امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/سر فرمان سپاس باد شاهی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات) (سر فرمان سپاس باد شاهی) از امیر خسرو دهلوی |
' |
سر فرمان سپاس باد شاهی | که برتر نیست زو فرمانروایی | |
گهی نعمت دهد گه بینوایی | گه آرد پادشاهی گه گدایی | |
ازو بر هر سری مهری نهانی است | وگر خشم آورد هم مهربانی است | |
از آن پس داد با اندک غباری | به نور دیدهی خود خار خاری | |
که ای خون من و خونابهی من | ز مهرت خون دل هم خوابهی من | |
الپخانی که خالت بود فرخ | به و بایسته همچون خال بر رخ | |
به زخم خنجر آتش زبانه | که هست آن فتح و نصرت را نشانه | |
خطایی کرد دوران جفا بهر | که چون نقش خطا حک کردش از دهر | |
گر از خالی جمالت گشت خالی | مشو خالی ز حمد لایزالی | |
دلت دانم که تنگست از پی خال | شکار و گشت به باشد درین حال | |
ز آب گنگ تا دامان کهسار | نه بینی خاسته یک سو زن خار | |
برآن گونه است صحراهای نخچیر | که ده آهو توان کشتن به یک تیر | |
باقطاع تو کردیم آن زمین خاص | که باشد ره بره، خنگ تور قاص | |
به «امروهه نشین با لشکر خویش | که بر کوه آزمایی خنجر خویش | |
به فیروزی دو ماهی باش ز آن سوی | که تا فیروزه چرخ آرد بتو روی | |
چو تسکین غبارت باز دانیم | درین گلشن چو بادت باز خوانیم | |
ولیکن تا رسد هنگام آن کار | که دولت بر در ما بخشدت بار | |
روان کن سوی حضرت بی کم و کاست | علامتهای سلطانی که آنجاست | |
چو مضمونات فرمان شد به پایان | به مهر آمد رموز پادشاهان | |
طلب کردند بد خو خادمی زشت | درونش آتش و بیرونش انگشت | |
ترش روئی بسان سرکهی تند | که هم از دیدنش دندان شود کند | |
به فرمان شه آن فرمان پر دود | ستد آن دود رنگ آتش اندود | |
بر آئین الاقان یک شب از شهر | رسید آنجا که بد شه زادهی دهر | |
خضر خانی فریب بخت خورده | جهانش امیدوار تخت کرده | |
شه و شه زادهی خود کامه و مست | ز مقصود آنچه باید، بر کف دست | |
به عزت نازنین ملک بوده | بدو نیک جهان نا آزموده | |
نه ز آبی سر و پایش رنج دیده | نه باد گرم بر رویش وزیده | |
چه داند خوی چرخ بیوفا چیست | وزین گردنده ثابت در جهان کیست | |
همیرفت از طرب با نغمه و نوش | ز آفتهای دورانش فراموش | |
رسید آن خادمی عفریب وش نیز | تن ناشاد و رخسار غم انگیز | |
به درگاه خضر خان شد نهانی | چو ظلمت پیش آب زندگانی | |
سپردش ما جرای پیچ در پیچ | در و جز پیچ غم دیگر همه هیچ | |
چو خان خواند آن تغیر نامهی شاه | تغیر یافت اندر خاطرش راه | |
یکی آن کو به حضرت نازنین بود | چراغ چشم شاه دوربین بود | |
دگر آنکه از عتاب تاجداران | نبود آگه به رسم هوشیاران | |
عتاب پادشاهان سیل خونست | شناسد این دم کاهل درو نیست | |
مبادا خسروان در خون ستیزند | که خون صد جگر گوشه بریزند | |
بسا گوهر که برد از تاجور ملک | که فرزندی و خویشی نیست در ملک | |
هر آن در کان ز سلک پادشاه است | گهی تاج سرو گه خاک راه است | |
خضر خان حربهی شه خورده در دل | ز دیده خون دل میریخت در گل | |
علامتهای شاهی دادهی شاه | حسام الدین ملک را کرد همراه | |
و زان سوی خود به فرمان با دل تنگ | سوی «امروهه» کرد از «میر ته» آهنگ | |
روان شد چهره از خون رنگ کرده | دو چشم از گریه «جون» و «گنگ» کرده | |
گذشت از گنگ با خاصان تنی چند | کله را سایه بر «امروهه» افگند | |
به امروهه درون غمناک بنشست | چو گل یا سینهی صد چاک بنشست | |
در اندیشید زان پس با دل خویش | که نتوان داشت پی مرهم دل ریش | |
گرفتم شد چو دریا سهمناک است، | به آخر گوهر اویم؟ چه باک است! | |
گناه خود نمیبینم درین هیچ | که خشم شاه گوشم را دهد پیچ | |
بدین اندیشه یک دم شاد بنشست | پس آن گاهی چو گل بر باد بنشست | |
به سرعت سوی حضرت شد شتابان | چو مه در چرخ و باد اندر بیابان | |
شبا روزی به تیزی کرد ره قطع | رسید و پیش شه زد بوسه بر نطع | |
چو در سیاره خود دید خورشید | به شام غم دمیدش صبح امید | |
بسوز دل گرفت اندر کنارش | فشاند از دیده گرد سر نثارش | |
