انوری (قصاید)/ای بارگاه صاحب عادل خود این منم
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ای بارگاه صاحب عادل خود این منم) از انوری |
' |
ای بارگاه صاحب عادل خود این منم | کز قربت تو لاف زمین بوس میزنم | |
تا دامن بساط ترا بوسه دادهام | بر جیب چرخ میسپرد پای دامنم | |
تا پای بر مساکن صحنت نهادهام | پیوسته با تجلی طورست مسکنم | |
با برکهی تو رای نباشد به کوثرم | با روضهی تو یاد نیاید ز گلشنم | |
دور از سعادت تو درین روزها دلم | کز دوری بساط تو خون بود در تنم | |
با جان دلشکسته که در عهد من مباد | گر عهد خدمت تو همه عمرم بشکنم | |
میگفت بیبساط همایون چگونهای | گفتا چنان که دانی جانی همی کنم | |
لیکن ز هجر خدمت میمون صاحبست | نی از فراق بارگهش اشک و شیونم | |
آن دوستکام خواجهی دنیا کز اعتقاد | بیبندگیش دشمن خویش و چه دشمنم | |
ای صدر آفرینش از اقبال آفرینت | با طبع پر لطیفه چو دریا و معدنم | |
با این همه کمال تو در هر مباحثه | آن لکنتم دهد که تو پنداری الکنم | |
زایندگی خاطر آبستنم چه سود | چون از نتیجهی خلف اینجا سترونم | |
از روز روشن و شب تیره نهفتهاند | اندازهی کمال تو وین هست روشنم | |
چون تیر فکرتم به نشانه نمیرسد | معذور باشم ار سپر عجز بفکنم | |
با جان من اگرنه هوای ترا رگیست | خون خشکباد در رگ جان همچو روینم | |
یک جوز صدق کم نکنم در هوای تو | تا برنچیند مرغ اجل همچو ارزنم | |
چون نی شکر همه کمرم بندگیت را | آزاد چند باشم نه سرو و سوسنم | |
در خرمن قبول تو کاهی اگر شوم | گردون برد به کاهکشان کاه خرمنم | |
ور سایهی عنایت تو بر سرم فتد | خورشید و مه به تهنیت آید به روزنم | |
زین پیش با عنا چو می و شیر داشتی | دستان آب و روغن ایام توسنم | |
وامروز در حمایت جاهت به خدمتی | اندر چراغ میکند از بیم روغنم | |
در بوستان مجلس لهو ار ز خارجی | چون در میان سرو و سمن سیروراسنم | |
با باد در لطافت ازین پس مری کنم | گر خاک درگه تو بماند نشیمنم | |
از کیمیای خدمت تو زرکان شوم | گرچه کنون به منزلت زنگ آهنم | |
در نظم این قصیده که فتوی همی دهد | ابیات او به صدق مباهات کردنم | |
در نظم این قصیده چه گر درج کردهام | یعنی حدیث خویش کزینسان و زان فنم | |
گر از سر مدیح تو اندر گذشتهام | زین صد هزار خون معانی به گردنم | |
تو برتر از ثنای منی لاجرم سخن | همچون لعاب پیله به خود بر همی تنم | |
وصف تو آن چنانکه تویی هیچکس نگفت | من کیستم چه دانم آخر نه من منم | |
وین در زمین عافیت اعقاب خویش را | تخمیست کز برای شرف میپراکنم | |
تا گردباد را نبود آن مکان که او | گوید که من به منصب باران بهمنم | |
باد از مکان و منصب تو هرکه در وجود | در منصبی که باشد گوید ممکنم |