انوری (قصاید)/زمانهی گذران بس حقیر و مختصرست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (زمانهی گذران بس حقیر و مختصرست) از انوری |
' |
زمانهی گذران بس حقیر و مختصرست | ازاین زمانهی دون برگذر که بر گذرست | |
به حل و عقد جهان را زمانهایست دگر | که پیشکار قضا و مدبر قدرست | |
کف کفایت و رای صواب صدر اجل | به حل و عقد جهان را زمانهی دگرست | |
صفی ملت اسلام و نجم دین خدای | عمر که وارث عدل و صلابت عمرست | |
بلند همت صدری که طبع و دستش را | قضا پیامده است و سخا پیامبرست | |
به جنب فکرت او برق گوییا زمنست | به جای خاطر او بحر گوییا شمرست | |
به قدر هست چو گردون اگرچه در جهتست | به رای هست چو خورشید اگرچه سایهورست | |
بر عنایت او سعی چرخ نامشکور | بر عطیت او ملک دهر مختصرست | |
چو لطفش آید پتیارهی زمانه هباست | چو قهرش آید اقبال آسمان هدرست | |
ز لطف او مرگ اندیشه کرد کلک شکر | از آن قبل که نهان دلش همه شکرست | |
ز بهر خدمت اندیشهای که در دل اوست | ز پای تا به سرش صد میان با کمرست | |
ایا زمانه مثالی که از سیاست تو | چو عالمی ز زمانه زمانه بر خطرست | |
تویی که معدهی آز از عطات ممتلی است | تویی که دیدهی بخل از سخات بیبصرست | |
سحاب دست ترا جود کمترین باران | محیط طبع ترا علم کمترین گهرست | |
به آتش اندر ز آب عنایت تو نمست | به آب در ز سموم سیاستت شررست | |
چو جرم شمس همه عنصر تو از نورست | چو ذات عقل همه جوهر تو از هنرست | |
سپهر بر شده رازی ندارد از بد و نیک | که نه طلایهی حزم ترا از آن خبرست | |
چو اتصال سعود و نحوس چرخ کبود | رضا و خشم ترا در جهان هزار اثرست | |
پر از خدنگ نوائب همی بریزد ازآنک | همای قدر ترا روزگار زیر پرست | |
تو آن جهان امانی که در حمایت تو | تذرو با شه و روباه ماده شیر نرست | |
سماک رامح اگر نیزه بشکند چه عجب | کنون که پیش حوادث حمایتت سپرست | |
جهان امن ترا چون ارم دو صد حرمست | سپهر قدر ترا چون قمر دو صد قمرست | |
ز خواب امن تو در کون کس نشان ندهد | که جز به دیدهی بخت تو اندرون سهرست | |
عدو به خواب درست از فریب کین تو نیز | بدان دلیل که بیدار گنگ و کور و کرست | |
اگرچه مایهی خواب از رطوبت طبعست | خلاف نیست که آن از حرارت جگرست | |
شب حسود تو شامیست بیکرانه چنان | که روز حشر ز صبحش پگاه خیرترست | |
همیشه تا بشری راز روی مایه و سبق | چهار عنصر و نه چرخ مادر و پدرست | |
چو چار عنصرت اندر جهان تصرف باد | کزین چهار چو نه چرخ همتت زبرست | |
به قدر و جاه و شرف در جهان سمر بادی | که داد و دین و هنر در جهان ز تو سمرست | |
مباد جسم تو خالی ز جانت از پی آن | که جان ز جان تو دارد هرآنکه جانورست | |
به گام کام بساط زمانه را بسپر | که پای همت تو چون ملک فلک سپرست |