انوری (قصاید)/اختیار سکندر ثانی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (اختیار سکندر ثانی) از انوری |
' |
اختیار سکندر ثانی | زبدهی خاندان عمرانی | |
مجد دین خواجهی جهان که سزاست | اگرش خواجهی جهان خوانی | |
کار دولت چنان بساخت که نیست | جز که در زلف شب پریشانی | |
بیخ بدعت چنان بکند که دیو | ملکی میکند نه شیطانی | |
آنکه از رای کرد خورشیدی | وانکه از قدر کرد کیوانی | |
آنکه فیض ترحم عامش | بر جهان رحمتیست یزدانی | |
نوبهار نظام عالم را | دست او ابرهای نیسانی | |
کشتزار بقای دشمن را | قهر او ژالهای طوفانی | |
آنکه زندان پاس او دارد | چون حوادث هزار زندانی | |
رسم او کرده روی باطل و حق | سوی پوشیدگی و عریانی | |
تا نه بس روزگار خواهی دید | فتنه در عهدهی جهانبانی | |
نکند آسمان به دشواری | آنچه عزمش کند بسانی | |
نامهای نفاذ حکمش را | حکم تقدیر کرده عنوانی | |
در چنان کف عجب مدار که چوب | از عصایی رسد به ثعبانی | |
قلمش معجزیست حادثه خوار | خاصه در کارهای دیوانی | |
نکند مست طافح کینش | جرعه از دردی پشیمانی | |
بدسگالش ز حرص مرگ بمرد | چون طفیلی ز حرص مهمانی | |
مرگ جانش همی به جو نخرد | از چه از غایت گرانجانی | |
ای جهان از عنایت تو چنانک | جغد را یاد نیست ویرانی | |
عدل تو راعی مسلمانان | جاه تو حامی مسلمانی | |
بارگاه تو کرده فردوسی | پردهدار تو کرده رضوانی | |
تو در آن منصبی که گر خواهی | روز بگذشته باز گردانی | |
تو در آن پایهای که گر به مثل | کار بر وفق کبریا رانی | |
نایبی را بجای هر کوکب | بر سپهری بری و بنشانی | |
چون بجنبی ز گوشهی مسند | مسند ملکها بجنبانی | |
محسنی لاجرم ز قربت شاه | دایمالدهر غرق احسانی | |
گرچه ارکان ملک یافتهاند | عز تشریفهای سلطانی | |
آن نه آنست با تو گویم چیست | آصف و کسوت سلیمانی | |
ای چهل سال یک زمان کرده | مصطفی معجز و تو حسانی | |
وانکه من بنده خواستم که کشم | اندرین عقد گوهر کانی | |
بیتکی چند حسب و در هریک | رمزکی شاعرانه پنهانی | |
از تو وز پادشاه و از تشریف | عقل درهم کشیده پیشانی | |
گفت تشریف پادشا وانگه | تو به وصفش رسی و بتوانی | |
هان و هان تا ترا عمادیوار | از سر ابلهی و نادانی | |
درنیفتد حدیث مصحف و بند | کان مثل نیست نیک تا دانی | |
این همی گوی کای ز کنه ثنات | خاطرم در مضیق حیرانی | |
وی ز لطف خدایگان و خدا | به چنین صد لطیفه ارزانی | |
وی در این تهنیت بجای نثار | از در جان که بر تو افشانی | |
بنده از جاننثاری آوردست | همه گوهر ولیک روحانی | |
او چو از جان ترا ثنا گوید | جانفشانی بود ثناخوانی | |
تا که در منیزید دور بود | روی نرخ امل به ارزانی | |
دور تو عمر باد و چندان باد | کز امل داد بخت بستانی | |
بلکه از بینهایتی چو ابد | که نگنجد درو دو چندانی |