انوری (قصاید)/اگر محول حال جهانیان نه قضاست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (اگر محول حال جهانیان نه قضاست) از انوری |
' |
اگر محول حال جهانیان نه قضاست | چرا مجاری احوال برخلاف رضاست | |
بلی قضاست به هر نیک و بد عنانکش خلق | بدان دلیل که تدبیرهای جمله خطاست | |
هزار نقش برآرد زمانه و نبود | یکی چنانکه در آیینهی تصور ماست | |
کسی ز چون و چرا دم همی نیارد زد | که نقش بند حوادث ورای چون و چراست | |
اگر چه نقش همه امهات میبندند | در این سرای که کون و فساد و نشو و نماست | |
تفاوتی که درین نقشها همی بینی | ز خامهایست که در دردست جنبش آباست | |
به دست ما چو از این حل و عقد چیزی نیست | به عیش ناخوش و خوش گر رضا دهیم سزاست | |
که زیر گنبد خضرا چنان توان بودن | که اقتضای قضاهای گندب خضراست | |
چو در ولایت طبعیم ازو گریزی نیست | که بر طباع و موالید والی والاست | |
کسی چه داند کین گوژپشت مینارنگ | چگونه مولع آزار مردم داناست | |
نه هیچ عقل بر اشکال دور او واقف | نه هیچ دیده بر اسرار حکم او بیناست | |
چه جنبش است که بی اولست و بیآخر | چه گردش است که بیمقطع است و بیمبداست | |
مرا ز گردش این چرخ آن شکایت نیست | که شرح آن به همه عمر ممکن است و رواست | |
زمانه را اگر این یک جفاست بسیارست | به جای من چه کز این صدهزار گونه جفاست | |
چو عزم خدمت آن بارگاه دید مرا | که صحن و سقفش بی غارهی زمین و سماست | |
چو دید کز پی تشریف نعمت و جاهم | چو بندگان ویم قصد حضرت اعلاست | |
به دست حادثه بندی نهاد بر پایم | که همچو حادثه گاهی نهان و گه پیداست | |
سبک به صورت و چونان گران به قوت طبع | که پشت طاقتم از بار او همیشه دوتاست | |
نظر به حیله ز اعضا جدا نمیکندش | کراست بند بر اعضا که آن هم از اعضاست | |
عصاست پایم و در شرط آفرینش خلق | شنیدهای که کسی را به جای پای عصاست | |
اگر چه دل هدف تیر محنت است و غمست | وگرچه تن سپر تیغ آفتست و بلاست | |
ز روزگار خوشست این همه جز آنکه لبم | ز دستبوس خداوند روزگار جداست | |
خدایگان وزیران مشرق و مغرب | که در وزارت صاحب شریعت وزراست | |
سپهر فتح ابوالفتح طاهر آن صاحب | که بر سپهر کمالش سپهر کم ز سهاست | |
پناه ملت و پشت هدی و ناصر دین | که دین و ملت ازو جفت نصرتست وبهاست | |
جهان خواجگی و خواجهی جهان که به جاه | به خواجگان ممالک برش علو و علاست | |
زمانه ملکی کز کلک و خاتمش در ملک | هزار بند و گشاد و هزار برگ و نواست | |
ز بار حلمش در جرم خاک استسلام | ز تف قهرش در طبع آن استسقاست | |
ز قدر اوست که تار سپهر با پودست | ز عدل اوست که خار زمانه با خرماست | |
قضاش گفت به دستت دهم زمام جهان | زمانه گفت که او خود جهان مستوفاست | |
قدر نمود که حکم تو بر قضا فکنم | سپهر گفت که او خود به نفس خویش قضاست | |
در آن ریاض که طوبی نمود سایه به خلق | چه جای غمزهی بید وکرشمهای گیاست | |
در آن مصاف که خیل ملائکه صف زد | چه حد خنجر هندی و نیزهی بطحاست | |
به خط طاعت و فرمان درش وحوش و طیور | به زیر سایهی عدل اندرش رجال و نساست | |
