امیر خسرو دهلوی (از هشت بهشت)/ای گشایندهی خزاین جود
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | امیر خسرو دهلوی (از هشت بهشت) (ای گشایندهی خزاین جود) از امیر خسرو دهلوی |
' |
ای گشایندهی خزاین جود | نقش پیوند کارگاه وجود | |
همه هستی ز ملک تا ملکوت | یک رقم زان جریدهی جبروت | |
هست بی نیست آشکار و نهفت | توئی و جز ترا نشاید گفت | |
ای به صد لطف کارسازنده | بنده را از کرم نوازنده | |
آمدم بر در تو بیخودوار | با خودم دار بی خودم مگذار | |
به کرم رخت خواجگیم بسوز | بندهام خوان و بندگی آموز | |
دور کن باد خسروی ز سرم | پر کن از خاک بندگی بصرم | |
آن چنان ره به خویش کن بازم | کز تو با دیگری نپردازم | |
سخن آن به که بعد حمد خدای | بود از نعمت خواجهی دو سرای | |
بهترین نقطهی رسل بشمار | آسمان دایره است او پرگار | |
چار یارش بچار سوی یقین | چهار رکن و چهار صفهی دین | |
آن بزرگان که همنشین ویند | روشن از پرتو یقین ویند | |
گویم افسانههای طبع فزای | از لب لعبت فسانه سرای | |
هر فسانه صراحیی ز شراب | دور مستی و بلک داروی خواب | |
هر یکی را بهشت نام کنم | حور و کوثر درو تمام کنم | |
پس نویسم به کلک مشک سرشت | نام این هشت خانه هشت بهشت | |
تا کسی کاندرو گذر یابد | بی قیامت بهشت دریابد | |
گنج پیمای این خزینهی پر | از خزینه چنین گشاید در | |
کافتاب جمال بهرامی | چو شد از نور در جهان نامی | |
پدرش رخت زندگانی بست | او به جای پدر به تخت نشست | |
هر کرا دید در خود پیشی | داد با شغل دولتش خویشی | |
کاردارش نشد به روی زمین | جز خردمند و راستکار و امین | |
عهدهی ملک چو بر ایشان بست | خود بفارغدلی به باده نشست | |
عیش می کرد و کام دل می راند | باده می خورد و گنج می افشاند | |
جستی از مطربان چابک دست | آنچه بی می توان شد از وی مست | |
حاضر خدمتش غلامی چند | گشته همتاش در کمان و کمند | |
خاصتر ز آن همه کنیزی بود | افتی در ته سپهر کبود | |
بس که کردی بهر دلی آرام | به دلارا میش برآمده نام | |
قامتی در خوشی چو عمر دراز | هوس انگیزتر ز عشق مجاز | |
بر چو نارنج نو به شاخ درخت | سخت رسته ز صحبت دل سخت | |
چو به دنبال چشم کرده نگاه | برده صد ره رونده را از راه | |
نیم دزدیده خنده زیر لبش | کرده تعلیم دزدی عجبش | |
سختی تلخ در لبی چو نبات | مرگ را داده چاشنی ز حیات | |
گیسوی پیچ پیچش از سرناز | داده بر دست فتنه رشته دراز | |
تنی از نازکی درونه فریب | پای تا سر همه لطافت و زیب | |
در تماشاش روز و شب بهرام | همچو جمشید در نظارهی جام | |
ره سوی صیدگاه بی گاهش | آهوی شیر گیر همراهش | |
داشت میلی تمام در نخچیر | گور صد شیر کنده بود به تیر | |
رغبتش جز به صید گور نبود | با دگر وحشیانش زور نبود | |
گور چندان فکندی از سر شور | که شدی پشتهها چون گنبد گور | |
با مدادان که این غزالهی نور | مشک شب را نهفت در کافور | |
شاه بهرام هم به عادت خویش | توسنان شکار جست به پیش | |
اشقر خاص زیر ران آورد | لرزه در باد مهرگان آورد | |
نازنین را به همرکیبی خویش | کرد همراه ناشکیبی خویش | |
شاه بهرام و ترک بهرامی | کرده صیدش بصد دلارامی | |
هر دو پویه زنان به راه شدند | صید جویان به صیدگاه شدند | |
زین میان ناگه از کرانهی دشت | آهوئی چند پیش شاه گذشت | |
گفت با شه غزال شیر انداز | کاهو آمد به سوی شیر فراز | |
هر یکی را ز تو چنان جویم | کانچنان افگنی که من گویم | |
ناوکی زن بر آهوی ساده | که شود ماده نر نرش ماده | |
شاه دریافت خورده دانی او | تاخت مرکب به هم عنانی او | |
به خدنگی دو شاخ از آهوی نر | برد زانگونه کو نداشت خبر | |
