انوری (قصاید)/جرم خورشید چو از حوت درآید به حمل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (جرم خورشید چو از حوت درآید به حمل) از انوری |
' |
جرم خورشید چو از حوت درآید به حمل | اشهب روز کند ادهم شب را ارجل | |
کوه را از مدت سایهی ابر و نم شب | پر طرایف شود اطراف چه هامون و چه تل | |
سبزه چون دست به هم درزند اندر صحرا | لاله را پای به گل در شود اندر منهل | |
ساعد و ساق عروسان چمن را بینی | همه بربسته حلی و همه پوشیده حلل | |
پیش پیکان گل و خنجر برق از پی آن | تا نسازند کمین و نسگالند جدل | |
بر محیط فلک از هاله سپر سازد ماه | بر بسیط کره از خوید زره پوشد طل | |
وز پی آنکه مزاجش نکند فاسد خون | سرخ بید از همه اعضا بگشاید اکحل | |
هر کرا فصل دی از شغل نما عزلی داد | شحنهی نفس نباتیش درآرد به عمل | |
باد با آب شمر آن کند اندر بستان | که کند با رخ آیینه به سوهان مصقل | |
وان کند عکس گل و لاله به گردش که به شب | عکس آتش بکند گرد تنور و منقل | |
مرغزاری شود اکنون فلک و ابر درو | راست چونان که تو گفتی همه ناقه است و جمل | |
میل اطفال نبات از جهت قوت و قوت | کرده یک روی بر اعلی و دگر در اسفل | |
هر نماز دگری بر افق از قوس قزح | درگهی بینی افراشته تا اوج زحل | |
به مثالی که به چیزیش مثل نتوان زد | جز به عالی در دستور جهان صدر اجل | |
ناصر دین و نصیر دول و صاحب عصر | بلمظفر که دول یافت بدو دین و دول | |
آنکه رایش دهد اجرام کواکب را نور | وانکه کلکش کند اسرار حوادث را حل | |
آنکه داخل بود اندر سخنش صدق و صواب | همچو اندر کلمات عربی نحو و علل | |
وانکه خارج بود از مکرمتش روی و ریا | همچو از معجزههای نبوی زرق و حیل | |
طبع نامیزد بیرخصتش الوان حدوث | عقل نشناسد بیدفترش اکثر ز اقل | |
زاید از دست و عنانش همه اعجال صبا | خیزد از پای و رکابش همه آرام جبل | |
نطق پیش قلمش لال بود چون اخرس | عقل پیش نظرش کژ نگرد چون احول | |
روز مولود موالید و جودش گفتند | مرحبا ای ز عمل آخر و از علم اول | |
ای به اجناس شرف در همه اطراف سمر | وی به انواع هنر در همه آفاق مثل | |
بس بقایی نبود خصم ترا در دولت | چه عجب رایحهی گل ببرد روح جعل | |
ای دعاوی سخا بیکف دستت باطل | وی قوانین سخن بیسر کلکت مختل | |
بنده سالیست که تا در کنف خدمت تو | غم ایام نخوردست چه اکثر چه اقل | |
ورنه با او فلک این کرد ازین پیش همی | کاتش و آب کند با گهر موم و عسل | |
جز در آیینه و آبت نتوان دید نظیر | جز در اندیشه و خوابت نتوان یافت بدل | |
هم ترا دارد اگر داردت ایام نظیر | هم ترا آرد اگر آردت افلاک بدل | |
نه خدایی و دهد دست تو رزق مقدور | نه رسولی و بود نطق تو وحی منزل | |
هرچه در مدح تو گویم همه دانی که رواست | چیست کان بر تو روا نیست مگر عزوجل | |
مدحتی کان نه ترا گویم بهتان و خطاست | طاعتی کان نه ترا دارم طغیان و زلل | |
شعر نیکو نبود جز به محل قابل | شرع کامل نبود جز به نبی مرسل | |
بود بیبالش تو صدر وزارت خالی | بود بیحشمت تو کار ممالک مهمل | |
نتوانم که جهان دگرت گویم از آن | کاین جهانیست مفصل تو جهان مجمل | |
هست با جود تو ایمن همه عالم ز نیاز | هست با عدل تو خالی همه گیتی ز خلل | |
کهربا چون گرهی ابروی باس تو بدید | خاصیت باز فرستاد مزاجش به ازل | |
عدل تو مسطر اشغال جهانست کز آن | راست شد قاعدهها همچو خطوط جدول | |
دست عدل تو گشادست چنان بر عالم | که فرو بندد اگر قصد کند دست اجل | |
بر تو واقف نشود عقل کل از هیچ قیاس | وز تو ایمن نبود خصم تو از هیچ قبل | |
خصمت ار دولتکی یافت مزور وانرا | روزکی چند نگهداشت بتزویر و حیل | |
آخرالامر درآمد به سر اسب اجلش | تا درافتاد به یک حادثه چون خر به وحل | |
گاه با ضربت رمحی ز سماک رامح | گاه با نکبت عزلی ز سماک اعزل | |
رویش از غصهی ایام بر دشمن و دوست | داشتی چون گل دورو اثر خوف و خجل | |
گوش کاره شود از قصهی او لاتسمع | هوش واله شود از غصهی او لاتسال | |
بخت بیدار تو بود آنکه برانگیخت چنین | دولت خفتهی او را ز چنان خواب کسل | |
لله الحمد که تا حشر نمیباید بست | در قطار تعبش نیز نه ناقه نه جمل | |
شد ز فر تو همه مغز چو تجویف دماغ | گرچه دی بود همه پوست چو ترکیب بصل | |
تا محل همه چیز از شرف او خیزد | جاودان بر همه چیزیت شرف باد و محل | |
درگهت مقصد ارکان و برو باز حجاب | مجلست ملجا اعیان و درو مدح و غزل | |
پای اقبال جهان سوی بداندیش تو لنگ | دست آسیب جهان سوی نکوخواه تو شل | |
روزه پذرفته و روزت همه فرخنده چو عید | وز قضا بستده با دخل ابد وجه ازل |