انوری (قصاید)/ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | انوری (قصاید) (ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیر) از انوری |
' |
ابشروا یا اهل نیشابور اذا جاء البشیر | کاندر آمد موکب میمون منصور وزیر | |
موکبی کز فر او فردوس دیگر شد زمین | موکبی کز گرد او گردون دیگر شد اثیر | |
موکبی کز طول و عرضش منقطع گردد گمان | موکبی کز موج فوجش منهزم گردد ضمیر | |
موکب صدر جهان پشت هدی روی ظفر | صاحب خسرو نشان دستور سلطان دار و گیر | |
ناصر دنیی و دین بوالفتح کز بدو وجود | رایتش را فتح لازم گشت و نصرت ناگزیر | |
طاهر طاهرنسب صاحب که حکم شرع را | در ازای عرق پاک اومحیط آمد غدیر | |
آنکه آمد روز باسش رایض ایام تند | آنکه شد بخت جوانش حامی گردون پیر | |
هرکجا حزمش کند خلوت زمانه پردهدار | هرکجا عزمش دهد فرمان قضا فرمانپذیر | |
کرده هرچ آن در نفاذ امر گنجد جز ستم | یافته هرچ آن بامکان اندر آید جز نظیر | |
آن کند با عافیت عدلش که باران با نبات | وان کند با فتنه انصافش که آتش با حریر | |
چیست از فخر و شرف کان وصف ذاتی نیستش | آن زواید کز نظام و فخر دارد خود مگیر | |
وجه باقی خواست عمر او ز دیوان قضا | بر ابد بنوشت و الحق بود مقداری قصیر | |
وجه فاضل خواست جود او ز دیوان قدر | بر جهان بنوشت و الحق بود اقطاعی حقیر | |
گر ز دست او بیفتد بر فلک یک فتح باب | دود آتش همچنان باران دهد کابر مطیر | |
ای ترا در حبس طاعت هم وضیع و هم شریف | وی ترا در تحت منت هم صغیر و هم کبیر | |
سایهی عدل تو شامل بر فراز و بر نشیب | منهی حزم تو آگاه از قلیل و از کثیر | |
در خمیر طینت آدم به قوت مایه بود | عنصر تو ورنه تا اکنون بماندستی فطیر | |
زاب رویت پخته شد نان وجودش لاجرم | صانع از خاکش برون آورد چون موی از خمیر | |
هرکه در پیمان توده تو نباشد چون پیاز | انتقام روزگارش داد در لوزینه سیر | |
تخت کردار آسمان بر چار ارکان تکیه زد | ز ابتدای آفرینش تا ترا باشد سریر | |
چون نکردی التفاتی در سفر شد سال و ماه | تا به دارالملک وحدت بو کزو سازی سفیر | |
بفسرد گر صرصر قهرت به گردون بگذرد | آفتاب از شدت او همچو آب از زمهریر | |
دوش زندانبان قهرت را همی دیدم به خواب | مرگ را دستار بر گردن همی بردی اسیر | |
گفتم این چه؟ گفت دی در پیش صاحب کردهاند | ساکنان عالم کون و فساد از وی نفیر | |
شکل در گاه رفیعت را دعا کرد آسمان | شکل او شد افضلالاشکال و هو المستدیر | |
رنگ رخسار ضمیرت را ثنا گفت آفتاب | لون او شد احسنالالوان و هو المستنیر | |
صاحبا من بنده را آن دست باشد در سخن | ای به تو دست وزارت چون سپهر از مه منیر | |
کز تواتر در ثنای تو نیاساید دمی | خاطر من از تفکر خامهی من از صریر | |
اینک زحمت کم کنم نوعی ز تشویر است از آنک | نقدهای بس نفایه است آن و ناقد بس بصیر | |
گرچه در شکر تو چون سوفار تیرم بیزبان | درام از انعام تو کاری بنامیزد چو تیر | |
عشق این خدمت مرا تا حشر شد همراه جان | زانکه آمد زابتدا با گوهرم همراه شیر | |
تا نباشد آسمان را هیچ مانع از مدار | تا نباشد اختران را هیچ قاطع از مسیر | |
در بد و نیک آسمان را باد درگاهت مشار | در کم و بیش اختران را باد فرمانت مشیر | |
اشک بدخواهت ز دور آسمان همچون بقم | روی بدگویت ز جور اختران همچون زریر | |
چشم این دایم سفید از آب حسرت همچو قار | روی آن دایم سیاه از دور محنت همچو قیر | |
قامت این از حوادث کوژ چون بالای چنگ | نالهی آن از نوایب زار چون آواز زیر |