غرض چون دیده بود آن ناوک انداز | که رجعت نیست تیر رفته را باز | |
دلش میخواست تا در گوش فرزند | در آویزد دانش گوهری چند | |
رقمهای که کار آید به شاهی | دهد یادش ز منشور الهی | |
چو حاضر بود پیش آن خصم کین خواه | که وردش به خون خویشتن شاه | |
الپخان را قلم در سر کشیده | به خون خضر خان خنجر کشیده | |
درونش کرد زانسان رهنمونی | که بیرون ندهد از راز درونی | |
نصیحت دوست را در پیش دشمن | بود رفتن به یک جا باغ و گلخن | |
سلاح مخلصان دادن به بدخواه | به بد خواهی جان خود برد راه | |
خلیفه بی توان از ناتوانی | مخالف در خلاف کار دانی | |
چو دانست آن مخالف در سر خویش | که میل کانست سوی گوهر خویش | |
به زور و زرق مجلس کرد خالی | پس این دیباچه پیش افگند خالی | |
ز چشم ار خسته شد ذات سلیمت | کنون از قرةالعین است بیمت | |
صواب آن شد که آن در خطرناک | به درجی ماند از دست کسان پاک | |
نهد چون تاج صحت شاه در برج | توان بیرون کشیدن گوهر از درج | |
پس از روی خرد شد مصلحت جوی | برون داد آنچه داد از مصلحت روی | |
نخستش گفت کان شوریده فرزند | چو پیوند است نتوان قطع پیوند | |
ولیک آن به که دور از قصر جمشید | به برجی دارمش ماهی چو خورشید | |
بدین تدبیر خان را جست در پیش | برون افگند خوناب دل خویش | |
چنان روشن شد از حکم خدایی | که چندیت از پدر باشد جدایی؟ | |
مهی بینش به برجی کاتفاق است | مهی دیگر همین برجت وثاق است | |
اگر چه زین غمم تا بیست در جان | ولیک از مصلحت روتافت نتوان | |
چو بشنید این سخن فرزند دل ریش | نماند از درد مندی طاقتش بیش | |
ز ناله نفخ صور اندر دهن دید | قیامت را به چشم خویشتن دید | |
چو باز آمد به خود میکرد زاری | که شه را بر خود است این زخم کاری | |
چه بر دشمن، از مردم، سر و پای؟ | تو کار دشمنان خود میکنی، وای! | |
بلی، چون در رسد حکم خداوند | کند خود مردم از خود قطع پیوند | |
یکی بر خود گزارد خنجر تیز | یکی گردد ز خون خویش خون ریز | |
یکی دشنه زند فرزند خود را | یکی دل بر درد دلبند خود را | |
ولیک این جمله را مفگن به تقدیر | که مردم نیز دارد عقل و تدبیر | |
چو شه سایه بیندازد بران سوی | نهادم سر بهر چه آید برین روی | |
خضر خان چون برون داد این دم درد | بلرزیدند خاصان زان دم سرد | |
بسی بگریست شه چون ابر نوروز | پس از دل برزد این برق جگر سوز | |
که این شعه کت از من یادگاریست | ترا از دو زخم گوئی شراریست | |
چه پنداری مرا جانیست در تن | به جان تو که مرده بهتر از من | |
چگونه ماند اندر چشم من نور | که چون تو مردم از چشمم شود دور | |
ولی چون ز آفرینش دارم این رنگ | که باشد حکم من چون نقش بر سنگ | |
اگر در جنبش آید کوه را پای | نه جنبد حکم سنگین من از جای | |
چو آگاهی، ز خوی بد ستیزم | ببر بار سلامت ز آب خیزم | |
هم اکنون بازت آرد بخت والا | بر افسر سادت لو لوی لالا | |
اشارت کرد شاه محکم آئین | بدان دشمن که محکم داشت تمکین | |
چراغ ملک را بردن شبانگاه | به حصن گوالیر از منظر شاه | |
تعال الله ندانم کان چه دل بود | که نزدش گوهری زانگونه گل بود؟ | |
خضر میرفت و عقلش کرده ره گم | ز خضرای فلک در تالش انجم | |
به همراهی وزیر سخت کینه | نباتش در لب و زهرش به سینه | |
دو روزی راه زان خورشید تف یافت | که برج گوالیرا ز وی شرف یافت | |
چو گوهر خازنان را گشت تسلیم | بسی در هر تعهد رفت تعلیم | |
به سنگین قلعه در پیغولهی تنگ | نهان بنشست چون یاقوت در سنگ | |
در آن تنگی ز غم دل تنگ میبود | در آن کوه گران بی سنگ میبود | |
ز بی سنگی شدی چشمش چو دریاش | دولرانی دلش دادی که خودش باش | |
چگان هر مردم ز چشمش لعل رخشان | غمی بر سینه چون کوه بدخشان | |
ز غم جانش ار چه در بیداد میبود | ولی بر روی جانان شاد میبود | |
هم او یار و هم او مونس هم او دوست | هم او جان و هم از مغز و هم او پوست | |
ز دوزخ شعله غم گر چه کم نیست | چو غم را غمگساری هست غم نیست | |
اگر کوهیست اندوه دل ریش | سبک باشد بروی دلبر خویش |