اوحدی مراغهای (غزلیات)/پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | اوحدی مراغهای (غزلیات) (پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست) از اوحدی مراغهای |
' |
پیداست حال مردم رند، آن چنان که هست | خرم دلی که فاش کند هر نهان که هست | |
میخواره گنج دارد و مردم بر آن که: نه | زاهد نداشت چیزی و ما را گمان که هست | |
ممن ز دین برآمد و صوفی ز اعتقاد | ترسا محمدی شد و عاشق همان که هست | |
سود جهان به مردم عاقل بده، که من | از بهر عاشقی بکشم هر زیان که هست | |
خلقی نشان دوست طلب میکنند و باز | از دوست غافلند به چندین نشان که هست | |
ای محتسب، تو دانی و شرع و اساس آن | قانون عشق را بگذار آن چنان که هست | |
ای آنکه یاد من نرود بر زبان تو | از بهر یاد تست مرا این زبان که هست | |
نامرد را مراد بهشتست ازان جهان | ما را مراد روی تو از هر جهان که هست | |
گر گفتهاند: نیست مرا با تو دوستی | مشنو ز بهر من سخن دشمنان، که هست | |
بیچاره آنکه خاک کف پای دوست نیست | ای من غلام خاک کف پای آن که هست | |
آشفته را گواه نباشد به عاشقی | زنگ رخش ز دور ببین و بدان که هست | |
گر زانکه اوحدی سگ تست، از درش مران | او را بهر لقب که تو دانی بخوان که هست |