمادگی پرداخته دستور داد پیروان پیش از نیمهشب در شهربانی گردآیند تا از آنجا بقرهآغاج روانه گردند. سپس کسانی را نزد ستارخان فرستاده خواستار شد توپی بدست او سپارند. گفتهایم ستارخان با اندیشهی او همداستان نمیبود ، و این میدانست که از جوانان ناآزمودهی جنگ ندیده چنان کاری برنیاید. اینهنگام نیز پاسخ داد : « میروید آمریکایی را بکشتن میدهید و توپ را بدشمن گزارده میگریزید ». این گفته از دادن توپ بازایستاد. از اینکار سردار بسیاری از پیروان باسکرویل سست شدند و پیشاز همه مسترمور کناره جسته بتماشا بس کرد. خود این مرد داستان درازی مینویسد که سیصدوپنجاهتن تفنگچی باو سپرده شده و او یکی از سرکردگان بشمار میبود ، و امشب بیشتر ایشان نیامده ، و اورا تنها گزاردهاند ، و چنین وامینماید که در جنگ همپای باسکرویل میبوده ، و تبریزیان را
« ترسو » ستوده زبان به نکوهش دراز میدارد. ولی همهی اینها دروغ است و هرکس میداند که این انگلیسی هیچگاه جنگ نکرده و تیری بدشمن نهانداخته ، و بیش از این عنوانی نداشته که در ورزش و آموزگاری همراهی از باسکرویل میکرد ، و امشب خود را بیکبار کنار کشید.
من از کسلنیکه در پیرامون باسکرویل میبودند و هنوز زندهاند ، پرسشهایی کرده و اینک گفتههای برخی از آنان را میآورم : علویزاده[۱] که از آغاز جنگ در میانهیمجاهدان و سپس با دستهی باسکرویل میبود چنین میگوید : شبانه که بایستی در شهربانی گردآییم از کسانیکه پیمان فداییگری میداشتند جز یازدهتن نیامدند. دیگران یا خودشان ترسیده پاپس گزاردند ، یا مادران و پدرانشان چون از آن آهنگ باسکرویل آگاهی میداشتند جلو پسران خود را گرفتند. ولی از دیگران دستهی انبوهی فراهم شدند. نزدیک به نیمشب از آنجا روانهی قراآغاج شدیم. این محله سرتاسر پر از مجاهد و توپچی و جنگجو میبود. مارا بمسجدی راه نمودند که چندساعتی در آنجا بیاساییم. باسکرویل دمی آرام نمینشست و درون مسجد نیز مارا بمشق و ورزش وامیداشت. میگفتند : سردار خواهد آمد و یکساعت پیش از دمیدن بامداد تاخت آغاز خواهد شد. ولی سردار دیر رسید و بامداد دمیده و روشنی نیمه تابیده بود که ما راه افتادیم. در همان هنگام مجاهدان دستهدسته هریکی از راهی پیش میرفتند. هنوز آفتاب ندمیده بود که بدشمن نزدیک شدیم.
کوچهباغی را گرفته پیش میرفتیم. این دست و آندست ما باغها میبود. در پایان کوچهباغ شالیزار پهناوری پدید شد. در آنسوی کشتزار سنگر توپ قزاق میبود که در پیرامون آن قزاقها پاسداری مینمودند. ما از دور ایشان را میدیدیم. یکی در کنار ایستاده آتش گردون میچرخانید و پیدا میبود که مارا نمیبیند. همینکه کوچهباغ را بپایان رسانیده بدهنهی کشتزار نزدیک شدیم باسکرویل فرمان دو داده خویشتن در جلو رو بیوی سنگر قزاقان دویدن گرفت. چندتنی از ما پی اورا گرفتند ، و دیگران چون توپ و گلوله را در برابر میدیدند پیروی نکرده بیدرنگ دو دسته شده دستهای بباغهای ایندست و دستهای به باغهای آندست درآمدند و پشت درختها و دیوارها را سنگر گرفتند اما باسکرویل همینکه تیری انداخت و چندگامی دوید قزاقی آماج گلولهاش گردانید ، و در آنهنگام که میافتاد فرمان « درازکش » داد. آنچندتن که بدوری چندگامی در پشتسرش میبودند خوشبختانه در همانهنگام که برابر پشتهای رسیده بودند و در برابر آن دراز کشیدند آواز باسکرویل بلند شد : « حاجی آقا[۲]من تیر خوردم ». این گفته دیگر خاموش شد.
در اینمیان قزاقان پیاپی گلوله میبارانیدند. آن چندتنی که در میان کشتزار ماندند ما دیدیم همگی کشته خواهند شد. از پشت درختها و دیوارها بجنگ درآمدیم تا دشمن را بخود سرگرم سازیم ولی اینان در جای بسیار بدی گیر کرده و همگی در گلولهرس میبودند ، و قزاقان دست از سر ایشان برنمیداشتند. در اینمیان حاجیخان پسر علیمسیو با دستهی تفنگچیان خود از راه دیگری پیش رفته و دست راست دشمن را گرفته بودند ، و چون آنان بشلیک برخاستند قزاقان ناگزیر شدند بآنسو پردازند و ما در اینمیان فرصت بدست آورده برهایی آن چندتن و بیرون کشیدن تن خونین باسکرویل پرداختیم.
بدینسان جوان پاکدل امریکائی جان خود را باخت : یک تیر انداخت با یک تیری هم ازپا افتاد. از کسانی که در پشت سر او بودهاند من چندتن را میشناسم و اینک نام میبرم. ۱ ـ میرزاحاجیآقارضازاده که ترجمانش میبود. ۲ ـ حسناقاعلیزاده ( حسناقا حریری ). ۴ ـ میرزااحمدقزوینی. ۵ ـ محمدخان. ۶ ـ حسینخانکرمانشاهی.[۳]
این حسینخان یکی از دلیران مجاهدان و همانست که همراه یارمحمدخان به تبریز آمده بود.
اینرا علیزاده میگوید : در آنهنگام که ما در میان کشتزار افتاده بودیم قزاقان کوشیدند کشتهی باسکرویل را ببند حسینخان نگزاشت و با دوتیر دوتن را ازپا درآورد حاجیحسنآقاکوزهکنان و میرزاعلیخانپستخانه و پاره کسان دیگر نیز در فوج باسکرویل میبودهاند ولی نمیدانیم در آن روز میان کدام دسته افتاده بودند. علویزاده خودش را میگوید در دستهی میان باغها بوده.
مسترمور در پیرامون کشته شدن باسکرویل سخنانی میراند. در اینجا هم چنین مینماید که خود او در جنگ میبوده. ولی همهی اینها دروغهاییست که از پندار خود بافته است ، و چنانکه گفتیم او هیچکاره نمیبود و بجنگ هم پانگزاشت. نکوهشها که از ایرانیان کرده و از فداییان ارمنی بستایشها پرداخته آنها نیز از همین گونه سخنانست و از روی فهم و راستی رانده نشده. اینکار باسکرویل و آن تاختی که مخواست بسیار پردلانه میبود ولی بیباکی را هم دربر میداشت. گیرم که همگی شاگردانش پیروی از وی کردند و کسانی از ایشان در نیمهی راه افتاده و کسانی خود را تا سنگر دشمن رسانیدندی و بدانجا دست یافتندی پس از آن چه کردندی ؟! آیا توانستندی آنجا را نگاه دارند ؟! پرسش است که بآسانی پاسخ نمیتوان گفتن. هرچه هست برای اینکار مردان جنگآزموده میبایست. از یکدسته توانگرزادگان ( یا بگفتهیستارخان ، حاجیزادگان )
چه برخاستی ؟!
