امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات)/ساخته از حکمت کار آگهان
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (انتخاب از مثنویات) (ساخته از حکمت کار آگهان) از امیر خسرو دهلوی |
' |
ساخته از حکمت کار آگهان | خانهی گردنده بگرد جهان | |
نادرهی حکم خدای حکیم | خانه روان ، خانگیانش مقیم | |
اهل سفر را همه بروی گذر | همره اوساکن و او در سفر | |
گاه روشن همره او گشته آب | آبله در پاش شده از حباب | |
عکس که بنمود باب اندرون | کشتی خصم ست که بینی نگون | |
ماه رسن بسته چو دلو استوار | یافته در خانهی ماهی قرار | |
ماه نوی کاصل وی از سال خواست | یک مه نو گشته بده سال راست | |
گشته گهی سیر، هلالش زبون | عکس هلال ست باب اندرون | |
صورت آن تخته که بد بیبها | عین چو ابرو شده بر چشمها | |
لیک جزین فرق ندانم کنون | کاوست سر افراخته ابر نگون | |
ابروی او داده بهر چشم نور | چشم بد از ابروی نیکوش دور | |
همچو کمان پر خم و تیره از میان | تیر ستاده ست و کمانش روان | |
او برسد تیر فلک را به اوج | تیر به تیرش نرسد گاه موج | |
پیشتر از مرغ پرد در کشاد | پیشتر از باد رود روز باد | |
وقت دو منزل بدمی بل دو چند | بار سن و سلسله و تخته بند | |
بسته به زنجیر مسلسل دراز | بحر روان زو شده زنجیر ساز | |
همچو کمان پر خم و تیز از میان | پر، چو حواصل، زد و سو کرده باز | |
مرغ که آن از پر چو بین پرد | طرفه بود لیک نه چندین پرد | |
هر طرفش ره بشتاب دگر | هر قدمش سیر برآب دیگر | |
از تگ طوفان شکنش در شتاب | معجز نوح آمده بر روی آب | |
گر چه زد ریا گذرد بیش و کم | آب نباشد مگرش تا شکم | |
دیده شب و روز بسی گرم و سرد | رفته بهر سوز پی آب خورد | |
لطمه زنان بر رخ دریا به زور | آب ازان لطمه به فریاد و شور | |
تا عمل بحر شدش مستقیم | آمده از عبرهی دریاش سیم | |
پیشهی ملاح در و شیم پاش | تیشهی نجار از و در خراش | |
مرکب بحری زسفر گشته چوب | بر طرف بحر شده پای کوب | |
بگذرد از آب سوارش به خواب | غرقه نگردد چو سواران آب | |
در ته او آب سبک خیز نیست | گر چه که صد نیزه بود، تیز نیست | |
در ره بی آب نداند شدن | کیست که بی آب تواند شدن | |
موج گران یافت سبک بر رود | ارچه گران گشت سبک تر رود | |
شاه در آن خانهی چو بین نشست | وز پل چو بین همه دریا ببست | |
آب شد از بحر روان تخته پوش | کرده ز هر تخته معلم خروش | |
موج سوی جاریه میبرد دست | بیل به سیلیش همی کرد پست | |
نعره ملاح که میشد به اوج | بر تن خود لرزه همی کرد موج | |
سلسلهی موج ز دامی که بافت | ماهی از آن دام خلاصی نیافت | |
بس که بجوشید زمین همچو دیگ | آب روان تشنهی گل شد به ریگ | |
آب از آن غلغل ز اندازه بیش | گرد نمیگشت به گرد آب خویش | |
عکس رسنها که فرو شد باب | بست به پهلوی نهنگان طناب | |
کشتی شه تیزتر از تیر گشت | در زدن چشم ز دریا گذشت | |
راست که شه بر لب دریا رسید | گوهر خود بر لب دریا بدید |