امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی)/پیر از دل دردمند برخاست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (گزیده از مجنون و لیلی) (پیر از دل دردمند برخاست) از امیر خسرو دهلوی |
' |
پیر از دل دردمند برخاست | اشتر طلبید و محمل آراست | |
از اهل قبیله مهتری چند | گشتند بهم ز خویش پیوند | |
رفتند ز بهر خواستاری | در حلهی لعبت حصاری | |
آمد پدرش به مردی پیش | ز اندازه نمود مردی بیش | |
از راه کرم، به رسم تازی | بنشست به میهمان نوازی | |
خوانی بکشید مهترانه | پر نعمت و نزل خسروانه | |
چون سفره ز پیش بر گرفتند | عیشی به نشاط در گرفتند | |
با یکدگر از طریق کاری | میرفت سخن ز هر شماری | |
هر جعبه چو تیر خود برانداخت | جویای غرض سخن برانداخت | |
کایزد چو بنای دهر پرداخت | هر طایفه جفت جفت در ساخت | |
زین رو همه را به زندگانی | از جفت گریز نیست دانی | |
چون هست چنین امیدواریم | کامید خود از درت براریم | |
ناسفته درت که زخزینه است | ما ورد صفا در آبگینه است | |
گویی به زبان خود، که بی گفت، | با گوهر پاک ما شود جفت | |
قیس هنری که در زمانه | هست از همگی هنر یگانه | |
گر سینه به مهر او کنی گرم | دامادی او نباردت شرم! | |
این فصه چو کرد میزبان گوش | از بس خجلی، بماند خاموش | |
بر خود قدری چو مار پیچید | وانگه به جواب در بسیجید | |
گفتا: چه کنم که میهمانی! | ور نه کنم آن سزا که دانی | |
هر نکته کز آن کسی برنجد | رنجیده شود کسی که سنجد | |
تیری که نه بر هدف گراید | آن به که ز جعبه بر نیاید | |
شخصی که، ز نفس نا سرانجام | ما را به قبیله کرد بد نام | |
دیوانه و مست و لاابالی | وز مردمی زمانه خالی | |
از بی ننگی فتاده در ننگ | وز بی سنگی بخوردن سنگ | |
خلق از خبرش به کوچه و در | انگشت به گوش و دست بر سر | |
زین گونه حریف ناخردمند، | در خورد کجا بود به پیوند؟ | |
خود گیر که ما، به دست پیشی | جستیم رضای تو به خویشی | |
آشفته، که حال خود نداند، | تیمار عروس کی تواند! | |
بروی چو کفایتش بسی نیست | نیروی تعهد کسی نیست | |
باشد چو زنی ستون خانه | ناخفته به اندرون خانه | |
مرغی که شتر شدست نامش | با رست چو نام ناتمامش | |
مردانه توانش نام کردن | کاو بار کسی کشد به گردن | |
به گر ننهی به پردهای روی | کش غم تو خوری و او بود شوی | |
وانگه، به خدایی خداوند، | از صدق عقیده، خورد سوگند | |
کاین در نشود گشاده تا دیر | کار، ارز زبان، شود به شمشیر! | |
جویندهی لعبتی چو خورشید، | شد باز به سوی خانه، نومید | |
آهسته به گوش پیر زن گفت: | کاین سوخته طاق ماند ازان جفت | |
کم، خازن آن خزینهی سیم، | از آهن تیز ، میکند بیم | |
گر کار فتد به زور بازو | زین سوی سبک بود ترازو | |
آن چاره که نی به بازوی ماست | ز اقبال قوی تری شود راست | |
نتوان ستدن، ز پنجه ور، رخت | الا که، به زور بازوی سخت |