انوری (قصاید)/ویحک ای صورت منصوریه باغی و سرای
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ویحک ای صورت منصوریه باغی و سرای) از انوری |
' |
ویحک ای صورت منصوریه باغی و سرای | یا بهشتی که به دنیات فرستاد خدای | |
گر به عینه نه بهشتی نه جهانی که جهان | عمر کاهست و تو برعکس جهان عمرفزای | |
نیلگون برکهی عنبر گل بسد عرقت | آسمانیست که در جوف زمین دارد جای | |
جویبار تو گهر سنگ شده دریاوار | شاخسار تو صدفوار شده گوهر زای | |
برده رضوان ز بهشت از پی پیوندگری | از تو هر فضله که انداخته بستان پیرای | |
بوده نقاش قضا در شجرت متواری | گشته فراش صبا در چمنت ناپروای | |
لب گل گشته به شادی وصالت خندان | دل بلبل شده از بیم فراقت دروای | |
شکن آب شمرهای ترا رقص هوا | سایهی برگ درختان ترا فر همای | |
دست فرسوده خزان ناشده طوبی کردار | نوبهار تو در این گنبد گیتیفرسای | |
سایهی قصر رفیع تو نپیموده تمام | به ذراع شب و روز انجم گیتی پیمای | |
گفته با جملهی زوار صریر در تو | مرحبا برمگذر خواجه فرود آی و درآی | |
هین که آمد به درت موکب میمون وزیر | هرچه دانی و توانی ز تکلف بنمای | |
به لب غنچهی گل دست همایونش ببوس | به سر زلف صبا گرد رکابش بزدای | |
مجمر غنچه پر از عود قماریست بسوز | هاون لاله پر از عنبر ساراست بسای | |
آصف ملک سلیمان دوم خیمه بزد | هین چو هدهد کلهی برنه و دربند قبای | |
ارغنون پیش چکاوک نه اگر بلبل نیست | ماحضر فاخته را گو که نشیدی بسرای | |
تا چوگل درنفتد جام به مستی ز کفت | همچو نی باش میانبسته و چون سرو بپای | |
قمریی را ز پی بلبل خوش نغمه دوان | تا بیایند و بسازند بهم بربط و نای | |
مجلس خواجهی دنیاست توقف نسزد | خیز و تقصیر مکن عذر منه بیش مپای | |
خواجهی کل جهان آنکه خدایش کردست | جاودان بر سر احرار جهان بارخدای | |
آن فلک جاه ملک مرتبه کز بدو وجود | فلکش پای سپر شد ملکش دستگرای | |
آنکه در خاصیت انصافش اگر خوض کند | سخن کاه نگوید ابدا کاهربای | |
وانکه در ناصیهی روز نبیند تقدیر | از کجا ز آینهی رای ممالک آرای | |
ای زمان بیعدد مدت تو دور قصیر | وی جهان بیمدد عدت تو دستگزای | |
آفتابی اگر او چون تو شود زاید نور | آسمانی اگر او چون تو بود ثابترای | |
عفوبخشی نبود چون کرمت عذرپذیر | فتنهبندی نبود چون قلمت قلعهگشای | |
گر چو خورشید شود خصم تو گو شو که شود | دست قهرت به گل حادثه خورشیداندای | |
ور برآرد به مثل مار به افسون ز زمین | اژدهای فلکی را چه غم از مارافسای | |
تا جهان را نبود از حرکت آسایش | در جهان ساکن وز اندوه جهان میآسای | |
مجلس لهو تو پر مشغله و هو یاهو | خانهی خصم تو پر ولوله و ها یا های | |
هست فرمانت روان بر همه اطراف جهان | در جهان هرچه مراد تو بود میفرمای |