انوری (قصاید)/نماز شام چو خورشید گنبد گردان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (نماز شام چو خورشید گنبد گردان) از انوری |
' |
نماز شام چو خورشید گنبد گردان | به کوه رفت فرود و ز چشم گشت نهان | |
به فال نیک برون آمدیم و رای صواب | به عزم خدمت درگاه پیشوای جهان | |
به طالعی که ببسته است ز ابتدای وجود | به پیش طالع عالیش بر سپهر میان | |
تکاورانی در زیر زین به دولت او | چو ابر گاه مسیر و چو پیل گاه توان | |
ز نعلهاشان سطح زمین گرفته هلال | ز گوشهاشان روی هوا گرفته سنان | |
نه در مفاصل این سستیی ز بار رکاب | نه در طبیعت آن نفرتی ز باد عنان | |
به کوهسار و بیابانی اندر آوردیم | جمازگان بیاباننورد که کوهان | |
چو بیشه بیشه درو درزهای خار و خسک | چو پاره پاره درو خامهای ریگ روان | |
کسی ندیده فرازش مگر به چشم ضمیر | کسی نرفته نشیبش مگر به پای گمان | |
به غارهاش درون مار گرزه از حشرات | به ناوهاش درون شیر شرزه از حیوان | |
ز تنگ عیشی بر ذروهاش برده همای | ز استخوان مسافر ذخیرهای گران | |
کسی به روز سفید و شب سیاه درو | بجز کبودی گردون همی نداد نشان | |
ز بیم دیو بدل در همی گداخت ضمیر | ز باد سر به تن در همی فسرد روان | |
هزاربار به هر لحظه بیش گفت دلم | که یارب این ره دلگیر کی رسد به کران | |
زمان زمان دهدم آن قدر که بوسه دهم | زمین حضرت آن مقصد زمین و زمان | |
ضیاء دین خدای آنکه حسن عادت او | زمانه دارد در زیر سایهی احسان | |
امیر عادل مودود احمد عصمی | که هست جوهری از عدل و عصمت یزدان | |
بزرگ بار خدایی که طبع و دستش را | همی نماز برد بحر و سجده آرد کان | |
بود عنایتش از نایبات چرخ پناه | دهد حمایتش از حادثات دهر امان | |
به غیرت از نفسش روح عیسی مریم | به خجلت از قلمش چوب موسی عمران | |
ز آب گرد برآرد به یاد باد افراه | ز شیر کین بستاند به شیر شادروان | |
هر آن کمر که نه ازبهر خدمتش زنار | هر آن سخن که نه در شکر نعمتش هذیان | |
نه ناشناسی تشبیه خواستم کردن | سر انامل او را به ابر در نیسان | |
خرد قلم بستد از اناملم بشکست | چه گفت زهی غیبت و زهی بهتان | |
به ابر نیسان آخر چه نسبت است او را | کزین همیشه گهر بارد و از آن باران | |
به اضطرار بود بذل آن و آن دشوار | به اختیار بود جود این و این آسان | |
عنان این چو سبک شد بیا ببین نعمت | رکاب آن چو گران شد بیا ببین طوفان | |
ایا محامد تو وقف گشته بر اقوال | و یا مدایح تو نقش گشته بر اذهان | |
محامد تو همی درنیایدم به ضمیر | مدایح تو همی در نگنجدم به دهان | |
تو آن کسی که نیارد به صدهزار قرون | تو آن کسی که نیارد به صدهزار قران | |
سپهر مثل تو از اتصال هفت اختر | زمانه مثل تو از امتزاج چار ارکان | |
حکایتی است ز فر تو فر افریدون | تشبهیست ز عدل تو عدل نوشروان | |
کمر ببسته به سودای خدمتت جوزا | کله نهاده ز تشویر رفعتت کیوان | |
مضای خشم تو بر نامهی اجل توقیع | نفاذ امر تو بر دعوی قضا برهان | |
قضا و امر ترا آن یگانگیست به ذات | که دست و پای دویی درنمیرسد به میان | |
به زیر دامن کین تو فتنهها مستور | به پیش دیدهی وهم تو رازها عریان | |
سپهر حلقهی حکم تو درکشیده به گوش | زمانه داغ هوای تو برنهاده بران | |
سپهر کیست که در خدمتت کند تقصیر | زمانه کیست که در نعمتت کند کفران | |
دهد لطایف طبع تو بحر را حیرت | کند شمایل حلم تو کوه را حیران | |
جهان ز عدل تو یارب چه خاصیت دارد | که شیر محتسب است اندرو و گرگ شبان | |
نهای نبی و سر کلک تست قابل وحی | نهای خدای و کف دست تست واهب جان | |
قوای غاذیه را در طباع جای نبود | اگرنه جود تو بودی به رزق خلق ضمان | |
جهان سفله نبیند به جود چون تو جواد | سپهر پیر نیارد به جاه چون تو جوان | |
به امتلا چو قناعت شوند آز و نیاز | اگر طفیلی خوان تو شان برد مهمان | |
ز شوق خدمت خوان تو در تنور اثیر | هزار بار حمل کرد خویش را بریان | |
تو آن جهان جلالی که در مراتب ملک | به هرچه از بد و نیک جهان دهی فرمان | |
سپهر گفت نیارد که این چراست چنین | زمانه زهره ندارد که آن چراست چنان | |
گر آسمان چو مخالف نداردت طاعت | وگر زمین چو موافق نیاردت عصیان | |
سیاست تو کند اختران آن اخگر | عنایت تو کند خارهای این ریحان | |
بزرگوارا احوال دهر یکسان نیست | که بد چو نیک نزاید ز دفتر حدثان | |
زمانه را به همه عمر یک خطا افتاد | بر آستان خداوند و درگه سلطان | |
به حکم شرعش کافر مدان به یک زلت | ز روی عفوش طاغی مخوان به یک طغیان | |
به عذر ماضی تا کین ز خصم بستاند | نشسته بر سر پایست و بر سر پیمان | |
چنان ز خواب کند بازشان که کس پس از این | خیال نیز نبیند به خواب در زیشان | |
نه دیر زود که خر بندگان لشکرگاه | به پالهنگ ببندند گردن الخان | |
چنان شود که شود موی بر تنش مسمار | چنان شود که شود پوست بر تنش زندان | |
به هر دیار که باشد مقام آن ملعون | به هر مقام که باشد مکان آن شیطان | |
به تف تیغ ز آبش برآورند بخار | به نعل اسب ز خاکش برآورند دخان | |
همیشه تا ز ورای کمال نیست کمال | همیشه ز ورای سپهر نیست مکان | |
همیشه باد مکان تو از ورای سپهر | همیشه باد کمال تو ایمن از نقصان | |
کشیده جامهی جاه ترا دوام طراز | نوشته نامهی عمر ترا ابد عنوان |