امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/چو خوش باشد که یابد تشنه دیر
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات) (چو خوش باشد که یابد تشنه دیر) از امیر خسرو دهلوی |
' |
چو خوش باشد که یابد تشنه دیر | به گرمای بیابان شربتی سیر | |
حلاوت گیرد از شیرینیش کام | جگر آسودگی یابد ز آشام | |
چه خونها خورده باشد دل به صد جوش | که ناگه نوش داروئی کند نوش | |
خضر خانی کش از دیوان تقدیر | مرادی در زمانی داشت تحریر | |
چو وقت آمد کزان کامش بود بهر | بکان آن شربتش روزی شد از دهر | |
گهر سنجی کزین گنجینهی در سفت | ز مرد با گهر زینسان کند جفت | |
که آن آشفته دلداده در بند | ز خورشیدی به ماهی گشته خرسند | |
چو تنگ آمد ز خوناب درونی | گره زد در درونش اشک خونی | |
به گوش محرمی کرد این گره باز | که تا در پیش با نور یزدان راز | |
هران سوزی که در دل داشت مستور | بر آن سوزنده روشن کرد چون نور | |
به صد دلسوزی آن پروانه زان شمع | روان شد کرده آتشها به دل جمع | |
شد اندر مجلس بانوی آفاق | برون زد شعلهی زان دود عشاق | |
به زاری گفت کای در پردهی شاه | ز نور خود فگنده پرده بر ماه | |
ز مهر شه بلندت باد پایه | ز ظل ایزدت بر فرق سایه | |
کجا شاید که با این بخت شاهی | بود فرزندت اندر سینه کاهی؟ | |
تهی دستی بودنی تاجداری | که بر کامی نباشد کامگاری | |
مکش بهر برادر زاده، فرزند | که آن رسمی، و این جانی است پیوند | |
اگر چه، رنج خویشان رنج خویش است | ولیکن، نی ز رنج خویش بیش است | |
در انگشت برادر گر خلد خار | نه چون انگشت خویشت باشد آزار | |
ز درد، ار چشم خواهر ریش باشد | نه همچون درد چشم خویش باشد | |
مکن چندان برادر زاده را مهر | که یک سو تابی از فرزند خود چهر | |
هدف چار است مردان را به یک تیر | اگر زین خسته گردد زن چه تدبیر | |
چو مردی چار خاتم راست در خورد | به یک خاتم چرا قانع شود مرد؟ | |
خصوصا پادشاهان را که بی گفت | بیاید هم نسب افزون و هم جفت | |
به خدمت گر قبولی یابد این راز | دری از نیک خواهی کردهام باز | |
چو آن خونابه قطره قطره در وجودش | چو در و لعل بانو کرد در گوش | |
دل از یاقوت گوشش سفته تر گشت | دو چشمش همچو گوشش پر گهر گشت | |
نهانی جست فرمانی ز درگاه | که فرماید قران زهره با ماه | |
ز قصر لعل فرمان داد در حال | که آرند آن نگار مشتری فال | |
سبک، فرمان پذیران در دویدند | ز کان لعل گوهر بر کشیدند | |
رسانیدند با صد عزت و ناز | به رضوان گاه تخت، آن حور طناز | |
خبر دادند عاشق را نهانی | که کام دل رسید اکنون تو دانی | |
خضر خان کز چنان کامی خبر یافت | خضر گوئی دوباره چشمه دریافت | |
لبش پر خنده چشم از گریه تر هم | ز بس شادی شده حیران و در هم | |
در آن فرحت که شد جان نوش یار | تنش میشد ز جان کهنه پیزار | |
روان شد چو خیال خویش بیخویش | خیال دوست رهبر کرده در پیش | |
درون شد چون به خلوت گاه دل جوی | دویده چار گشتش روی در روی | |
نظرها گرم و جانها در جگر بود | خردها مست و دلها بیخبر بود | |
