انوری (قصاید)/باغ سرمایهی دگر دارد
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (باغ سرمایهی دگر دارد) از انوری |
' |
باغ سرمایهی دگر دارد | کان شد از بس که سیم و زر دارد | |
هیچ طفل رسیده نیست درو | که نه پیرایهی دگر دارد | |
مینماید که از رسیدن عید | چون همه مردمان خبر دارد | |
طبع بر کارگاه شاخ نگر | که چه دیبای شوشتر دارد | |
گل رعنا به یاد نرگس مست | جام زرین به دست بر دارد | |
بلبل اندر هوای بزم وزیر | صد نوای عجب ز بر دارد | |
ابر بیکوس رعد مینرود | تا گل اندر جهان حشر دارد | |
گر ز بیجاده تاج دارد گل | زیبدش ملک نامور دارد | |
بر ریاحین به جملگی ملکست | نه سر و کار مختصر دارد | |
نی کدامست وز کجا باری | که ز فیروزه صد کمر دارد | |
هر زمانی چنار سوی فلک | به مناجات دست بر دارد | |
مگر اندر دعای استسقاست | ورنه او با فلک چه سر دارد | |
پیش پیکان گل ز بیم گشاد | هر شب از هاله مه سپر دارد | |
با بقایای لشکر سرما | گر صبا عزم کر و فر دارد | |
تیغ در دست بید میچکند | وز چه معنی زره شمر دارد | |
در چنین موسمی که باغ هنوز | کس نداند چه مدخر دارد | |
یاسمین را ببین که تا دو سه روز | بیرفیقان سر سفر دارد | |
دهن لاله چون دهان صدف | ابر پیوسته پر گهر دارد | |
لاله گویی که بر زبان همه روز | مدح دستور دادگر دارد | |
تا که اندر دعا و مدح وزیر | لب لعلش همیشه تر دارد | |
ناصر دین که شاخ دولت و دین | از معالیش برگ و بر دارد | |
طاهربن المظفر آنکه خدای | همه وقتیش با ظفر دارد | |
آنکه گیتی ز شکر هستی او | یک دهان سر به سر شکر دارد | |
وانکه از عشق نام و صورت او | خاک سمع و هوا بصر دارد | |
رایش اندر نظام کار جهان | از قضا سعی بیشتر دارد | |
کلکش اندر بیان باطل و حق | کمترین مستمع قدر دارد | |
دستش ار واهب حیات نشد | در جمادات چون اثر دارد | |
اثری بیش از این بود که درو | کلک نطق و نگین نظر دارد | |
کسوت قدر اوست آن کسوت | کز نهم چرخ آستر دارد | |
در نه اقلیم آسمان حکمش | کارداران خیر و شر دارد | |
زاتش باس اوست اینکه هواش | روز و شب شعله و شرر دارد | |
زدهی پشت پای همت اوست | هرچه ایام خشک و تر دارد | |
سعد اکبر که از سعادت عام | خویشتن در جهان سمر دارد | |
هنرش زاسمان بپرسیدم | کز چه این اختصاص و فر دارد | |
گفت شاگرد رای دستورست | بس بود گر همین هنر دارد | |
ای به جایی که رایت ار خواهد | رسم شب از زمانه بردارد | |
ناید اندر کرشمهی نظرت | هرچه تقدیر منتظر دارد | |
کلبهای از جهان جاه تو نیست | فوق و تحتی که جانور دارد | |
چشم بخت تو در جهانبانی | سال و مه سرمهی سهر دارد | |
فتنه زان سوی خوابگاه فنا | روز و شب شیوهی حذر دارد | |
عرصهی ساحت تو چیست سپهر | کاختر و برج و ماه و خور دارد | |
روضهی مجلس تو چیست بهشت | که فنا از برون در دارد | |
حیرت نعمت تو چو جذر اصم | یک جهان عقل گنگ و کر دارد | |
مهر تو از بهشت دارد قدر | خشم تو صولت سقر دارد | |
عقل آزاد بر تو مینرسد | که جهان جمله زیر پر دارد | |
مرغ فکرت کجا رسد که هنوز | رشته در دست خواب و خور دارد | |
نیمهای زین سوی ولایت تست | هر ولایت که آن فکر دارد | |
پدر اول آدم آنکه وجود | نه ز مادر نه از پدر دارد | |
قبلهی آسمانیان زانست | که چو تو در زمین پسر دارد | |
در دریای دهر کیست؟ تویی | وین سخن عقل معتبر دارد | |
گوهرت زانکه زبدهی بشرست | جای در حیز بشر دارد | |
آفتاب ار زبرترست چه شد | کار گوهر نه مستقر داد | |
جرم خاشاک را از آن چه شرف | کاب دریاش بر زبر دارد | |
به تحمل چو تو نگردد خصم | خود ندارد هنوز و گر دارد | |
چون کلیم و مسیح کی باشد | هرکه چوب کلیم و خر دارد | |
خصم چندان هوس پزد که ترا | حلم بر عفو ماحضر دارد | |
دیو چندان علم زند که نبی | مکه بیسایهی عمر دارد | |
با خلاف تو دست کیست یکی | که نه یک پای در سقر دارد | |
نوح پیغمبری که بر اعدا | قهرت اعجاز لاتذر دارد | |
شکر این در جهان که یارد کرد | آنکه توفیق راهبر دارد | |
کاب در جوی تست و چرخ چو پل | دشمنان را لگد سپر دارد | |
تا ز تکرار دور چنبر چرخ | بر جهان خیر و شر گذر دارد | |
روز عمر تو باد کز پی تست | که شب انس و جان سحر دارد | |
بر کران بادی از خطر که جهان | به تو دارد اگر خطر دارد | |
چون گل از خنده لب مبند که خصم | داغ چون لاله بر جگر دارد |