________________________________________
۱ ـ آقای مهدیعلیویزاده پسر حاجمیرمحسدعلیاصفهانی که اکنون در تهرانست. [ در امیرکبیر « محسد » آمده ولی بیگمان باید« محسن » باشد ] [ و ]
۲ ـ خواستش میرزاحاجیآقارضازاده ( دکتر شفق کنونی ) بوده که ترجمانش میبود. ۳ ـ میرزاحاجیآقا دکتر شفق است. علیزاده بهمان نام خوانده میشود و اکنون در تهرانست. حریری بنام بیرنگ خوانده میشود و در تبریز لست. میرزااحمدقزوینی همان نمایندهی علمای نجف میبوده که سپس بنام « عمارلو » شناخته میشد و مرد. محمدخان اکنون بنام نیساری خوانده میشود و اکنون در تهران در شهربانیست.
کشتهی باسکرویل را از رزمگاه درآورده همراه کسانی از پیروانش بشهر فرستادند. دیگران بجنگ ایستاده بیش از این باو نپرداختند. پیکار سختی پیش میرفت ، دستههایی از مجاهدان از اینگوشه و آنگوشه دلیرانه میجنگیدند. خود سردار در « باغ سازنده » بالاخانهای را گرفته با دوربین رزمگاه را میپایید و بسردستگان دستورهایی میفرستاد. آواز تفنگ بهمپیوسته و توپها پیاپی غرش مینمودند ، گاهی نیز آوای بمب برمیخاست.
اینبار دوم بود که همهی مجاهدان از سرداریان و سالاریان و از گرجیان و ارمنیان و قفقازیان و ایرانیان ، دست بهم داده بیکسو رو میآوردند ، و دستههایی از مردم تهیدست از پشتسر بیاری برمیخاستند. از آنسوی حاجصمدخان نیز همهی نیروی خود را بکار انداخته دلیرانه ایستادگی میکرد. شاید دستههایی نیز از لشگرگاه عینالدوله یا رحیمخان باو پیوسته بودند. اینست دلیرانه پافشاری کرده فشار مجاهدان را برمیگردانیدند و چهبسا ایشان بتاخت برمیخاستند.
گذشته از شامغازان از خطیب نیز جنگ میرفت. بلکه برای نخستبار دولتیان در برابر لیلاوا و اهراب پیدا شده از آنسو نیز پیکار میکردند. تنور کشتار بسیار گرم شده زبانه میزد ، پس از سیوچندسال توگویی آواز ریزش گلولههای آنروز ، که از دور همچون ریزش تگرگ تند مینمود ، در گوش منست. در سراسر شهر آواز پیچیده هنگامهی بس شگفتی برپا میبود.
تا غروب همچنان خونریزی میشد و تیر و گلوله در ریزش و آمد و شد میبود. هر دوسو ایستادگی سخت مینمودند و راستی اینکه کار به شهریان و آزادیخواهان دشوار شده بود. زیرا با آن آهنگی که میداشتند و ببازکردن راه میکوشیدند ، هنوز کار چندانی انجام نداده و از سوی دشمن نشانی از سستی و زبونی پدیدار نشده بود. روزنامهی انجمن از گفتهی یکی از بستگان صمدخان میاورد که هرگاه جنگ نیمساعت دیگر پیش رفتی سوار و سرباز چون از سهسو زیر آتش میودند زینهار خواستندی. شاید هم این سخن راست باشد. ولی در بیرون نشانی پدیدار نمیبود ، و بدانسان که مجاهدان به پیشرفت میکوشیدند دولتیان هم در جلوگیری پا میفشاردند.
در اینهنگام که غروب فرارسیده ولی جنگ همچنان برپا میبود کونسولهای روس و انگلیس بانجمن آمدند و نمایندگان را دیده تلگرافی از سفیران خود از تهران نشاندادند که میانهی ایشان با محمدعلیمیرزا گفتگو رخ داد ، و بر آن شدهاند که ششروز جنگ کرده نشود و دولتیان راه خواربار را بروی شهر بازدارند تا آرامش و آسودگی درمیان باشد ، و از آنسوی با محمدعلیمیرزا دوباره گفتگو کرده کشاکش و دشمنی را بپایان رسانند. دو کونسول میگفتند : « شرط این قرارداد آنست که آزادیخواهان از تاختن بدولتیان خودداری نمایند »[۱]. انجمن پیشنهاد را پذیرفته برای سردار آگاهی فرستاد ، و سردار چنانکه شیوهاش میبود که همیشه در برابر پیشنهاد آرامش و خشنودی مینمود ، بیدرنگ دستور فرستاده مجاهدان از جنگ بازایستادند و سنگرهایی که از دولتیان گرفته بودند رها نمودند و بازگشتند. بدینسان واپسین جنگ خونین بپایان رسید.
داستان گفتگوی سفیران را با محمدعلیمیرزا در گفتار دیگری خواهیم آورد. در اینجا دنبالهی پیشامدهای تبریز را میگیریم. مرگ باسکرویل به تبریزیان سخت افتاده همه را افسرده گردانیده بود. هزار کسی که ازخود تبریزیان کشته میشد. اینست بر آن شدند جنازهاش را باشکوه بسیاری بخاک سپارند. با آنکه گرسنگی همه را دلگیر ساخته و در اینروزها آگاهیهای بیمآوری از سرحد جلفا میرسید ، در بند اینها نشده خواستند روان جوان آمریکایی را از خود خشنود گردانند. روز سهشنبه را باین کار پرداختند و چون جنگی درمیان نمیبود ، بآسودگی آنرا انجام دادند. سراسر راه را از شهر تا گورستان آمریکاییان مجاهدان اینسو و آنسو رده کشیده و با تفنگهای وارونه ایستادند. شاگردان باسکرویل و دستهی فداییان او و ارمنیان و گرجیان و آمریکاییان و همهی آزادیخواهان از بزرگو کوچک با دستههای گل بدست پیرامون جنازه را گرفته روانه شدند. همه را اندوه گرفته پژمرده و افسرده میبودند. میانه راه درچندجا پیکره برداشتند و چون جنازه بدینسان بگورستان آمریکاییان رسید ، در آنجا یکرشته گفتارهایی رانده شد و شور و خروش سترگی برخاست. از کسانیکه بگفتار پرداختند بارونسدراک از آزادیخواهان ارمنی میبود و چنین گفت : « من اکنون بیگمان شدم که مشروطهی ایران پیش خواهد رفت زیرا خون پاک این جوان بیگناه در راه آن ریخته گردید ».
این بارونسدراک از نخست با مجاهدان همپای و با گفتارهای پرشور و مغزدار خود بآنان یاری میکرد. این جمله هم ازوست که در روزهای آخر که گرسنگی تبریز را فراگرفته و مردم که در یکجا گرد میآمدند بیشتر رخسارها پریشان پریشان و پژمرده میبود ، بارونسدراک در سربازخانه گفتار خود را باین جمله آغاز کرد : « ملت آجسگز آزاد سگز »[۲] ( مردم گرسنهاید ولی آزادید ).
