انوری (قصاید)/ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل) از انوری |
' |
ای کرده درد عشق تو اشکم به خون بدل | وی یازدم سرشته به مهر تو در ازل | |
ای بیبدل چو جان بدلی نیست بر توام | بر بیبدل چهگونه گزیند کسی بدل | |
گشتی به نیکویی مثل اندر جهان حسن | تا من به عاشقی شدم اندر جهان مثل | |
ترسم که روز وصل تو نادیده ناگهان | سر برزند ز مشرق عمرم شب اجل | |
دردا و حسرتا و دریغا که روز و شب | با صد دریغ و حسرت و دردم ازین قبل | |
در مشکلی فکند مرا عشق تو که آن | جز کلک خواجه کس نکند در زمانه حل | |
صدر امم امام طریقت جمال دین | لطف خدای و روح هنر مایهی دول | |
صدری که چون سخن ز سخنهای او رود | ادراک منهزم شود و عقل مبتذل | |
سری بود مشاهده بیصورت و بیحروف | نطقی بود معاینه بینحو و بیعلل | |
روح از نهیت آنکه مگر وحی منزلست | اندر فتد به سجده که سبحان لمیزل | |
رایش فرو گشاده سراپردهی فلک | قدرش فرو شکسته کله گوشهی زحل | |
در روح او دمیده قضا صدق چون یقین | در ذات او سرگشته قدر علم چون عمل | |
با حزم او طریقت و دین فارغ از فتور | با عزم او دیانت و دین ایمن از خلل | |
خورشید علم را فلک شرح و بسط او | بیتالشرف شدست چو خورشید را حمل | |
ای در وقار حاکی اخلاق تو زمین | وی در ثبات راوی افعال تو جبل | |
گر نز پی حسود تو بودی وقار تو | برداشتی ز روی زمین عادت جدل | |
صافیترست جوهرت از روح در صفا | عالیترست منبرت از چرخ در محل | |
در بحر علم کشتی علم تو میرود | بیبادبان عشوه و بیلنگر حیل | |
در برق فکرتت نرسد ناوک عقول | در سمع خاطرت نشود عشوهی امل | |
نه راه همتت بزند رتبت جهان | نه آب عصمتت ببرد آتش زلل | |
آنکس که با محاسب جلد از کمال جهل | نشناخت جز به حیله همی اکثر از اقل | |
گشت از عنایت تو همه دیده چون بصر | زین پیش گرچه بود همه پرده چون بصل | |
شعرش همه نکت شد و نظمش همه مدیح | قولش همه مثل شد و درجش همه غزل | |
آری به قوت و مدد تربیت شوند | باران و برگ و گل گهر و اطلس و عسل | |
تا باد گلفشان گذرد بر چنار و سرو | تا ابر درفشان گذرد بر حضیض و تل | |
این در جوار خاک شتابان و تیزرو | چون مرغ زخم یافته در حالت وجل | |
وان بر بسیط باغ گرازان و خوشخرام | چون بر زمین آینهگون ناقه و جمل | |
گاه از نسیم این دهن خاک پر عبیر | گاه از نثار آن چمن باغ پر حلل | |
در باغ علم همچو گل نوشکفته باش | دشمنت چو به برگ گل تر درون جعل | |
پای زمانه در تبع تابع تو لنگ | دست سپهر در مدد حاسد تو شل |