انوری (قصاید)/افتخار زمان و فخر زمین
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (افتخار زمان و فخر زمین) از انوری |
' |
افتخار زمان و فخر زمین | بوالمفاخر امیر فخرالدین | |
آنکه در دست او سخا مضمر | وانکه در کلک او هنر تضمین | |
آسمانیست آفتابش رای | آفتابیست آسمانش زین | |
آن بلنداختری که پیش درش | خاکبوسند اختران به جبین | |
گفته عقلش به کردها احسنت | کرده حرفش به گفتهها تحسین | |
آن دبیرست کز قلم بفزود | دفتر تیر چرخ را تزیین | |
وان جوادست کز سخا بشکست | به ترازوی حرصبر شاهین | |
در زوایای دولت از حزمش | حصنها ساخت روزگار حصین | |
در موالید عالم از جودش | مایها کرد آفتاب عجین | |
گر عنان فلک فرو گیرد | در رباط کواکب افتد چین | |
ور زمام زمانه باز کشد | شبش از روز بگسلد در حین | |
هرکجا سایه افکند از حلم | رخت بردارد از طبیعت کین | |
هرکجا باره برکشد از امن | قفل بیزار گردد از زرفین | |
عدل او دست اگر دراز کند | دست یابد تذور بر شاهین | |
سهمش ار مهر بر حواس نهد | نقش با مهر گل فرستد طین | |
ای ترا حکم بر زمین و زمان | وی ترا امر بر شهور و سنین | |
ز یسار تو دهر برده یسار | به یمین تو جود خورده یمین | |
نوک کلک تو رازدار قضا | نور ظن تو رهنمای یقین | |
طوق و داغ ترا نماز برند | فلک از گردن و جهان ز سرین | |
گر ز رای تو قوتی یابد | آفتاب دگر شود پروین | |
ور ز قدر تو تربیت بیند | خاک سر برکشد به علیین | |
آسمان را زبان کلک تو داد | در مقادیر کارها تلقین | |
آفتاب از بهشت بزم تو برد | ساز صورتگران فروردین | |
ذات تو عین عقل گشت چنان | که خردشان نمیکند تعیین | |
نتواند که گوید آنک آن | نتواند که گوید اینک این | |
چون تو گردند حاسدانت اگر | شیر رایت شود چو شیر عرین | |
به حسدکی شود ضعیف قوی | به ورم کی شود نزار سمین | |
یارب آن نقشبند مصری چیست | که بود با انامل تو قرین | |
هست بیدار و بیقرار و ازوست | فتنه را خواب و ملک را تسکین | |
هست عریان و در صریرش عقل | گنجها دارد از علوم دفین | |
نه شهابست و بفکند هر روز | سیرش از چرخ ملک دیو لعین | |
نیست غواص و برکشد هردم | نوکش از بحر غیب در ثمین | |
ای ترا طرف چرخ طرف ستام | وی ترا مهر چرخ مهر نگین | |
داشت اندیشه کارد از پی مدح | در مدیح تو شعرهای متین | |
واندر ابیات او معانی بکر | چونخط و زلف تو خوش و شیرین | |
چون چنان دید روزگار خسیس | که مرو را عزیمتیست چنین | |
از حسد در دلش کشید کمان | وز جفا بر تنش گشاد کمین | |
تا تن از حادثات گشت ضعیف | تا دل از نایبات ماند حزین | |
وانچنان سیر چون رخ شطرنج | به دلش زد به جنبش فرزین | |
آخر این روزگار جافی را | که به جاه تو دارد این تمکین | |
خود نپرسی یکی ز روی عتاب | که چه میخواهد از من مسکین | |
تا چو زین بسترم خلاص دهد | آستان تو باشدم بالین | |
تا زمین را طبیعتست آرام | تا زمان را گذشتنست آیین | |
از زمانت به خیر باد دعا | وز زمینت به مهر باد آمین | |
عالمت بنده باد و دهر غلام | ایزدت یار باد و چرخ معین |