انجمن میخواست پولی بآمریکا برای مادر باسکرویل بفرستد. دکتر وانیمان که ریشسفید آمریکاییان در تبریز میبود خرسندی نداد. تفنگی را که آنجوان بدست میگرفت و بهنگام کشتهشدن نیز در دستش میبود ، پیدا کرده نامش را و اینکه در راه آزادی کشته شده ، بروی آن نویسانده بیادگار برای مادرش فرستادند. نیز دستهای از کسانی که زیردست او میبودند با رخت وکلاه ویژهی خود پیکرهای برداشته اینرا نیز بآمریکا فرستادند.[۳]
در این روزها جنگ بریده شده و چون گفتگوی آشتی درمیان میبود پنداشته میشد اندوه باسکرویل واپسین اندوه باشد. ولی در همانروزها اندوه دردناک دیگری رخ داده داغ دیگر بهدل آزادیخواهان نهاد.
بارها نام میرهاشمخانخیابانی را بردهایم. این مرد جوان که دلیری و زیبایی و کاردانی و ستودهخویی را باهم میداشت اینزمان جایگاه دیگری پیدا کرده پس از سردار و سالار یگانه کس شمرده میشد ، و گفتهایم که رشتهی کارهای سالار در دست او میبود. روز چهارشنبه یکم اردیبهشت بهنگامی که سراسر شهر را خاموشی فراگرفته و هیچگونه تکان و آوازی درمیان نیز نمیبود او برای سرکشی بسنگر ساریداغ میرود و در آنجا به هنگامی که استاده بوده از سنگر دولتیان گلولهای میاندازند و آن از گونهی راستش خورده از پشتسر بیرون میآید و مرد دلیر همانجا افتاده جان میسپارد.
این آگاهی چون بشهر رسید از مردم خروش برخاست و همچون روزی که حسینخان باغبان کشته شده بود همگی بهم برآمدند. مجاهدان خیابان دستهدسته بساریداغ شتافتند تا جنازهی را بیاورند. سختی اینجا میبود که چگونه آگاهی را بخاندان و کسان او برسانند. این گفته از حاجیمحمدجعفرخامنهایست که من بخانهی میرهاشمخان شتافتم و با پدرش دیدار کرده گفتم : میرهاشمخان زخم برداشته. آقامیرجعفر خودداری نموده پاسخ داد : اگر کشته نشده باکی نیست ، در اینمیان چونتن خونآلود آنجوان را از کوه پاین آورده بنزدیکی رسانیده بودند و از بیرون آواز شیون و گریه برخاست ، آقامیرجعفر چگونگی را فهمیده چنان بیتوان گردید که خویشتنداری نتوانست و بیخود و بیهوش بزمین افتاد. مادرش بیهشانه سنگی برداشته برسر خود کوفت چنانکه ما گمان کردیم سرش را ازهم پاشید. پسر کوچکش میراحمد نام تفنگ را زیر چانه گزارده میکوشید خود را بکشد نگزاردند. اینست نمونهای از اندازهی اندوه آن خاندان. این جنازه را نیز باشکوه بسیاری بخاک سپردند ولی ما چون آگهی روشنی نمیداریم باین اندازه بس میکنیم.
________________________________________
۱ ـ انگیزهی این شرط دانسته خواهد شد.
۲ ـ گویا در استانبول بزرگ شده بود و اینست بترکی استانبول سخن میگفته.
۳ ـ در اینجا شمارهی یک پیکره آورده شده است. چون این گفتارها بصورت پاورقی آورده میشود پیکره نیامده باشد که در ویرایش بازپسین و تبدیل شدن به کتاب همهی پیکرهها آورده شود. [ ویراستار ]
روز دوشنبه سیام فروردین باردیگر تبریز پر از شور و هیاهو بود. در اینروز واپسین جنگ میانهی دولتیان و تبریزیان رخ میداد. شب دوشنبه همهی مجاهدان در قرهآغاج و آخونی گردآمده ، بامدادان پیش از آنکه آفتاب بدمد از چندسو با شماغازان بکارزار پرداختند در این روز مجاهدان با شور تازهای بکار درآمده برآن بودند تا دشمن را ازجا نکنند ازپا ننشینند. ولی افسوس که در گام نخست باسکرویل ، جوان آمریکایی را از دست دادند ، و این خود مایهی دلشکستگی گردید.
چنانکه گفتهایم باسکرویل « فوج نجات » آراسته و چنین میخواست که در این جنگ فوج او پیشاهنگ بوده هنرنمایی کند ، و با این آرزو شب و روز ناآرام میزیست. ولی افسوس که آزمایش ، ناآزمودگی اورا نشان داد. آنهمه رنجها بیهوده شده خود او نیز برسر این آزمایش رفت.
شمارهی پیروان او تا سیصدتن میرسید. ولی چنین میگویند بیش از چهلواندتن اندیشهی اورا نپذیرفته و با وی پیمان استوار نکرده بودند و چون شب دوشنبه فرا رسید باسکرویل بآمادگی پرداخته دستور داد پیروان پیش از نیمهشب در شهربانی گردآیند تا از آنجا بقرهآغاج روانه گردند. سپس کسانی را نزد ستارخان فرستاده خواستار شد توپی بدست او سپارند. گفتهایم ستارخان با اندیشهی او همداستان نمیبود ، و این میدانست که از جوانان ناآزمودهی جنگ ندیده چنان کاری برنیاید. اینهنگام نیز پاسخ داد : « میروید آمریکایی را بکشتن میدهید و توپ را بدشمن گزارده میگریزید ». این گفته از دادن توپ بازایستاد. از اینکار سردار بسیاری از پیروان باسکرویل سست شدند و پیشاز همه مسترمور کناره جسته بتماشا بس کرد. خود این مرد داستان درازی مینویسد که سیصدوپنجاهتن تفنگچی باو سپرده شده و او یکی از سرکردگان بشمار میبود ، و امشب بیشتر ایشان نیامده ، و اورا تنها گزاردهاند ، و چنین وامینماید که در جنگ همپای باسکرویل میبوده ، و تبریزیان را
« ترسو » ستوده زبان به نکوهش دراز میدارد. ولی همهی اینها دروغ است و هرکس میداند که این انگلیسی هیچگاه جنگ نکرده و تیری بدشمن نهانداخته ، و بیش از این عنوانی نداشته که در ورزش و آموزگاری همراهی از باسکرویل میکرد ، و امشب خود را بیکبار کنار کشید.
من از کسلنیکه در پیرامون باسکرویل میبودند و هنوز زندهاند ، پرسشهایی کرده و اینک گفتههای برخی از آنان را میآورم : علویزاده[۱] که از آغاز جنگ در میانهیمجاهدان و سپس با دستهی باسکرویل میبود چنین میگوید : شبانه که بایستی در شهربانی گردآییم از کسانیکه پیمان فداییگری میداشتند جز یازدهتن نیامدند. دیگران یا خودشان ترسیده پاپس گزاردند ، یا مادران و پدرانشان چون از آن آهنگ باسکرویل آگاهی میداشتند جلو پسران خود را گرفتند. ولی از دیگران دستهی انبوهی فراهم شدند. نزدیک به نیمشب از آنجا روانهی قراآغاج شدیم. این محله سرتاسر پر از مجاهد و توپچی و جنگجو میبود. مارا بمسجدی راه نمودند که چندساعتی در آنجا بیاساییم. باسکرویل دمی آرام نمینشست و درون مسجد نیز مارا بمشق و ورزش وامیداشت. میگفتند : سردار خواهد آمد و یکساعت پیش از دمیدن بامداد تاخت آغاز خواهد شد. ولی سردار دیر رسید و بامداد دمیده و روشنی نیمه تابیده بود که ما راه افتادیم. در همان هنگام مجاهدان دستهدسته هریکی از راهی پیش میرفتند. هنوز آفتاب ندمیده بود که بدشمن نزدیک شدیم.
