انوری (قصاید)/روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست) از انوری |
' |
روز می خوردن و شادی و نشاط و طربست | ناف هفته است اگر غرهی ماه رجبست | |
برگریزان به همه حال فرو باید ریخت | به قدح آنچه از او برگ و نوای طربست | |
مادر باغ سترون شد و زادن بگذاشت | چکند نامیه عنین و طبیعت عزبست | |
دختر رز که تو بر طارم تاکش دیدی | مدنی شد که بر آونگ سرش در کنبست | |
موی بر خیک دمیده ز حسد تیغ زنست | تا به خلوت لب خم بر لب بنتالعنبست | |
گرنه صراف خزان کیسهفشان رفت ز باغ | چون چمنها ز ذهابش همه یکسر ذهبست | |
این عجب نیست بسی کز اثر لاله و خوید | گفتی آهوبره میناسم و بیجاده لبست | |
یارب الماس لبش باز که کرد و شبه سم | بینی این گنبد فیروه که چون بلعجبست | |
این همان سکنه و صحراست که گفتی ز سموم | تربت آن خزف و رستنی این حطبست | |
خیز از سعی دخان بین و ز تاثیر بخار | تا در این هر دو کنون چند رسوم عجبست | |
روزن این همه پر ذرهی زرین زره است | عرصهی آن همه پر پشهی سیمین سلبست | |
لمعه در سکنهی کانون شده بر خود پیچان | افعی کاهربا پیکر مرجان عصبست | |
دود حلقه شده بر سطح هوا خم در خم | سطرهاییست که مکتوب بنان لهبست | |
شعلهی آتش از این روی که گفتم گویی | در مقادیر کتابت قلم منتجبست | |
هر زمان لرزه بر آب شمر افتد مگرش | در مزاج از اثر هیبت دستور تبست | |
صاحب عادل ابوالفتح که در جنبش فتح | جنبش رایت عالیش قویتر سببست | |
طاهر آن ذات مطهر که سپهرش گوید | صدر طاهر گهر و صاحب طاهر نسبست | |
آنکه در شش جهت از فضلهی خوان کرمش | هیچ دل نیست که از آز در آن دل کربست | |
وانکه در نه فلک ار برق کمالی بجهد | همه از بارقهی خاطر او مکتسبست | |
ساحت بارگهش مولد ملک عجمست | عدل فریادرسش داور دین عربست | |
ضبط ملک فلک اندیشه همی کرد شبی | زانشب اوراد مقیمان فلک قد وجبست | |
صاحبانه ملکا، هم نه چرا زانکه ترا | مدحت از حرف برونست چه جای لقبست | |
نام سلطان نه بدانست که تا خوانندش | بل برای شرف سکه و فخر خطبست | |
گوشهی بالش تو چیست کله گوشهی ملک | وندرو هم ز نسب رفعت و هم از حسبست | |
مسندت برتر از آنست که در صد یک از آن | چرخ را گنج تمنا و مجال طلبست | |
غرض از کون تو بودی که ز پروردن نخل | گرچه از خار گذر نیست غرض هم رطبست | |
آسمان دگری زانکه به همت جنبی | جنبش چرخ نه از شهوت و نه از غضبست | |
مه به نعل سم اسب تو تشبه میکرد | خاک فریاد برآورد که ترک ادبست | |
گرد جیش تو بشد بر همه اعضاش نشست | تاکه اجرب شد وانک همه سالش جربست | |
چرخ چون گوز شکستست از آن روی که ماه | چهره چون چهرهی بادام از آن پر ثقبست | |
خصم اگر لاف تقابل زند از روی حسد | حق شناسد که که بوالقاسم و که بولهبست | |
ور مقابل نهمش نیز به یک وجه رواست | تو چو خورشید به راس او چو قمر در ذنبست | |
رتبت شرکت قدرش نشود لازم ازآنک | دار او از خشب و تخت تو هم از خشبست | |
آخر از رابطهی قهر کجا داند شد | سرعت سیر نفاذت نه به پای هربست | |
ور کشد سد سکندر به مثل گرد بقاش | این مهندس که در افعال ورای تعبست | |
عقل داند که چو مهتاب زند دست به تیغ | رد تیغش نه به اندازهی درع قصبست | |
همه در ششدر عجزند و ترا داو به هفت | ضربه بستان و بزن زانکه تممی ندبست | |
تاکه تبدیل بد و نیک به سال و به مهست | تاکه ترتیب مه و سال به روزست و شبست | |
بیتو ترتیب شب و روز و مه و سال مباد | که ز سر جملهی آن مدت تو منتخبست | |
به می و مطرب خوشنغمه شعف بیش نمای | که ز انصاف تو اقطار جهان بی شغبست |