انوری (قصاید)/باز این چه جوانی و جمالست جهان را
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (باز این چه جوانی و جمالست جهان را) از انوری |
' |
باز این چه جوانی و جمالست جهان را | وین حال که نو گشت زمین را و زمان را | |
مقدار شب از روز فزون بود بدل شد | ناقص همه این را شد و زاید همه آن را | |
هم جمره برآورد فرو برده نفس را | هم فاخته بگشاد فروبسته زبان را | |
در باغ چمن ضامن گل گشت ز بلبل | آن روز که آوازه فکندند خزان را | |
اکنون چمن باغ گرفتست تقاضا | آری بدل خصم بگیرند ضمان را | |
بلبل ز نوا هیچ همی کم نزند دم | زان حال همی کم نشود سرو نوان را | |
آهو به سر سبزه مگر نافه بینداخت | کز خاک چمن آب بشد عنبر و بان را | |
گر خام نبسته است صبا رنگ ریاحین | از گرد چرا رنگ دهد آب روان را | |
خوش خوش ز نظر گشت نهان، راز دل ابر | تا خاک همی عرضه دهد راز نهان را | |
همچون ثمر بید کند نام و نشان گم | در سایهی او روز کنون نام و نشان را | |
بادام دو مغزست که از خنجر الماس | ناداده لبش بوسه سراپای فسان را | |
ژاله سپر برف ببرد از کتف کوه | چون رستم نیسان به خم آورد کمان را | |
که بیضهی کافور زیان کرد و گهر سود | بینی که چه سودست مرین مایه زیان را | |
از غایت تری که هواراست عجب نیست | گر خاصیت ابر دهد طبع دخان را | |
گر نایژهی ابر نشد پاک بریده | چون هیچ عنان باز نپیچد سیلان را | |
ور ابر نه در دایگی طفل شکوفه است | یازان سوی ابر از چه گشادست دهان را | |
ور لالهی نورسته نه افروخته شمعیست | روشن ز چه دارد همه اطراف مکان را | |
نی رمح بهارست که در معرکه کردست | از خون دل دشمن شه لعل سنان را | |
پیروز شه عادل منصور معظم | کز عدل بنا کرد دگرباره جهان را | |
آن شاه سبک حمله که در کفهی جودش | بیوزن کند رغبت او حمل گران را | |
شاهی که چو کردند قران بیلک و دستش | البته کمان خم ندهد حکم قران را | |
تیغش به فلک باز دهد طالع بد را | حکمش به عمل باز برد عامل جان را | |
گر باره کشد راعی حزمش نبود راه | جز خارج او نیز نزول حدثان را | |
ور پره زند لشکر عزمش نبود تک | جز داخل او نیز ردیف سرطان را | |
گر ثور چو عقرب نشدی ناقص و بیچشم | در قبضهی شمشیر نشاندی دبران را | |
ای ملکستانی که بجز ملکسپاری | با تو ندهد فایده یک ملکستان را | |
در نسبت شاهی تو همچون شه شطرنج | نامست و دگر هیچ نه بهمان و فلان را | |
تو قرص سپهری و بخواند به همین نام | خباز گه جلوهگری هیت نان را | |
جز عرصهی بزم گهرآگین تو گردون | هم خوشه کجا یافت ره کاهکشان را | |
جز تشنگی خنجر خونخوار تو گیتی | هم کاسه کجا دید فنای عطشان را | |
آن را که تب لرزهی حرب تو بگیرد | عیسی نتند بر تن او تار توان را | |
گر ابر سر تیغ تو بر کوه ببارد | آبستنی نار دهد مادر کان را | |
در خون دل لعل که فاسد نشود هیچ | قهر تو گرهوار ببندد خفقان را | |
از ناصیهی کاهربا گرچه طبیعیست | سعی تو فرو شوید رنگ یرقان را | |
در بیشه گوزن از پی داغ تو کند پاک | هم سال نخست از نقط بیهدهران را | |
در گاز به امید قبول تو کند خوش | آهن الم پتک و خراشیدن سان را | |
انصاف تو مصریست که در رستهی او دیو | نظم از جهت محتسبی داد دکان را | |
عدل تو چنان کرد که از گرگ امینتر | در حفظ رمه یار دگر نیست شبان را | |
جاه تو جهانیست که سکان سوادش | در اصل لغت نام ندانند کران را | |
بر عالم جاه تو کرا روی گذر ماند | چون مهر فروشد چه یقین را چه گمان را | |
روزی که چون آتش همه در آهن و پولاد | بر باد نشینند هزبران جولان را | |
از فتنه در این سوی فلک جای نبینند | پیکارپرستان نه امل را نه امان را | |
وز زلزلهی حمله چنان خاک بجنبد | کز هم نشناسند نگون را و سنان را | |
وز عکس سنان و سلب لعل طراده | میدان هوا طعنه زند لالهستان را | |
سر جفت کند افعی قربان و چو آن دید | پر باز کند کرکس ترکش طیران را | |
گاهی ز فغان نعره کند راه هوا گم | گه نعره به لب درشکند پای فغان را | |
چشم زره اندر دل گردان بشمارد | بیواسطهی دیدن شریان ضربان را | |
در هیچ رکابی نکند پای کس آرام | آن لحظه که دستت حرکت داد عنان را | |
بر سمت غباری که ز جولان تو خیزد | چون باد خورد شیر علم شیر ژیان را | |
هر لحظه شود رمح تو در دست تو سلکی | از بس که بچیند چه شجاع و چه جبان را | |
شمشیر تو خوانی نهد از بهر دد و دام | کز کاسهی سر کاسه بود سفره و خوان را | |
قارون کند اندر دو نفس تیغ جهادت | یک طایفه میراث خور و مرثیهخوان را | |
تو در کنف حفظ خدایی و جهانی | طعمه شدگان حوصلهی هول و هوان را | |
تا بار دگر باز جوان گردد هر سال | گیتی و به تدریج کند پیر جوان را | |
گیتی همه در دامن این ملک جوان باد | تا حصر کند دامن هر چیز میان را | |
باقی به دوامی که در آحاد سنینش | ساعات شمارند الوف دوران را | |
قایم به وزیری که ز آثار وجودش | مقصود عیان گشت وجود حیوان را | |
صدری که بجز فتوی مفتی نفاذش | در ملک معین نکند آیت و شان را | |
در حال رضا روح فزاینده بدن را | در وقت سخط پای گشاینده روان را | |
آن خواجه که بس دیر نه تدبیر صوابش | در بندگی شاه کشد قیصر و خان را | |
دستور جلالالدین کز درگه عالیش | انصاف رسانند مر انصافرسان را | |
آنجا که زبان قلمش در سخن آید | بر معجزه تفضیل بود سحر بیان را | |
وآنجا که محیط کف او ابر برانگیخت | بر ابر کشد حاصل باران بنان را | |
از سیرت و سان رشک ملوک و ملک آمد | حاصل نتوان کرد چنین سیرت و سان را | |
از مرتبهدانیست در آن مرتبه آری | یزدان ندهد مرتبه جز مرتبهدان را | |
تا هیچ گمان کم نکند روز یقین را | تا هیچ خبر خم ندهد پشت عیان را | |
آن پایگه و تخت کیانی و شهی باد | وان هر دو دو مقصد شده شاهان و کیان را | |
شه ناگزرانست چو جان در بدن ملک | یارب تو نگهدار مر این ناگزران را |