کوچهباغی را گرفته پیش میرفتیم. این دست و آندست ما باغها میبود. در پایان کوچهباغ شالیزار پهناوری پدید شد. در آنسوی کشتزار سنگر توپ قزاق میبود که در پیرامون آن قزاقها پاسداری مینمودند. ما از دور ایشان را میدیدیم. یکی در کنار ایستاده آتش گردون میچرخانید و پیدا میبود که مارا نمیبیند. همینکه کوچهباغ را بپایان رسانیده بدهنهی کشتزار نزدیک شدیم باسکرویل فرمان دو داده خویشتن در جلو رو بیوی سنگر قزاقان دویدن گرفت. چندتنی از ما پی اورا گرفتند ، و دیگران چون توپ و گلوله را در برابر میدیدند پیروی نکرده بیدرنگ دو دسته شده دستهای بباغهای ایندست و دستهای به باغهای آندست درآمدند و پشت درختها و دیوارها را سنگر گرفتند اما باسکرویل همینکه تیری انداخت و چندگامی دوید قزاقی آماج گلولهاش گردانید ، و در آنهنگام که میافتاد فرمان « درازکش » داد. آنچندتن که بدوری چندگامی در پشتسرش میبودند خوشبختانه در همانهنگام که برابر پشتهای رسیده بودند و در برابر آن دراز کشیدند آواز باسکرویل بلند شد : « حاجی آقا[۲]من تیر خوردم ». این گفته دیگر خاموش شد.
در اینمیان قزاقان پیاپی گلوله میبارانیدند. آن چندتنی که در میان کشتزار ماندند ما دیدیم همگی کشته خواهند شد. از پشت درختها و دیوارها بجنگ درآمدیم تا دشمن را بخود سرگرم سازیم ولی اینان در جای بسیار بدی گیر کرده و همگی در گلولهرس میبودند ، و قزاقان دست از سر ایشان برنمیداشتند. در اینمیان حاجیخان پسر علیمسیو با دستهی تفنگچیان خود از راه دیگری پیش رفته و دست راست دشمن را گرفته بودند ، و چون آنان بشلیک برخاستند قزاقان ناگزیر شدند بآنسو پردازند و ما در اینمیان فرصت بدست آورده برهایی آن چندتن و بیرون کشیدن تن خونین باسکرویل پرداختیم.
بدینسان جوان پاکدل امریکائی جان خود را باخت : یک تیر انداخت با یک تیری هم ازپا افتاد. از کسانی که در پشت سر او بودهاند من چندتن را میشناسم و اینک نام میبرم. ۱ ـ میرزاحاجیآقارضازاده که ترجمانش میبود. ۲ ـ حسناقاعلیزاده ( حسناقا حریری ). ۴ ـ میرزااحمدقزوینی. ۵ ـ محمدخان. ۶ ـ حسینخانکرمانشاهی.[۳]
این حسینخان یکی از دلیران مجاهدان و همانست که همراه یارمحمدخان به تبریز آمده بود.
اینرا علیزاده میگوید : در آنهنگام که ما در میان کشتزار افتاده بودیم قزاقان کوشیدند کشتهی باسکرویل را ببند حسینخان نگزاشت و با دوتیر دوتن را ازپا درآورد حاجیحسنآقاکوزهکنان و میرزاعلیخانپستخانه و پاره کسان دیگر نیز در فوج باسکرویل میبودهاند ولی نمیدانیم در آن روز میان کدام دسته افتاده بودند. علویزاده خودش را میگوید در دستهی میان باغها بوده.
مسترمور در پیرامون کشته شدن باسکرویل سخنانی میراند. در اینجا هم چنین مینماید که خود او در جنگ میبوده. ولی همهی اینها دروغهاییست که از پندار خود بافته است ، و چنانکه گفتیم او هیچکاره نمیبود و بجنگ هم پانگزاشت. نکوهشها که از ایرانیان کرده و از فداییان ارمنی بستایشها پرداخته آنها نیز از همین گونه سخنانست و از روی فهم و راستی رانده نشده. اینکار باسکرویل و آن تاختی که مخواست بسیار پردلانه میبود ولی بیباکی را هم دربر میداشت. گیرم که همگی شاگردانش پیروی از وی کردند و کسانی از ایشان در نیمهی راه افتاده و کسانی خود را تا سنگر دشمن رسانیدندی و بدانجا دست یافتندی پس از آن چه کردندی ؟! آیا توانستندی آنجا را نگاه دارند ؟! پرسش است که بآسانی پاسخ نمیتوان گفتن. هرچه هست برای اینکار مردان جنگآزموده میبایست. از یکدسته توانگرزادگان ( یا بگفتهیستارخان ، حاجیزادگان )
چه برخاستی ؟!
________________________________________
۱ ـ آقای مهدیعلیویزاده پسر حاجمیرمحسدعلیاصفهانی که اکنون در تهرانست. [ در امیرکبیر « محسد » آمده ولی بیگمان باید« محسن » باشد ] [ و ]
۲ ـ خواستش میرزاحاجیآقارضازاده ( دکتر شفق کنونی ) بوده که ترجمانش میبود. ۳ ـ میرزاحاجیآقا دکتر شفق است. علیزاده بهمان نام خوانده میشود و اکنون در تهرانست. حریری بنام بیرنگ خوانده میشود و در تبریز لست. میرزااحمدقزوینی همان نمایندهی علمای نجف میبوده که سپس بنام « عمارلو » شناخته میشد و مرد. محمدخان اکنون بنام نیساری خوانده میشود و اکنون در تهران در شهربانیست.
کشتهی باسکرویل را از رزمگاه درآورده همراه کسانی از پیروانش بشهر فرستادند. دیگران بجنگ ایستاده بیش از این باو نپرداختند. پیکار سختی پیش میرفت ، دستههایی از مجاهدان از اینگوشه و آنگوشه دلیرانه میجنگیدند. خود سردار در « باغ سازنده » بالاخانهای را گرفته با دوربین رزمگاه را میپایید و بسردستگان دستورهایی میفرستاد. آواز تفنگ بهمپیوسته و توپها پیاپی غرش مینمودند ، گاهی نیز آوای بمب برمیخاست.
اینبار دوم بود که همهی مجاهدان از سرداریان و سالاریان و از گرجیان و ارمنیان و قفقازیان و ایرانیان ، دست بهم داده بیکسو رو میآوردند ، و دستههایی از مردم تهیدست از پشتسر بیاری برمیخاستند. از آنسوی حاجصمدخان نیز همهی نیروی خود را بکار انداخته دلیرانه ایستادگی میکرد. شاید دستههایی نیز از لشگرگاه عینالدوله یا رحیمخان باو پیوسته بودند. اینست دلیرانه پافشاری کرده فشار مجاهدان را برمیگردانیدند و چهبسا ایشان بتاخت برمیخاستند.