ایا سپهر نوالی که پیش صدق سخات | سخای ابر دروغ و نوال بحر دغاست | |
به پیش رفعت تو چرخ گوییا پست است | به جای دانش تو عقل گوییا شیداست | |
ایا زمانه مثالی که امر و نهی ترا | به روزگار بدارند و کار دست و دهاست | |
تو آن کسی که ز بهر ثنا و مدحت تو | به مادح تو پر از روزگار مدح و ثناست | |
به درگه تو فلک را گذر به پای ادب | به جانب تو قضا را نظر به عین رضاست | |
عیار قدر تو آن اوجها که بر گردون | عیال دست تو آن موجها که در دریاست | |
ز شوق مجلس تست آن طرب که در زهره است | ز بهر خدمت تست آن کمر که بر جوزاست | |
توال دست ترا موج بحر و بذل سحاب | مسیر امر ترا بال برق و پای صباست | |
ز اعتدال هوایی که دولتت دارد | حماد را چو نبات انتمای نشو و نماست | |
فلک ز جود تو سازد لطیفهای وجود | مگر که منبع جود تو مصدر اشیاست | |
کف جواد ترا دهر خواست گفت سخی است | سپهر گفت مخوانش سخی که محض سخاست | |
جهان به طبع گراید به خدمت تو که تو | به ذات کل جهانی و کل او اجزاست | |
وجود خوف و رجا فرع خشم و حلم تواند | که خشم و حلم تو اصل مزاج خوف و رجاست | |
قضا چو ذات ترا دید گفت اینت عجب | جهان گذشت و هنوز اندرو تن تنهاست | |
اگر فنا در هستی به گل برانداید | ترا چه باک نه ذات تو مستعد فناست | |
وگر بقا نبود در جهان ترا چه زیان | بقا بذات تو باقی نه ذات تو به بقاست | |
چه هیکلست به زیر تو در که با تک او | بسیط گوی زمین همچو پهنه بیپهناست | |
تبارکالله از آن آبسیر آتشفعل | که با رکاب تو خاکست و با عنانت هواست | |
به وقت رفتن و طی کردن مسالک ملک | هواش فدفد و دریا سراب و که صحراست | |
نشیب و بالا یکسان شمارد از پی آنک | به کام او به جهان نه نشیب و نه بالاست | |
جهاننوردی کامروزش ار برانگیزی | به عالمیت رساند که اندرو فرداست | |
سپهر اگر بدل خویش صورتی سازد | برش چو صورت اسبی بود که بر دیباست | |
نه صاحبا ملکا ز آرزوی خدمت تو | دلم قرین عذابست و دیده جفت بکاست | |
ولیک آمدنم نیست ممکن از پی آن | که رفتنم به سرین و نشستنم به قفاست | |
همی به پشت چو کشتی سفر توانم کرد | که راه وادی دشوار و عبره چون دریاست | |
چنان مدان که تغافل نموده باشم از آن | که بر تباهی حالم همین قصیدهگو است | |
بلی گناه بزرگ است اگرچه عذری هست | که گر بگویم گویند بر تو جای دعاست | |
ولیکن ار بدن مرده ریگ نیست چنان | که خدمت تو کند جان زار مانده کجاست | |
به من جواب و سال امور دیوان را | تعلقی نبود کان شعار و رسم شماست | |
سالکیست در این حالتم به غایت لطف | گمان بنده چنانست کان نه نازیباست | |
ز غایت کرم تست یا ز خامی من | که با گناه چنین منکرم امید عطاست | |
بدین دقیقه که راندم گمان کدیه مبر | به بنده، گرچه گدایی شعریعت شعر است | |
سرم به ظل عنایت بپوش بس باشد | که عمرهاست که در تف آفتاب عناست | |
همیشه تا به جهان اندرون ز دور فلک | شبست و روز و زین هر دو ظلمتست و ضیاست | |
شبت همیشه ز اقبال روز روشن باد | که روز روشن اقبال تو شب اعداست | |
به خرمی و خوشی بگذران جهان جهان | که هرچه جز خوشی و خرمی همه سوداست |