چو باز آمد شکیب هر دو لختی | عمل پیوند ش بختی به بختی | |
شه گم گشته هوش و یافته جان | بخندین خبر تش جانی گروگان | |
نهفته، با درونی خاصهای چند | نشست و عقد کابین کرد پیوند | |
ز درج دیده گوهرها برو ریخت | نثار از گریهی شادی فرو ریخت | |
چنان شاهی و هوش از وی شده پاک | چو درویشی که دری یابد از خاک | |
به شادی با نگار خویش بنشست | شده از دست و زلف دوست بر دست | |
دو دل رخت هوس در جان درون برد | جدایی از میان زحمت برون برد | |
فرو خفت از دل آتشهای اندوه | فرود آمد ز جان غمهای چون کوه | |
مقابل دل بدل آئینه شد باز | ز لب جانها درون سینه شد باز | |
پریروی از برون آلودهی شرم | درون سو شعلهای دوستی گرم | |
به سوی شاه خود دزدیده میدید | گهی پیدا، گهی پوشیده میدید | |
رخی اندک به سبزی میل کرده | بهاری از کف خضر آب خورده | |
روان سرو تر و سبز و جوان هم | ندیده سبزهی و آب روان هم | |
تو گوئی رنگ سبزش گاه دیدن | ز سبزی و تری خواهد چکیدن | |
همه طاووس هندی سبز وام است | کزان گونه به زیبایی تمام است | |
تذ روان خراسان نغزسانند | ولی طاوس هندی را چه مانند؟ | |
پس از دیری که حیرت رخت بر بست | هوای دل به عیاری کمر بست | |
درآمد عاشق شوریده مشتاق | که تنگش در برآرد چون به غلطاق | |
حریر آبگون کرد از برش دور | چو ابر از آفتاب و حله از حور | |
در آویخت چون باز شکاری | که آویزد به کبک مرغزاری | |
گرفت اندر کنار آن سرو گلرنگ | بسان برگ گل در غنچهی تنگ | |
پس از مهر خزانه دور شد پاس | به لل سفتن آمد نوک الماس | |
نمی شد ریسمان را راه در در | که در ناسفته بود و ریسمان پر | |
چو در شد در شکوفه شاخ گلگون | شکوفه خنده زد با گریهی خون | |
چنان در قفل سیمین شد کلیدش | که شد تا پرهی دل ناپدیدش | |
به هم لعل و عقیقی داشته جفت | عقیق از برمهی یاقوت میسفت | |
به چشمه غنچهی نیلوفری تر | به صد حیله همی برد اندرون سر | |
چو کرد آن جوهری در گرم خیزی | به درج لعل مروارید ریزی | |
خضر سیراب گشت اندر سپاهی | چکید آب حیات از کام ماهی | |
چنین بزمی که دل سودای آن داشت | مکرر شد که معنی جای آن داشت | |
چو آسود از دو جانب شعله را تاب | در آن آسایش آمد هر دو را خواب | |
از آن پس شان نبود از بخت کاری | بجز هر لحظه بوسی و کناری | |
ازین، کردن به دزدی سینه تسلیم | وزو، تاراج کردن تودهی سیم | |
از این، بستن برو زلف کره گیر | وز او گردن در آوردن به زنجیر | |
ازین، ساعد به دست او سپردن | و زو، گل دستهی بر دست بردن | |
ز گاه شام تا صبح شب فروز | شدی در خوش دلی شبهایشان روز | |
نهاده، چون دو گل، روئی به روئی | نه محرم در میان، جز رنگ و بوئی | |
بهم پیوسته اندامی به اندام | به آمیزش چو دو می در یکی جام | |
دو مست شوق با هم کرده سر خوش | نه تشویشی به جز زلف مشوش | |
چه خوش روزی و فرخ روزگاری | که یابد کام دل یاری ز یاری | |
گهی لب بر لبی چون قند ساید | به دندان تمنا قند خاید | |
گهی خسپد به شادی دوش با دوش | بنفشه در برو نسرین در آغوش | |
کند هر دم نگه بر روی ماهی | که یابد جان نو در هر نگاهی |