گذشته از شامغازان از خطیب نیز جنگ میرفت. بلکه برای نخستبار دولتیان در برابر لیلاوا و اهراب پیدا شده از آنسو نیز پیکار میکردند. تنور کشتار بسیار گرم شده زبانه میزد ، پس از سیوچندسال توگویی آواز ریزش گلولههای آنروز ، که از دور همچون ریزش تگرگ تند مینمود ، در گوش منست. در سراسر شهر آواز پیچیده هنگامهی بس شگفتی برپا میبود.
تا غروب همچنان خونریزی میشد و تیر و گلوله در ریزش و آمد و شد میبود. هر دوسو ایستادگی سخت مینمودند و راستی اینکه کار به شهریان و آزادیخواهان دشوار شده بود. زیرا با آن آهنگی که میداشتند و ببازکردن راه میکوشیدند ، هنوز کار چندانی انجام نداده و از سوی دشمن نشانی از سستی و زبونی پدیدار نشده بود. روزنامهی انجمن از گفتهی یکی از بستگان صمدخان میاورد که هرگاه جنگ نیمساعت دیگر پیش رفتی سوار و سرباز چون از سهسو زیر آتش میودند زینهار خواستندی. شاید هم این سخن راست باشد. ولی در بیرون نشانی پدیدار نمیبود ، و بدانسان که مجاهدان به پیشرفت میکوشیدند دولتیان هم در جلوگیری پا میفشاردند.
در اینهنگام که غروب فرارسیده ولی جنگ همچنان برپا میبود کونسولهای روس و انگلیس بانجمن آمدند و نمایندگان را دیده تلگرافی از سفیران خود از تهران نشاندادند که میانهی ایشان با محمدعلیمیرزا گفتگو رخ داد ، و بر آن شدهاند که ششروز جنگ کرده نشود و دولتیان راه خواربار را بروی شهر بازدارند تا آرامش و آسودگی درمیان باشد ، و از آنسوی با محمدعلیمیرزا دوباره گفتگو کرده کشاکش و دشمنی را بپایان رسانند. دو کونسول میگفتند : « شرط این قرارداد آنست که آزادیخواهان از تاختن بدولتیان خودداری نمایند »[۱]. انجمن پیشنهاد را پذیرفته برای سردار آگاهی فرستاد ، و سردار چنانکه شیوهاش میبود که همیشه در برابر پیشنهاد آرامش و خشنودی مینمود ، بیدرنگ دستور فرستاده مجاهدان از جنگ بازایستادند و سنگرهایی که از دولتیان گرفته بودند رها نمودند و بازگشتند. بدینسان واپسین جنگ خونین بپایان رسید.
داستان گفتگوی سفیران را با محمدعلیمیرزا در گفتار دیگری خواهیم آورد. در اینجا دنبالهی پیشامدهای تبریز را میگیریم. مرگ باسکرویل به تبریزیان سخت افتاده همه را افسرده گردانیده بود. هزار کسی که ازخود تبریزیان کشته میشد. اینست بر آن شدند جنازهاش را باشکوه بسیاری بخاک سپارند. با آنکه گرسنگی همه را دلگیر ساخته و در اینروزها آگاهیهای بیمآوری از سرحد جلفا میرسید ، در بند اینها نشده خواستند روان جوان آمریکایی را از خود خشنود گردانند. روز سهشنبه را باین کار پرداختند و چون جنگی درمیان نمیبود ، بآسودگی آنرا انجام دادند. سراسر راه را از شهر تا گورستان آمریکاییان مجاهدان اینسو و آنسو رده کشیده و با تفنگهای وارونه ایستادند. شاگردان باسکرویل و دستهی فداییان او و ارمنیان و گرجیان و آمریکاییان و همهی آزادیخواهان از بزرگو کوچک با دستههای گل بدست پیرامون جنازه را گرفته روانه شدند. همه را اندوه گرفته پژمرده و افسرده میبودند. میانه راه درچندجا پیکره برداشتند و چون جنازه بدینسان بگورستان آمریکاییان رسید ، در آنجا یکرشته گفتارهایی رانده شد و شور و خروش سترگی برخاست. از کسانیکه بگفتار پرداختند بارونسدراک از آزادیخواهان ارمنی میبود و چنین گفت : « من اکنون بیگمان شدم که مشروطهی ایران پیش خواهد رفت زیرا خون پاک این جوان بیگناه در راه آن ریخته گردید ».
این بارونسدراک از نخست با مجاهدان همپای و با گفتارهای پرشور و مغزدار خود بآنان یاری میکرد. این جمله هم ازوست که در روزهای آخر که گرسنگی تبریز را فراگرفته و مردم که در یکجا گرد میآمدند بیشتر رخسارها پریشان پریشان و پژمرده میبود ، بارونسدراک در سربازخانه گفتار خود را باین جمله آغاز کرد : « ملت آجسگز آزاد سگز »[۲] ( مردم گرسنهاید ولی آزادید ).
انجمن میخواست پولی بآمریکا برای مادر باسکرویل بفرستد. دکتر وانیمان که ریشسفید آمریکاییان در تبریز میبود خرسندی نداد. تفنگی را که آنجوان بدست میگرفت و بهنگام کشتهشدن نیز در دستش میبود ، پیدا کرده نامش را و اینکه در راه آزادی کشته شده ، بروی آن نویسانده بیادگار برای مادرش فرستادند. نیز دستهای از کسانی که زیردست او میبودند با رخت وکلاه ویژهی خود پیکرهای برداشته اینرا نیز بآمریکا فرستادند.[۳]
در این روزها جنگ بریده شده و چون گفتگوی آشتی درمیان میبود پنداشته میشد اندوه باسکرویل واپسین اندوه باشد. ولی در همانروزها اندوه دردناک دیگری رخ داده داغ دیگر بهدل آزادیخواهان نهاد.
بارها نام میرهاشمخانخیابانی را بردهایم. این مرد جوان که دلیری و زیبایی و کاردانی و ستودهخویی را باهم میداشت اینزمان جایگاه دیگری پیدا کرده پس از سردار و سالار یگانه کس شمرده میشد ، و گفتهایم که رشتهی کارهای سالار در دست او میبود. روز چهارشنبه یکم اردیبهشت بهنگامی که سراسر شهر را خاموشی فراگرفته و هیچگونه تکان و آوازی درمیان نیز نمیبود او برای سرکشی بسنگر ساریداغ میرود و در آنجا به هنگامی که استاده بوده از سنگر دولتیان گلولهای میاندازند و آن از گونهی راستش خورده از پشتسر بیرون میآید و مرد دلیر همانجا افتاده جان میسپارد.