ضربه فرق او از انسان راند | که ازو تا به ماده فرق نماند | |
کار نر چو به مادگی پرداخت | سوی ماده که نر کند در تاخت | |
دو یک انداز را بهم پیوست | بس بر آهو روانه کرد ز شست | |
هر دو در سر چنان نشاندش غرق | که دو شاخ پدید کرد ز فرق | |
زان دو شرط هنر که در خورد کرد | کرد نر ماده ماده را نر کرد | |
کرد چون خواهش صنم همه راست | از وی انصاف آن هنر درخواست | |
پاسخش داد ماه نوش لبان | کی کمال تو عقده بند زبان | |
این هنر قدت خداوندی | جادویی بود نی هنرمندی | |
لیک از انجا که راست اندیش است | دستها را ز دستها پیشی است | |
بین که تا نفگی ز بینش پیش | بینش خویش را به بینش خویش | |
کانج ازین گردههات نغز نمود | نیز ازین نغز تر تواند بود | |
شاه را طیره کرد گفتارش | زعفران گشت رنگ گلنارش | |
گفت کای در خور جفا بدی | این چه گستاخیست و بی خردی | |
من که کارم همه نمونه بود | دیگری به ز من چگونه بود | |
این سخن گفت و پی به کین افشرد | او فگندش زین و مرکب برد | |
ماند بی خویشتن صنم تا دیر | تشنه و غرق آب و از جان سیر | |
بس به صد خستگی ز جا برخاست | راه صحرا گرفت و می شد راست | |
از کف پای خارهای چو تیر | می گذشتش چو سوزنی ز حریر | |
پا که از برگ گل فکار شود | چون شود چون به زیر خار شود | |
کس نه همراه و رهنماش مگر | سایه در زیر و آفتاب ز بر | |
مینمود اندران پریشانی | گفته و کرده را پشیمانی | |
قدری چو برین نمط بشتافت | گذر اندر سواد دیهی یافت | |
آن دهی بود بر کرانهی دشت | کادمی هیچ از آن طرف نگذشت | |
آمد آن مه دران خرابه شتاب | همچو مهتاب کوفتد به خراب | |
در شد اندر تریچ دهقانی | در سفال شکسته ریحانی | |
بود دهقان جوانی آزاده | هم هنرمند و هم ملک زاده | |
طرفه بر بط زنی گزیده سرود | دست چون ابر و برق بر سر رود | |
باز دانسته پردهها را راز | مضحک و مبکی و منوم ساز | |
چون نگه کرد سرو سیمین را | روی گل رنگ و زلف مشکین را | |
ماند حیران که این چه جانور است | وندرین دشتش از کجا گذر است | |
این پری از کجا پرید اینجا | ور پری نیست چون رسید اینجا | |
گفت کای چشم بد ز روی تو دور | کیستی تو بدین لطافت و نور | |
ملکی با پری و یا مردم | خبری ده که با خبر گردم | |
صنم تن گدل ز تنگ دلی | داد بیرون دمی به صد خجلی | |
گفت یک یک ز جان بی آرام | قصهی خویش و غصهی بهرام | |
گفت ز آنجا که کارنامهی تست | شرف ما به بارنامهی تست | |
چون تو شایسته خداوندی | من پذیرفتمت به فرزندی | |
گر قناعت کین به خشک و تری | حاضر خدمتم به ماحضری | |
خواجه زان اختر فلک مایه | بر زمین بوسه داد چون سایه | |
از هنرها که بود حاصل او | از دل خویش ریخت در دل او | |
کرد استاد در همه جای | خاصه در پرده بریشم ونای | |
چند گه جادوئی شد اندر ساز | که بکشتی و زنده کردی باز | |
این خبر شهره گشت در آفاق | کز جهان جادوئی برامد طاق | |
کاهو از دشت سوی خود خواند | کشد و باز زنده گرداند | |
گفت و گویی بهر کران افتاد | غلغلی در همه جهان افتاد | |
از پژوهندگان در گاهی | یافت دارای دولت آگاهی | |
زان هوسها که بود در بهرام | زین خبر در دلش نماند آرام | |
بامدادان عنان به صحرا داد | سرو را باد و باد را پا داد | |
چون تمنای آن تماشا داشت | رفت جایی که آن تمنا داشت | |
گفت بهرام کارزو داریم | که هنرهات پیش چشم آریم | |
نازنین را که آن همه رم و رام | بود بهر شکنجهی بهرام | |
زان تمنای شه که در خور یافت | جای جولان خویشتن دریافت | |
گشت همراه شیر گیری شاه | نازند راه آوان زان راه | |
چو زد آهو بسی و گور انداخت | لحن آهو نواز را بنواخت | |
