انوری (قصاید)/زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری) از انوری |
' |
زهی کلک تو اندر چشم دولت کحل بیداری | به عونش کرده مدتها جهانداران جهانداری | |
مجیر دولت و دنیا و اندر دیدهی دولت | ز رای تست بینایی ز بخت تست بیداری | |
جهان مهر و کینت وجه ساز نعمت و محنت | سپهر عفو و خشمت نقشبند عزت و خواری | |
به آسانی فکندی سایهی حشمت بر آن پایه | که نور آفتاب آنجا نگردد جز به دشواری | |
بزرگیهات را روزی تصور کرد عقل کل | نهایت را درو سرگشته دید از چه ز بسیاری | |
اگر بر گوهر می سایهای افتد ز پاس تو | نبیند تا قیامت هیچ مستی پشت هشیاری | |
وگر داند که تشریف قبول خدمتت یابد | ستاند سایه از پس رفتن خصم تو بیزاری | |
تو آن صدری که عالم را کمال آمد وجود تو | نگر تا خویشتن را کمتر از عالم نپنداری | |
در اوصاف تو عاجز گشتهام یارب کجا یابم | کسی کاندر بیابان این دهد طبع مرا یاری | |
ز لطف آن کردهای با جان غمناکم که در شبها | کند با کشتهای تشنه بارانهای آذاری | |
به تشریف زیارت رتبتی دادی مرا کاکنون | چو اقبال تو در عالم نمیگنجم ز جباری | |
مرا اندازهی تمهید عذر آن کجا باشد | ولیکن چون کنم لنگی همی پویم به رهواری | |
ترا لطف تو داعی بود اگرنه کس روا دارد | که رخت کبریا هرگز به چونان کلبهای آری | |
نزولت نزد من بود ای پیت از پی مبارکتر | نزول مصطفی نزدیک بو ایوب انصاری | |
همین میکن که جاویدان مدد باد از توفیقت | که هرگز کس پشیمانی ندیدست از نکوکاری | |
سه عادت داری اندر جملهی ادیان پسندیده | یکی رادی دگرچه راستی پس چه کم آزاری | |
الا تا خاک را از گوهرش خیزد گران سنگی | الا تا باد را از عنصرش زاید سبکساری | |
روانی باد فرمان ترا چون آب در گیتی | که چون آتش به برتر بودن ازگیتی سزاواری | |
بمان چندان که گیتی عمر در عهد تو بگذارد | که تا دوران گیتی را به کام خویش بگذاری | |
موافق مضطرب از نکبتی نه از طربناکی | مخالف سرخرو از نعمتی نه از نگونساری |