انوری (قصاید)/حبل متین ملک دو تا کرد روزگار
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (حبل متین ملک دو تا کرد روزگار) از انوری |
' |
حبل متین ملک دو تا کرد روزگار | اقبال را به وعده وفا کرد روزگار | |
در بوستان ملک نهالی نشاند چرخ | وآنرا قرین نشو و نما کرد روزگار | |
هر شادیی که فتنه ز ما فوت کرده بود | آنرا به یک لطیفه قضا کرد روزگار | |
با روضهی ممالک و ملت که تازه باد | سعی سحاب و لطف صبا کرد روزگار | |
محتاج بود ملک به پیرایهای چنین | آخر مراد ملک روا کرد روزگار | |
نظم جهان نداد همی بیش ازین ز بخل | آخر طریق بخل رها کرد روزگار | |
ای مجد دین و صاحب ایام و صدر شرق | دیدی چه خدمتی به سزا کرد روزگار | |
این آیتی که زبدهی آیات صنع اوست | در شان ملک خوب ادا کرد روزگار | |
وین گوهری که واسطهی عقد دهر اوست | از دست غیب نیک جدا کرد روزگار | |
گنج قدر ز مایه تهی کرد آسمان | تا خاک را به برگ و نوا کرد روزگار | |
سوی تو ای رضای تو سرچشمهی حیات | دایم نظر به عین رضا کرد روزگار | |
آنجا که حکم چرخ و نفاذ تو جمع شد | بر حکم چرخ چون و چرا کرد روزگار | |
در بیع خدمت تو که آمد که بعد از آنش | بر من یزید فتنه بها کرد روزگار | |
وانجا که ذکر صاحب ری رفت و ذکر تو | بر عهد دولت تو دعا کرد روزگار | |
هر سر که از عنایت تو سایهای نیافت | موقوف آفتاب عنا کرد روزگار | |
هر تن که از رعایت تو بهرهای ندید | گل مهرههای نقش بلا کرد روزگار | |
در بندگیت صادق و صافیست هرکه هست | وین بندگی ز صدق و صفا کرد روزگار | |
ای انوری مداهنت سرد چون کنی | این سعی کی نمود و کجا کرد روزگار | |
خسرو عماد دولت و دین را شناس و بس | کش خدمت خلا و ملا کرد روزگار | |
این کام دل عطیت تایید جاه اوست | بیعون جاه او چه عطا کرد روزگار | |
پیروز شه که تا به قیامت ز نوبتش | سقف سپهر وقف صدا کرد روزگار | |
آن خسروی که پیش ظفرپیشه رایتش | پیشانی ملوک قفا کرد روزگار | |
آن آسمان محل که ز بس چرخ جود او | خورشید را چو سایه گدا کرد روزگار | |
آنک از برای خطبهی ایام دولتش | برجیس را ردا و وطا کرد روزگار | |
وانک از برای خدمت میمون درگهش | بهرام را کلاه و قبا کرد روزگار | |
دست چنار دولت فتراک او نیافت | زانش ممر باد هوا کرد روزگار | |
پشت بنفشه خدمت میمونش خم نداد | زان پیش چون خودیش دوتا کرد روزگار | |
شاهی که در اضافت قدرش به چشم عقل | از قالب سپهر سها کرد روزگار | |
خانی که در جهان خلافش به یک زمان | از عز بد سگال عزا کرد روزگار | |
در موقفی که بیلکش از حبس کیش رست | بر شیر بیشه حبس فنا کرد روزگار | |
چون اژدهای نیزه بپیچید در کفش | در دست خصم نیزه عصا کرد روزگار | |
ای خسروی که فضلهای از خشم و خلق تست | آن مایه کاصل خوف و رجا کرد روزگار | |
جمدولتی که در نفسی کلبهی مرا | از نعمت تو عرش سبا کرد روزگار | |
با من تو کردی آنچه سخا خواندش خرد | وان دیگران دغا نه سخا کرد روزگار | |
در خدمت تو عذر همی خواهدم کنون | زین پیش با من از چه جفا کرد روزگار | |
ای پایهی کمال تو جایی که از علو | اول حجاب از اوج سما کرد روزگار | |
من بنده را ز عاجزی اندر ثنای تو | تا حشر پایمال حیا کرد روزگار | |
دست ذکای من به کمال تو کی رسد | گیرم که گوهرم ز ذکا کرد روزگار | |
ذکر ترا چه نام فزاید ثنای من | خود نام تو ز حمد و ثنا کرد روزگار | |
تا در سرای شادی و غم در زبان فتد | چون نیک و بد صواب و خطا کرد روزگار | |
اندر نفاذ خسرو و صاحب نهاده باد | هر امر کان قرین قضا کرد روزگار | |
در دولتی که پیش دوامش خجل شود | دوران که نسبتش به بقا کرد روزگار |