آهوان رمیده با دل ریش | پای کوبان درامدند ز پیش | |
چو سوی خویش خواندشان به سرود | پرده خواب راست کرد به رود | |
در زمان کان نفس فرو بردند | همه خفتند گوئیا مردند | |
چون دمی دیدهها بهم بستند | ساخت آن جسته را که برجستند | |
زان نمونه که شرح نتوان داد | زنده را کشت و کشته را جان داد | |
دید شه نیز سحرمندی او | بست چشمش ز چشم بندی او | |
لیکن آورد همچو طراران | بر گهر طعنهی خریداران | |
کاین چنینها بسی است اندر دهر | هر کسی دارد از طلسمی بهر | |
کاردانی به کشوری نبود | که ازو کار دانتری نبود | |
در شکر خنده شد بت شیرین | گفت آری از ان ما همه این | |
زیرکان در هنر بوند تمام | لیک بهتر زمانه از بهرام | |
شاه آواز آشنا بشناخت | ناوکش را نشانهی جان ساخت | |
داد منزل به جان مشتاقش | در برآورد چون به غلطاقش | |
زد ز عذر گناه خود نفسی | عذرهای گذشته خواست بسی | |
بس به صد شادی و دلارامی | باز بردش به تخت بهرامی | |
دل کزان پیش مهربان بودش | پیش از ان شد که پیش از ان بودش | |
شاه فرمود کان دو صورت حال | آید اندر نمونهی تمثال | |
نقش بندان بخانهی تصویر | در خور نق نگاشته و سریر | |
پور منذر که بود نعمان نام | در سبق هم جریدهی بهرام | |
شه ز بس دانش و معانی اور | وز بزرگی و کاردانی او | |
در همه ملک اشارتش داده | دستگاه و زارتش داده | |
چون ز صحرا نوردی بهرام | مصلحت را گسسته دید عنان | |
جست دانای کار مردی چند | تجربت یافته ز چرخ بلند | |
دادشان یادگارهای گران | در خور پیشگاه تاجوران | |
کاورند از برای خلوت بخت | هفت دختر ز هفت صاحب تخت | |
رهروان بعد هفت ماه خرام | آوریدند هفت ماه تمام | |
چون قوی شد بنای پردهی راز | کرد نعمان بنای دیگر ساز | |
بر لب جوی مرغزاری جست | کز بهشتش نمونه بود درست | |
خواند معمار کاردان را پیش | باز گفتش خیال خاطر خویش | |
از زمین تا فراز گنبد مهر | هفت گنبد برآوری چو سپهر | |
بود بنای کاردان مردی | کز زمین آسمان بنا کردی | |
شیده نامی که هر چه پیدا کرد | خلق را زان نمونه شیدا کرد | |
هفت گنبد چو رنگ و بوی گرفت | جا در و هفت ماه روی گرفت | |
هر یکی هم به رنگ مسکن خویش | جامه را رنگ داده بر تن خویش | |
چون شد اسباب هفت خانه تمام | باز گفتند قصه با بهرام | |
کانچه نعمان کاردان آراست | زاد می زادگان نیاید راست | |
شاه کاین مژدهی نشاط شنود | میل طبعش عنان ز دست ربود | |
چون رسید اندران خجسته سواد | گشت بر لاله کرد و بر شمشاد | |
بوی گلهاش مغز پرور گشت | مغزش از بوی گل معطر گشت | |
بیشتر شد به بوستان فراخ | میوه بر میوه دید شاخ به شاخ | |
چون درامد به کار خانه نو | دید هر سو نگار خانه نو | |
جنتی بر ز جور زیبا دید | جان ز نظاره ناشکیبا دید | |
مجلسی یافت پر ز نعمت و کام | با حریفان نو نوشت به جام | |
آن چنان شد به روی خوبان شاد | کش ز عیش گذشته نامد یاد | |
خواند نعمان کاردان را پیش | بخششی کردش از نهایت بیش | |
آفرین گفت بر چنان رایی | که بر آراست آن چنان جایی | |
روز شنبه که باد مشک انگیز | شد به دامان صبح غالیه بیز | |
شه به گنبد سرای مشکین شد | خانه زو همچو نافه چین شد | |
ماه هند و نژاد رومی چهر | خاست از خوابگاه ناز به مهر | |
کرد چون ساقیان برعنایی | نقل ریزی و مجلس آرایی | |
ز اول بامداد تا گه شام | عشرت و عیش بود و باده و جام | |
شه ز مستی نمود رغبت خواب | هم ز گل مست بود و هم ز شراب | |
جانش از ذوق بوسه مفتون بود | مستی نقلش از می افزون بود | |
زان پری پیکر بهشتی وش | خواست کافسانهی سراید خوش | |
گفت وقتی به روزگار نخست | بود شاهی به شهر یاری چست | |