این آگاهی چون بشهر رسید از مردم خروش برخاست و همچون روزی که حسینخان باغبان کشته شده بود همگی بهم برآمدند. مجاهدان خیابان دستهدسته بساریداغ شتافتند تا جنازهی را بیاورند. سختی اینجا میبود که چگونه آگاهی را بخاندان و کسان او برسانند. این گفته از حاجیمحمدجعفرخامنهایست که من بخانهی میرهاشمخان شتافتم و با پدرش دیدار کرده گفتم : میرهاشمخان زخم برداشته. آقامیرجعفر خودداری نموده پاسخ داد : اگر کشته نشده باکی نیست ، در اینمیان چونتن خونآلود آنجوان را از کوه پاین آورده بنزدیکی رسانیده بودند و از بیرون آواز شیون و گریه برخاست ، آقامیرجعفر چگونگی را فهمیده چنان بیتوان گردید که خویشتنداری نتوانست و بیخود و بیهوش بزمین افتاد. مادرش بیهشانه سنگی برداشته برسر خود کوفت چنانکه ما گمان کردیم سرش را ازهم پاشید. پسر کوچکش میراحمد نام تفنگ را زیر چانه گزارده میکوشید خود را بکشد نگزاردند. اینست نمونهای از اندازهی اندوه آن خاندان. این جنازه را نیز باشکوه بسیاری بخاک سپردند ولی ما چون آگهی روشنی نمیداریم باین اندازه بس میکنیم.
________________________________________
۱ ـ انگیزهی این شرط دانسته خواهد شد.
۲ ـ گویا در استانبول بزرگ شده بود و اینست بترکی استانبول سخن میگفته.
۳ ـ در اینجا شمارهی یک پیکره آورده شده است. چون این گفتارها بصورت پاورقی آورده میشود پیکره نیامده باشد که در ویرایش بازپسین و تبدیل شدن به کتاب همهی پیکرهها آورده شود. [ ویراستار ]
در اینجا باید باردیگر بتهران بازگردیم و بداستانهای آنجا پردازیم و چگونگی میانجیگری نمایندگان دودولت را بنویسیم.
در تهران سال نوین ۱۲۸۸ با یک داستان خونآلود دلسوزی آغاز یافت ، چگونگی آنکه یکدسته از مشروطهخواهان که در عبدالعظیم بستی مینشستند میرزامصطفیآشتیانی نیز با پیرامونیانی بآنان پیوسته بود. ازاین میرزامصطفی و همچنین از برادر بزرگترش حاجیشیخمرتضی در داستانهای آغاز جنبش نام بسیار بردهایم ، و چنانکه خوانندگان میدانند خانوادهی آشتیانی از پیشگامان جنبش بشمار میرفتند ، و میرزامصطفی کاردانیهای نیکی در پیشامدها ازخود نشان میداد. لیکن سپس اینان گام پسگزارده بودند ، و چنانکه درمیان مردم گفته میشد حاجیشیخمرتضی بسوی محمدعلیمیرزا گراییده به پیشرفت کار او میکوشید.
با اینحال در اینهنگام که باردیگر مشروطهخواهان بکوشش برخاسته بودند ، میرزامصطفی برکناری نتوانسته چنانکه گفتم در عبدالعظیم به دیگران پیوست. بدینسان که با پیرامونیان خود خانهای گرفتند و فرو نشستند ، و چون نشیمنگاه از بست بیرون میبود ، مفاخرالملک « رییس تجارت » که دستیار حکمران تهران نیز میبود ، شب چهارشنبه چهاردهم فروردین صنیعحضرت را با کسانی از لوتیان تهران فرستاد که ناگهان بسرشان ریختند ف و میرزامصطفی را با سهتن دیگر کشتار کردند. این پیشامد مایهی اندوه همهی آزادیخواهان گردید ، و محمدعلیمیرزا و پیرامونیانش همدردی نشان داده چنین وانمودند که از داستان آگاهی نداشتهاند. نیز این پیشامد چشم کسانی را ترسانید که از مشروطهخواهی پاپسگزاردند.
از آنسوی چون در این ماه در تبریز جنگهای سختی میرفت ، و نیز محمدعلیمیرزا و پیرامونیانش از سختی کار خواربار در شهر آگاهی میداشتند ، از اینرو گوش بسوی آنجا دوخته بودند که مژدههای شادیآور رسد. چنانکه گفتهایم اینزمان در بسیار جاها شورش برپا میبود. ولی محمدعلیمیرزا سرچشمهی همهی آنها را تبریز دانسته پیش از همه باینجا میپرداخت.
روزها بدینسان میگذشت تا داستان گرسنگی تبریز رخ داد و تلگرافهای کونسولهای روس و انگلیس بتهران رسید ، و دولتهای روس و انگلیس که از آغاز پیدایش شورش با محمدعلیمیرزا گفتگو کرده همیشه یادآوری میکردند که با مشروطهخواهان کنار بیاید و با بازکردن مجلس آب بر آتش شورش بریزد ، در اینهنگام باردیگر پا جلو نهاده بگفتگو برخاستند ، ( و این یکرازیست که دوهمسایه بپایداری شورش خرسندی نمیدادند ، و فرونشاندن آنرا بسود خود میپنداشتند ) و چون روز بروز کار سختتر میشد روز دوشنبه سیام فروردین ( همان روز پرشوری که در تبریز جنگ شامغازان رخ میداد ) دو سفیر روس و انگلیس بنزد شاه شتافته پس از گفتگوهای بسیار [۱] خواستار شدند که شش روزه جنگ با تبریز بریده شود ، و در اینچندگاه هر روز باندازهی خوراک انروز بنام بینوایان و بیچارگان گندم و خوردنی بشهر راه داده شود ، تا فرصتی در دست بوده دوسفیر با گفتگو و میانجیگری کشاکش را بپایان رسانند. محمدعلیمیرزا خرسندی نداده میگفت شورشیان فرصت بدست آورده بلشگرهای دولتی خواهند تاخت. میگفت من از چهار روز پیش بلشگریانی که در برابر تبریز هستند دستور دادهام دست از جنگ برداشته و چشمبراه گفت و شنیدهایی که در زمینهی آشتی میرود بایستند ، ولی شورشیان از دیشب جنگ را آغاز کردهاند ، و هماکنون آتش پیکار در پیرامون تبریز زبانه میزند. این بود دوسفیر شرط نهادند که اگر شاه پیشنهاد را بپذیرد شورشیان هم بجنگ و تاختن برنخیزند ، و بگردن گرفتند که این خواهش را از آزادیخواهان بکنند.
اینست پسین همانروز با تلگراف بکونسولهای خود در تبریز دستور فرستادند و اینان به انجمن درآمده آن پیام را رسانیدند و چنانکه گفتیم آزادیخواهان خوشرویی نموده هماندم از جنگ دست برداشتند. همان روزها دولت روس باردیگر دستههایی را از سپاه خود به مرز فرستاده دستور داده بود به تبریز شتابند ، ولی چون این پیمان و نوید با محمدعلیمیرزا پیش آمد انگلیسیان خواستار شدند از فرستادن آن سپاهیان بازایستند. دولت روس آنرا پذیرفته دستور داد سپاهیان از جلفا نگذرند و در آنجا آماده بازایستند. لیکن محمدعلیمیرزا نوید خود را بکار نبست و با آنکه بسفیران میگفت بعینالدوله دستور داده خواروبار را بشهر راه دهند در تبریز نشانی از اینکار دیده نمیشد و راهها همچنان بسته میبود. سفیران دوباره یادآوری کردند و شاه باردیگر نویدهایی داد. ولی نتیجه همان بود که میبود. اینست دولتهای روس و انگلیس ازو نومید گردیده بآن شدند که سپاهیان روس را بخاک ایران فرستند. و روز ششم اردیبهشت ، سه باتالیان سرباز و چهار اسکاردرون قزاق و دو باتری توپخانه و یکدسته مهندس ، از پل جلفا گذشته روبسوی تبریز بشتاب روانه گردیدند.
