انوری (قصاید)/مملکت را به کلک داد نظام
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (مملکت را به کلک داد نظام) از انوری |
' |
مملکت را به کلک داد نظام | ثانی اثنین صدر آل نظام | |
همچنین جاودان ز کلکش باد | ملک گیتی به رونق و به نظام | |
صدر دنیی ضیاء دین خدای | سد دولت مید الاسلام | |
میر مودود احمد عصمی | آن بر از جنبش و مه از آرام | |
آنکه در تحت همتش افلاک | وانکه در حبس طاعتش اجرام | |
شرفش همچو طبع گردون خاص | کرمش همچو جور گیتی عام | |
سخنش را مزاج سحر حلال | درگهش را خواص بیت حرام | |
مطرب بزمگاه او ناهید | حاجب بارگاه او بهرام | |
روضهی خلد مجلسش ز خواص | موقف حشر درگهش ز عوام | |
دست حکمش گشاده بر شب و روز | داغ طوعش نهاده بر دد ودام | |
با کفش ابر میندارد پای | با دلش بحر مینیارد نام | |
تشنگان امید لطفش را | یاس تلخی نیارد اندر کام | |
کشتگان را ز گرگ بستاند | دیت اندر حمایتش اغنام | |
ای ترا گردش زمانه مطیع | وی ترا خواجهی سپهر غلام | |
مشکل چرخ پیش کلک تو حل | توسن دره زیر ران تو رام | |
عالمی دیگری تو در عالم | هفت اقلیمت و ز هفت اندام | |
گر ز جود و سخات دام نهند | نسر طایر درآید اندر دام | |
ور به یادت ذکات مینوشند | جام گیتی نمای گردد جام | |
رود از سهم در مظالم تو | راز خصم تو با عرق ز مسام | |
عالم و عادلی بلی چه عجب | عدل بیعلم برندارد گام | |
بر دوام تو عدل تست دلیل | عدل باشد بلی دلیل دوام | |
چکد از شرم با انامل تو | عرق خجلت از مسام غمام | |
ای تمامی که بعد ذات خدای | هیچ موجود نیست چون تو تمام | |
گر ز گیتیت برگزیدستند | پادشاه جهان و صدر انام | |
چون تو کس نیست اهل این تخصیص | جز تو کس نیست اهل این انعام | |
رای اعلای آن و عالی این | که ادب نیست باز گفتن نام | |
نیک دانند نیک را از بد | سره دانند پخته را از خام | |
به تو باشد قوام این منصب | که عرض را به جوهرست قوام | |
اینکه امروز دیدهای چندست | باش باقی بسیست بر ایام | |
باش تا صبح دولتت پس از این | تیغ خورشید برکشد ز نیام | |
تا کنی از طناب صبح طناب | تا کنی از خیام چرخ خیام | |
ای برآورده پای از آن خطه | که به اوصاف آن رسد اوهام | |
بنده شد مدتی که در خدمت | گه به هنگام و گه به ناهنگام | |
دهد از جنس دیگرت زحمت | آرد از نوع دیگرت ابرام | |
آن نمیبیند از مکارم تو | که به شرحش توان نمود قیام | |
وان نمیبیند از تهاون خویش | که بدان نیست مستحق ملام | |
بکرم عذر عفو میفرمای | که بزرگان چنین کنند و کرام | |
تا که فرجام صبح شام بود | باد صبح مخالف تو چو شام | |
محنت دشمن تو بیپایان | مدت دولت تو بیفرجام | |
بر سرت سایهی ملوک مقیم | بر کفت ساعر مدام مدام | |
دوستت دوستکام باد و مباد | هیچ دشمنت جز که دشمن کام |