امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/شبی همچون سواد چشم پاکان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات) (شبی همچون سواد چشم پاکان) از امیر خسرو دهلوی |
' |
شبی همچون سواد چشم پاکان | نهفته رو، ز چشم خوابناکان | |
ز نور او کینه پرتوی بدر | ز قدر او نموداری شب قدر | |
فلک مه را بسی دندانه کرده | وزان گیسوی شب را شانه کرده | |
مهش در چشم نیکان ریخته تاب | فگنده چشم بد را پردهی خواب | |
چو زینسان زیوری بستند شب را | به احمد جبرئیل آمد طلب را | |
نویدش داد کای سلطان عشاق | به عزم عرش والا، قم علی الساق | |
براقی پیشکش کردش فلک گام | که وهم از وی به حجت تگ کند وام | |
دو گامی زین جهان تا آن جهانش | دو جولان از مکان تا لا مکانش | |
سیه چتر از شب معراج بازش | ز «سبحان الذی اسری» طرازش | |
نخست اسپش به سیر فکرت آسا | شد از بیت الحرم در بیت اقصا | |
سبک، گنبد به گنبد شد روانه | ز بیتی تا به بیتی، خانه خانه | |
گذشت از هفت سیاره به یک دم | ز دوشش برج بلکه از شش جهت هم | |
ره از صف ملائک گشته صف صف | هم از رف برگذشت و هم ز رفرف | |
بسدره ماند هم پرواز والا | وز آنجا رفت بالا مرغ بالا | |
رسید آنجا که نتوان گفت جایی | هوایی در گرفتش بی هوایی | |
در آمد خازنی از وحدت آباد | جهت را شش خزینه داد بر باد | |
جهت چون پرده برد از پیش دیدار | جمالی بی جهات آمد پدیدار | |
چو هستی نیست گشت از هست بی نیست | عیان شد هستی ای کوهست معنیست | |
لقایی دید کانجا دیده شد گم | نه دیده بل همه هستی مردم | |
در آن حضرت چو خواهش را محل دید | همه مشکل به کار خویش حل دید | |
گروه خویش را فریاد رس گشت | گران بار عنایت باز پس گشت | |
از آن بخشش که دامانش گران کرد | ره آوردی به مسکینان روان کرد | |
به یک قطره ز دریای الهی | فرو شست از همه امت سیاهی | |
هزاران شکر یزدان را که ما را | سبرد آن فرخ ابر با حیا را | |
که چون خورشید حشر آید به گرما | از آن بی سایه باشد سایه بر ما | |
خطابش سکه بر دینار خور زد | قمر را مهر و انشق القمر زد | |
سریر شرع، تخت پائدارش | به تختش چار عمده چار یارش | |
از آن هر چار ایمان سخت بنیاد | چنان کز چار عنصر آدمی زاد | |
ابوبکر اول آن هم منزل غار | که دوم جای پیغمبر شدش یار | |
عمر دوم، که بستد جان ز فرزند | که زنده کرد از آن عدل خداوند | |
سوم عثمان، دو صبح صدق را مهر | که گشت از مهر قرآن روشنش چهر | |
چهارم حیدر آن در هر هنر فرد | فقیه و عالم و مرد و جوان مرد | |
دگر یاران که سیارات نوراند | امم را پیشوای راه دوراند | |
ز ما بادا درود بی کرانه | فراوان خاک بوس چاکرانه | |
نخست اندر جناب مصفایی | کزو دارد دل ما روشنایی | |
پس اندر خدمت آن پاک جانان | که بودند آن ملک را هم عنانان | |
مبادا جان ما بی یادشان شاد! | همیشه یادشان در جان ما باد! |