________________________________________
۱ ـ این گفتگوها را در کتاب آبی آورده در آنجا دیده شود.
اما در تبریز چنانکه گفتیم جنگ خاموش شده در این چند روزه آزادیخواهان بکارهای دیگری پرداختند و با آنکه از وعدهی بازشدن راه و رسیدن آذوقه نشانی پدیدار نشد همچنان خاموش ایستاده نخواستند بهانهای بدست بدهند. لیکن در اینمیان روز پنجم اردیبهشت نامهای از کونسول انگلیس بانجمن رسید ، در این زمینه چون دولت ایران از بازکردن راه خودداری مینماید دولتهای روس و انگلیس برآن سرند که خودشان راه خواروبار را بازدارند.
از این نوشته نمایندگان انجمن و سردستگان بهم برآمدند و سخت دلگیر شدند و سهتن از نمایندگان انجمن را که میرزامحمدتقی ( رییس انجمن ) و اجلالالملک و حاجیعلیقرهداغی باشند نزد کونسول فرستاده خواستار شدند بدولت خود تلگراف کرده از زبان مشروطهخواهان خواتار گردد که از آهنگی که میدارند بازگردند ، و بخود مشروطهخواهان فرصت دهند که با محمدعلیمیرزا کنار آیند و راه خواربار گشاده شود. در همان هنگام خودشان نیز همگی بتلگرافخانهی کمپانی شتافته تلگرافی بمحمدعلیمیرزا در این زمینه فرستادند : « شاه بجای پدر و توده بجای فرزندانست ، اگر رنجشی میان پدر و فرزندان رخ دهد نباید همسایگان پابیمان گزارند. ما هرچه میخواستیم از آن درمیگذریم و شهر را به اعلیحضرت میسپاریم هر رفتاری با ما میخواهند بکنند و اعلیحضرت بیدرنگ دستور دهند راه خواربار بازشود و جایی برای گذشتن سپاهیان روس بخاک ایران بازنماند »[۱]
________________________________________
۱ ـ ما نسخهی این تلگراف را در دست نمیداریم و در اینجا نیاوردیم.
راستی را این پیشامد به تبریزیان بیاندازه سخت افتاده نمیدانستند چه چاره کنند و برای جلوگیری از آن بهرگونه فداکاری خرسند میبودند. حاجیمهدی آقا اشک از دیده فرو میریخت. ستارخان میگفت شما با محمدعلیمیرزا کنار بیایید و پروای مرا هیچ نکنید. من بر اسب خود نشسته از راه و بیراه خود را از ایران بیرون اندازم و روانهی نجف شوم.
تلگراف تبریزیان شب یکشنبه بمحمدعلیمیرزا رسید و چون خواستار شده بودند کسانی که از درباریان و دیگران در تلگرافخانه آمده با ایشان گفتگو نمایند روز یکشنبه محمدعلیمیرزا حاجیامامجمعهیخویی را بباغشاه خواسته باو دستور داد بتلگرافخانه آمده با تبریزیان گفت و شنید کند. حاجامامجمعه خواستار شد شاه پاسخی از روی مهر بتلگراف نتبریزیان بفرستد و بعینالدوله دستور دهد راه را بروی شهر بازکنند. در همان هنگام حاجعلیاکبربروجردی از بستگان حاجیشیخفضلالله در دربار میبود ، چون حاجیامامجمعه از شاه خواستار شد که سر بمشروطه فروآورد این مرد بستیزگی پرداخته در آنهنگام سخت بیکرشته سخنان بیجایی آغاز ، و چون دستهای از درباریان نیز میبودند ، پیکار و کشاکش بزرگ شد. پس از دیری محمدعلیمیرزا دوباره بامامجمعه دستور رفتن بتلگرافخانه داد. نایبالسلطنه کامرانمیرزا و سعدالدوله و حشمتالدوله و فرمانفرما را نیز همراه او گردانید. از اینسو در تبریز حاجیمهدیآقا و تقیزاده و میرزااسماعیلهشترودی و شیخمحمدخیابانی و حاجیاسماعیلامیرخیزی و میرزامحمدتقی و اجلالالملک و حاجیمیرزاعلینقیگنجهای و حاجیمیرمحمدعلیاسپهانی و حاجیعلیدوافروش و دیگران بتلگرافخانهی کمپانی گردآمده و گوش بآواز دستگاه تلگراف میداشتند. خود محمدعلیمیرزا پاسخ پایین را داد :
حاضرین تلگرافخانه ـ تلگراف شمارا در خصوص عبور قشون روس از سرحد ملاحظه کردم این اندازه تزلزل و اضطراب وقتی جا دارد که ما از خیال آسودگی شماها غافل باشیم چگونه میشود که کارهای بزرگی را کوچک شمرده و مهم ندانیم تمام بهانهی آنها ورود آذوقه بشهر و حفظ تبعهی خودشان بود حالا که جنگ را متارکه نموده و ورود آذوقه را بشهر تأکید کردیم دیگر رفع اعتراض آنها شده و جلوگیری خیالات آنان را البته با تمام قوا مصمم هستیم. خوبست شما هم با آقاینایبالسلطنهی امروز قرار ورود نایبالحکومه شاهزاده عینالدوله و ترتیبات لازمهی آسایش مردم را بطوریکه وهن دولت نباشد عاقلانه بدهید که بتوانیم تا بشور و صلاح شما و عینالدوله برای آتیهی مملکت فکر صحیحی بکنیم و سد طرق اغراض بشود و بهمین وسایل بتوانیم بگوییم که امر تبریز بخوشی گذشته خارجی متقاعد شود بحواس جمع با شور و صوابدید شماها بترتیب امورات شروع شود. نیز تلگرافی بعینالدوله بدینسان فرستاد :
توسط حاضرین تلگرافخانه ـ شاهزاده عینالدوله این تلگراف را فوراً بسردارها برسانید شجاعالدوله امیرتومان سردارنصرت امیرمعزز سالارجنگ سردارارشد چون اظهارات از شهر تبریز رسید حقیقتاً تأثیر بخشید تبریز و آذربایجان خانهی منست بیشتر از این گرسنگی و استیصال تبریز را بهیچوجه نمیتوانم تحمل و صبر نمایم بوصول این تلگراف بکلی جنگ را موقوف نمایید و راه آذوقه را بازنمایید و بلکه خودتان هم در سهولت حرکت مال برای حمل آذوقه ساعی و جاهد باشید.
لیکن از این تلگرافها چهسود توانست بود ؟!. در همان هنگام که سیم تهران این پیامها را میرسانید سیم جلفا نیز پیام دیگری میآورد : « سپاهیان روس از پل گذشتند ». از این خبر گرد نومیدی بر سر و روی همگی نشست و چون درباریان در تلگرافخانهیتهران چشمبراه گفتو شنید میبودند اینپیام را برای ایشان فرستادند : حضور آقایان عظام ـ کانالذی خفت انیکونا بهد از مخابرهی تلگراف والی الآن خبر بدبختی غیر متوقع رسید و خاکستر مذلت بسرمملکت . . . بیخته شد.
