انوری (قصاید)/ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالم) از انوری |
' |
ای رایت رفیعت بنیاد نظم عالم | وی گوهر شریفت مقصود نسل آدم | |
برنامهی وجودت شد چار حرف عنوان | کان چار حرف آمد پس چار طبع عالم | |
هم نام فرخت را زی نامه برد عیسی | کین بود از آن دگرها فضلش فزون عدد کم | |
بر پنج عمده بودی دین را اساس و اکنون | تا تو عماد دینی شد شش همه معظم | |
ای آفتاب رایت بر آفتاب غالب | وی آسمان قدرت بر آسمان مقدم | |
بر نامهی وجودت نام رسول عنوان | بر طینت نهادت حفظ خدای مدغم | |
در عرصهی ممالک پیش نفاذ امرت | هم دستجور کوته هم پای عدل محکم | |
دین از تو چون ارم شد ذات عماد ربی | زین بیش می تو گفتی هستی به کنه طارم | |
باست فروگشاید از خاک صبر و صولت | حفظت نگاه دارد بر آب نقش خاتم | |
خال جمال دولت بر نامهات نقطه | زلف عروس نصرت بر نیزهات پرچم | |
در شیر رایت تو باد هوای هیجا | روحالله است گویی در آستین مریم | |
لطف سبک عنانت کوثر کند ز دوزخ | قهر گران رکابت آتش کند ز زمزم | |
تکبیر فتح گوید سیاره چون برانی | با فکرت مصور با نصرت مجسم | |
از حرفهای تیغت آیات فتح خیزد | تالیف آیت آری هست از حروف معجم | |
بیرونقا که باشد بیباس تو سیاست | بیهیزما که باشد بیتیغ تو جهنم | |
از بوستان بزمت شاخی درخت طوبی | بر آستان جاهت گردی سپهر اعظم | |
پیش شمال امرت پای شمال در گل | پیش سحاب دستت دست سحاب بر هم | |
آنجا در زه آرد دستت کمان بخشش | ابر از حسد ببرد زه بر کمان رستم | |
دست چنار هرگز بیزر برون نیاید | گر از محیط دستت بردارد آسمان نم | |
در شاهراه دوران با عزم تیزگامت | گردون چه گفت گفتا من تابعم تقدم | |
در مشکلات گیتی با رای پیش بینت | اختر چه گفت گفتا من عاجزم تکلم | |
صایبتر از کمانت یک راه رو نزد پی | صادقتر از کلامت یک صبحدم نزد دم | |
از خلوت ضمیرت بویی نبرد هرگز | جاسوس وهم کانجا بر وهم گم شود شم | |
در هر سخن که گویی گوید قضا پیاپی | ای ملک طفل اسمع ای پیر چرخ اعلم | |
زودا که داغ حکمت خواهد گرفت یکسر | از گوش صبح اشهب تا نعل شام ادهم | |
با آسمان چه گفتم گفتا که هست ممکن | دستی ورای دستت در کارهای عالم | |
سوی تو کرد اشارت گفتا که دست حکمش | حکمی چگونه حکمی همچون قضای مبرم | |
آن قدرتست او را بر حل و عقد گیتی | کان تا ابد نگردد هرگز مرا مسلم | |
گفتم نفاذ حکمش در تو مثر آید | گفتا که می چه گویی در ماورای من هم | |
تا روز چند بینی سگبانش برنهاده | شیر مرا قلاده همچون سگ معلم | |
ای یادگار دولت، دولت به تو مشرف | وی حقگزار ملت، ملت به تو مکرم | |
در مدتی که بودی غایب ز دار دولت | ای در حضور و غیبت شان تو شان معظم | |
آن ورطه دید حاشا دولت که کنه آنرا | غایت خدای داند والله جل اعظم | |
تقریر حال دولت چندا که کم کنی به | زان فتنهی پیاپی زان آفت دمادم | |
در دی مه حوادث از بیخ و بن برآمد | ملکی که بود عمری چون نوبهار خرم | |
الحق نبود درخور با آنچنان دو وقعت | این نیمهی رجب را وان آخر محرم | |
حالی که رای عالی داند چو روز روشن | من بنده چند گویم چندین صریح و مبهم | |
در جمله ملک و دین را با آن دو زخم مهلک | هر روز تازه گشتی دیگر جراحتی ضم | |
یارب کجا رسیدی پایان کار ایشان | گر جاه تو نکردی این سودمند مرهم | |
گیتی خراب گشتی گر در سرای گیتی | سوری چینن نبودی بعد از چنان دو ماتم | |
همواره تا که باشد در جلوهگاه بستان | پیش زبان بلبل سوسن زبان ابکم | |
در باغ آفرینش از حرص خدمت تو | همچون بنفشه هرگز پشتی مباد بیخم | |
هم خانه با سعادت بختت چو راز با دل | هم گوشه با زمانه عمرت چو زیر بابم | |
دست گهرفشانت تا صبح حشر باقی | جان خردنگارت تا شام دهر بیغم | |
روزت چو عید فرخ عیدت چو روز میمون | وز روزهی تنفس بربسته خصم را دم |