انوری (قصاید)/ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست) از انوری |
' |
ای ملک بهین رکن ترا کلک وزیرست | کلکی که فلک قدرت و سیاره مسیرست | |
کلکیست که در نظم جهان خاصه ممالک | تا عدل و ستم هست بشیرست و نذیرست | |
کلکی که بخواند به صریر آنچه نویسد | وین سهلترین معجز آن کلک و صریرست | |
منسوج لعابش چه نسیجست کزو ملک | یکسر همه بر صورت فردوس و سعیرست | |
اقوال خرد بشنود و راز ببیند | زین روی یقین شد که سمیعست و بصیرست | |
در رجم شیاطین ممالک چو شهابیست | کاندر سر او مایهی صد چرخ اثیرست | |
اشک حدثان هیات او شاخ بقم کرد | هرچند به رخ زردتر از برگ زریرست | |
بازیست که صیدش همه مرغان دماغند | شاخیست که بارش همه مضمون ضمیرست | |
چون موج ستم اوج کند کشتی نوحست | چون گرد بلا نشو کند ابر مطیرست | |
ابریست کزو کشت امل تازه و سبزست | تیریست کزوکار جهان راست چو تیرست | |
نی نی چو به حق درنگری شاخ نباتیست | بس پیر و چو اطفال هنوزش غم شیرست | |
این مرتبه زان یافت که در نظم ممالک | جایش سر انگشت گهربار وزیرست | |
دستور خداوند خراسان که خراسان | در نسبت یکروزه ایادیش حقیرست | |
آن صدر و جلال وزرا کز وزرا هست | چونان که ز انجم مثلا بدر منیرست | |
هم طاعت او حرز وضیع است و شریفست | هم خدمت او حصن صغیرست و کبیرست | |
با ابر کفش حاملهی ابر عقیمست | با بحر دلش واسطهی بحر غدیرست | |
جاهش نه به اندازهی بالا و نشیب است | جودش نه به معیار قلیل است و کثیرست | |
عفوش ز پی عذر شود عذر نیوشان | حلمش به گه عفو چنان عذرپذیرست | |
قهرش به دم خصم شود معرکهجویان | عزمش به گه قهر چنان گمشده گیرست | |
کو خواجه کمالی که همی لاف علی زد | باری عمری کو به هنر صد چو مجیرست | |
ای بار خدایی که ز رای تو جهان را | آن صبح برآمد که ز خورشید گزیرست | |
انگشت اشارت به کمالت نرسد زانک | از پایهی او هرچه نه قدر تو قصیرست | |
در ملک کمال تو همه چیز بیابند | آن چیز که آن نیست ترا عیب و نظیرست | |
در موکب رای تو جنیبت کشیی کرد | خورشید از آن بر حشم چرخ امیرست | |
در حضرت عالیت به خدمت کمری بست | بهرام از آن والی اعمال خطیرست | |
آنجا که نه فرمان تو، بیداد و تعدیست | وانجا که نه انصاف تو، فریاد و نفیرست | |
بر ملک فلک حکم کند دست دوامش | ملکی که درو کلک همایونت وزیرست | |
هرکار که گردون نه به فرمان تو سازد | هیهات که ناساخته چون سوسن و سیرست | |
از معرکهی فتنه به عون تو برون شد | ملکی که کنون در کف او فتنه اسیرست | |
تا دی مثل او مثل موزه و گل بود | واکنون مثل او مثل موی و خمیرست | |
از شیر فلک روی مگردان که حوادث | بر خصم تو آموخته چون یوز و پنیرست | |
این طرفه که چون دایرهها بر سر آبند | وان نقش به نزد همهشان نقش حریرست | |
تا مجلس و دیوان فلک را همه وقتی | ناهید زن مطربه و تیر دبیرست | |
در مجلس و دیوان تو صد باد چو ایشان | تا نام صریر قلم و نالهی زیرست | |
بیدار و جوان پیش تو هم دولت و هم بخت | تا بخت جوان شیفتهی عالم پیرست |