انوری (قصاید)/شبی گذاشتهام دوش در غم دلبر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (شبی گذاشتهام دوش در غم دلبر) از انوری |
' |
شبی گذاشتهام دوش در غم دلبر | بدان صفت که نه صبحش پدید بد نه سحر | |
چنان شبی به درازی که گفتی هردم | سپهر باز نزاید همی شبی دیگر | |
هوا سیاه به کردار قیرگون خفتان | فلک کبود نمودار نیلگون مغفر | |
چو اخگر اخگر هر اختر از فلک رخشان | وزان هر اختر در جان من دو صد اخگر | |
رخم ز انده جان زرد و جان بر جانان | لبم زآتش دل خشک و دل بر دلبر | |
ز آرزوی لب شکرین او همه شب | بدم ز آتش دل همچو اندر آب شکر | |
نبود در همه عالم کسی مرا مونس | نبود در همه گیتی کسی مرا غمخوار | |
گهی ز گریهی من پر فزغ شدی گردون | گهی زنالهی من پر جزع شدی کشور | |
رخم ز دیده پر از خالهای شنگرفی | بر از تپنچه پر از شاخهای نیلوفر | |
ز گرد تارک من چشم علویان شده کور | ز آه نالهی من گوش سفلیان شده کر | |
فلک ز انده جان کرده مر مرا بالین | جهان ز آتش دل کرده مر مرا بستر | |
شب دراز دو چشمم همی ز نوک مژه | عقیق ناب چکانیده بر صحیفهی زر | |
نه بر فلک ز تباشیر صبح هیچ نشان | نه بر زمین ز خروش خروس هیچ اثر | |
به دست عشوه همه شب گرفته دامن دل | که آفتاب هم اکنون برآید از خاور | |
رسم به روز و شکایت از این فلک بکنم | به پیش آن فلک رفعت و سپهر هنر | |
نظام ملکت سلطان و صدر دین خدای | خدایگان وزیران وزیر خوب سیر | |
محمد آنکه وزارت بدو نظام گرفت | چنانکه دین محمد به داد و عدل عمر | |
سپهر قدر و زمین حلم و آفتاب لقا | سحاب جود و فلک همت و ملک مخبر | |
جهان مسخر احکام او به نیک و به بد | فلک متابع فرمان او به خیر و به شر | |
یکی به مدحت او روز و شب گشاده زبان | یکی به خدمت او سال و مه ببسته کمر | |
زمان خویش به توفیق او سپرده قضا | عنان خویش به تدبیر او سپرده قدر | |
نه از موافقت او قضا بتابد روی | نه از متابعت او قدر بپیچد سر | |
نعال مرکب او دارد آن بها و شرف | غبار موکب او دارد آن محل و خطر | |
کزین کنند عروسان خلد را یاره | وزان کنند بزرگان ملک را افسر | |
اگر سموم عتابش گذر کند بر بحر | وگر نسیم نوالش گذر کند بر بر | |
شود ز راحت آن خاک این بخور عبیر | شود ز هیبت این آب آن بخار شرر | |
اگر تو بحر سخا خوانیش همی چه عجب | که لفظ او همه در زاید و کفش گوهر | |
وگر سخای مصور ندیدهای هرگز | گه عطا به کف راد او یکی بنگر | |
ز سیم و زر و گهر همچو آسمان باشد | همیشه سایل او را زمین راهگذر | |
ایا به تابش و بخشش ز آفتاب فزون | و یا به رفعت و همت ز آسمان برتر | |
ترا سزد که بود گاه طاعت و فرمان | فلک غلام و قضا بنده و قدر چاکر | |
مرا سزد که بود گاه نظم مدحت تو | بیاض روز و سیاهش شب و قلم محور | |
مه از جهان اگر اندر جهان کسی باشد | تو آن کسی که ازو پیشی و بدو اندر | |
اگر به حکمت و برهان مثل شد افلاطون | وگر به حشمت و فرمان سمر شد اسکندر | |
ز تست حکمت و برهان درین زمانه مثل | به تست حشمت و فرمان درین دیار سمر | |
تو آن کسی که ترا مثل نافرید ایزد | تو آن کسی که ترا شبه ناورید اختر | |
سخا به نام تو پاید همی چو جسم به روح | جهان به فر تو نازد همی چو شاخ به بر | |
وجود جود و سخا بیکف تو ممکن نیست | نه ممکن است عرض در وجود بیجوهر | |
اگر ز آتش خشم تو بدسگال ترا | به آب عفو تو حاجت بود عجب مشمر | |
تو آن کسی که اگر با فلک به خشم شوی | سموم خشم تو نسرینش را بسوزد پر | |
چه غم خوری که اگر بدسگال تو به مثل | بر آسمان شود از قدر و منزلت چو قمر | |
همان کند به عدو تیغ تو که با مه چرخ | به یک اشارت انگشت کرد پیغمبر | |
همیشه تا که بود باد و خاک و آتش و آب | قوام عالم کون و فساد را در خور | |
بقات باد چو خاک و چو باد و آتش و آب | ندیم بخت و قرین دولت و معین داور | |
که قول و رای صوابت قوام عالم را | بهست از آب و ز خاک و ز باد و از آذر |