اناللهواناالیهراجعون مغرضین ملک و ملت بسلامت باشند. تمام الحاجات برای اینبود که بلانازل نگردد. الآن خبر تلگرافی رسید که قشون روس از سرحد گذشت. تا حال سیصدوپنجاهنفر گذشته و مشغول لشگرکشیاند. دیگر هیچ حواسی برای این جمع که چون حلقهی ماتم اشک حسرت بنتایج جهالت چندنفر مملکت خرابکن میریزند نمانده مؤاخذت این زوال مملکت اسلام را باولیای امور گذاشته میخواهیم مرخص بشویم و بدرد خود و مصیبت وطن عزیر مشغول باشیم قلب دردست میارزد دیگر تاب نوشتن ندارد حاضرین تلگرافخانه ـ اگر علاجی دارید در تهران بکنید اگر فرمایشی دارید بفرمایی.
پس از این پاره تلگرافهای دیگری در میانه آمد و شد کرده که چون ارج بسیاری نمیدارد در اینجا نمیآوریم. همان روز هنگام پسین نوشتهی پاین از کونسولگریهای روس و انگلیس بانجمن رسید.
چهارم ربیعالثانی ۱۳۲۷ ـ انجمن مقدس ایالتی را با کمال احترام مصدع میشویم امروز جناب مستطاب قدسی انتساب آقامیرزامحمدتقی سلمهاللهتعالی رئیس انجمن مقدس و جناب جلالتمآب اجل آقای اجلالالملک داماجلالهالعالی و جناب حاجیعلیآقا داماقباله با دوستدار ملاقات در بعضی فقرات سؤال و جواب و بالاخره از علت و سبب عبور قشون روس از راه جلفا بخاک ایران استفسار نمودند جواباً تفصیل آنرا با آقایان محترم اظهار داشتیم و حالا هم برای اطلاع انجمن مقدس ایالتی با نهایت احترام زحمت میدهیم بنا بوعدهی که اعلیحضرت شهریاری خلداللهملکهوسلطانه در تهران بسفرای دولت روس و انگلیس داده بودند لازم بود راههای آذوقه مفتوح و مجادله را موقوف دارند ولی رؤسای اردوی دولتی ابداً اجازهی حمل آذوقه بشهر نداده و شرایط ترک مجادله را مقدس و محترم نشماردهاند. بنابراین دولت انگلیس و روس بنا بملاحظهی شرایط انسانیت قرار دادند که راه جلفا برای حمل آذوقه به تبریز برای اهالی شهر و اتباع خارجه بازشود و مسلم است با وجود سواران قراجهداغی حمل آذوقه و تأمین راه عابرین ممکن نیست باین ملاحظه قرار گذاشتهاند یک قوهی کافی برای ترفیق حاملین آذوقه و تأمین راه از شر اشرار تعیین گردد تا اینکه راه مفتوح شود و پس از حمل آذوقه بشهر و افتتاح راه ضمناً در وقت لزوم همین قوه حاضر است اهالی شهر و اتباع خارجه را از شر اشرار سوارهای دولتی که مسلماً در صورت ورود بشهر از ارتکاب هیچ قسم حرکات ظالمانه مضایقه نخواهند کرد محافظه نماید و پس از اعادهی آسایش و آسودگی و امنیت این قوه بدون تأخیر و شرط و بدون اینکه در آتیه از اولیای دولت ایران ادعایی نماید خاک ایران را ترک و بروسیه مراجعت خواهد کرد و اولیای دولت ما مقرر فرمودهاند دوستداران بهمین قرار بانجمن مقدس ایالتی اعلان نموده و اطمینان بدهیم ضمناً احترامات فایقه را تکرار مینمایم زیاده زحمت است مهر و امضای جنرال قونسول انگلیس را تسلا و مهر و امضای جنرال قونسول روس اسکندرمیللر.
پس از رسیدن تلگراف محمدعلیمیرزا بعینالدوله رحیمخان و پاره سرکردگان تو گفتی باور نمیکردند چنان دستوری از شاه برسد آن را نمیپذیرفتند ، و برخی از ایشان که از چگونگی داستان آگاهی نمیداشتند و نمیپنداشتند مردم شهر از درماندگی رو بمحمدعلیمیرزا آوردهاند بدربار تلگراف کردند که شهر از فشار گرسنگی نزدیک است بدست دولتیان بیاید ، بازکردن راه خواربار بزیان آن کار میباشد. از محمدعلیمیرزا دوباره تلگراف رسید که راه را بازکنند. از روز یکشنه نخست راه باسمنج و بیستوچندخروار آرد از آنجا بشهر درآمد. فردا از راههای دیگر نیز اندک گندم یا آردی آورده شد. روز پنجشنبه نهم اردیبهشت هنگام پسین سپایهان روس به بیرون شهر رسیده در نزدیکی پلآجی چادر زدند. پیش از رسیدن ایشان لشگرهای صمدخان از قراملک برخاسته آن راه را بازکردند. فردای آدینه یکدسته از مهمانان تازه رسیده سوار و پیاده بشهر درآمدند و سرودخوانان از کوچهها گذشتند ولی در شهر نمانده دوباره به پلآجی بازگشتند. سردار و سردستگان آزادی تا توانستند پذیرایی و مهماننوازی کردند ، و بمجاهدان دستور سخت دادند که هیچگونه برخوردی با یکی از ایشان نکنند. بدینسان جنگ و کشاکش از تبریز برداشته شد و گرسنگی و نایابی ازمیان برخاست. از آنسوی در نتیجهی یکرشته گفتگوهایی که با محمدعلیمیرزا در تهران و از تبریز کرده میشد و در سایهی پیشرفتی که شورشیان گیلان و اسپهان روبسوی تهران میداشتند ، محمدعلیمرزا خواهناخواه رام گردیده گردن بمشروطه نهاد و در نیمههای اردیبهشت باردیگر دستخط مشروطه را بیرون داد و کاری را که بدلخواه و بپاس سود کشور و توده نکرده بود از راه ناچاری و پس از گذشتن هنگامه کرد. [ در اینجا واژهای ناخوانا بود ] در تبریز و دیگر شهرها دوباره بجشن و چراغانی پرداختند. نیز با نوشتهی دیگری چشمپوشی از شورشیان ( عفو عمومی ) را آگاهی داد. کسانی را که از ایران بیرون رانده شده بودند در بازگشت آزاد گردانید ، نیز چون دوباره گفتگوها میانهی مردم میبود که آیا همان مشروطهی درست پیشین داده شده یا کم و کاستی درمیان خواهد بود ، محمدعلیمیرزا باردیگر نوشته بیرون داده در آن چنین بازنمود : ن مشروطیت ایران در روی همان یکصدوپنجاهوهشت اصل قانوناساسی برقرار است ».
از اینسو در تبریز لشگرهای دولتی هر دستهای از پس دیگری از کنار شهر برخاسته بجایگاه خود بازگشتند. محمدعلیمیرزا میخواست در اینهنگام عینالدوله بدرون شهر آمده عنوان والیگری داشته باشد. ولی تبریزیان نپذیرفتند ، و او نیز روانهی تهران گردید. در تبریز همچنانکه میبود اجلالالملک بنام نایبالایاله رشتهی کارها را در دست داشت.
بدینسان تبریز پس از یازده ماه جنگ و آشوب بدلخواه خود رسید و مشروطه را دوباره بایران بازگردانید ، ولی افسوس که درآمدن روسیان بایران دلهای همه را پر از اندوه میداشت و کسی نمیدانست از این میهمانان ناخوانده چه زیانهایی پدید خواهد آمد.
ما نیز در اینجا سخن خود را بپایان میرسانیم.
پایان بخش سوم.