در سر اندیب پایه تختش | قدم آدم افسر بختش | |
هوسی بودش از دل افروزی | در چه کار دانش آموزی | |
داشت پیوسته چون نکو رایان | میل با زیرکان دانایان | |
سه پسر داشت هوشمند و جوان | هم توانگر به علم و هم بتوان | |
خواند روزی نهانی از اغیار | هر یکی را جدا به پرسش کار | |
گفت اول به اولین فرزند | که مرا شد بنفشه سرو بلند | |
قرعه بر تست پادشاهی را | رونق ماه تا به ماهی را | |
آن بنا نو کنی به داد و به جود | که جهان خوش بود خدا خشنود | |
ناتوان را برفق پیش آئی | با توانا کنی توانایی | |
به شبانی رمه نگهداری | گوسپند ان به گرگ نگذاری | |
پور دانا به خاک سود کلاه | گفت جاوید باد دولت شاه | |
تا توئی ملک بر کسی نه سزاست | بی تو خود زیستن ز بهر چراست | |
مور با آنکه در سریر شود | کی سلیمان تخت گیر شود | |
شه دران آزمایش کارش | چون پسنیده دید گفتارش | |
در دلش صد هزار تحسین خواند | واشکارش به خشم بیرون راند | |
خواند فرزند دومین را پیش | خاص کردش به آزمایش خویش | |
با فسونگر زبان به افسون داد | ماجرای گذشته بیرون داد | |
پسر زیرک از خردمندی | کرد پرسنده را زبان بندی | |
گفت ما را به جان و بینایی | کردنی شد هر آنچه فرمایی | |
لیک پیشت حدیث تاج و سریر | عیب باشد ز بنده عیب مگیر | |
دیرمان تو که تا توئی بر جای | دیگری کی نهد به مسند پای | |
وان زمان کاین زمانه گذران | با تو نیز آن کند که با دگران | |
مهتری هست آخر از من خرد | بار سر جز به دوش نتوان برد | |
شاه زو هم گره در ابرو کرد | وز حضور خودش به یک سو کرد | |
روی در خرد کاردان آورد | خردهیی باز در میان آورد | |
داد پاسخ جوان کارشناس | که ز طفلان نکو نیاید پاس | |
شاه چون دید کان سه گوهر پاک | میشناسند گوهر از خاشاک | |
شادمان شد ز بخت فرخ خویش | سود بر خاک بندگی رخ خویش | |
لیکن از پیش بینی و پی غور | با جگر گوشگان شد اندر شور | |
داد فرمان که هر سه بدر منیر | پیش گیرنده ره ز پیش سریر | |
تا حد ملک شهریار بود | هر که ماند گناهکار بود | |
زین سخن هر سه تن ز جای شدند | توشه بستند و ره گرای شدند | |
ره نوشتند بی شکیب و سکون | تا شدند از دیارشان بیرون | |
در رسیدند تا به اقلیمی | که از آن بود ملکشان نیمی | |
روزی از گردش ستاره و ماه | می نوشتند سوی شهری راه | |
تا که از پیش زنگی چون قیر | تک زنان سویشان گذشت چو نیر | |
گفت کای رهروان زیبا روی | شتری دید کس روان زین سوی | |
زان سه برنا یکی زبان بگشاد | نقش نادیده را روان بگشاد | |
گفت کان گمشده که رفت از دست | یک طرف کور هست گفتا هست | |
دومین باز کرد لب خندان | گفت او را کمست یک دندان | |
سومین هوشمند با تمیز | گفت یک پای لنگ دارد نیز | |
گفت چون راست شد نشانی او | بایدم ره به هم عنانی او | |
باز گفتند هر یکیش جواب | که همین راه گیر و رو بشتاب | |
مرد پوینده راه پیش گرفت | رفت و دنبال کار خویش گرفت | |
آن جوانان براه گام به گام | می نمودند نرم نرم خرام | |
تا زمانیکه گرم گشت سپهر | موج آتش فشاند چشمه مهر | |
زیر عالی درخت انبه شاخ | کش دو پرتاب بود سایه فراخ | |
در رسیدند رنجدیده ز راه | میل کردن سوی آب و گیاه | |
چشمه دیدند دست و پا شستند | بر گل و سبزه خوابگه جستند | |
چون ز یاد خوش درونه نواز | نرگس مستشان شد اندر ناز | |
ساربان باز در رسید چو باد | با زبانی چو خنجر پولاد | |
گفت این سوی تا بیک فرسنگ | پایم از تاختن نداشت درنگ | |
دیده گردی از آن رمیده ندید | گرد چه بود که آفریده ندید | |
گفت ازیشان یکی که بشنو گفت | هر چه دیدیم چون توانش نهفت | |
هست بارش دو سوی رویاروی | روغن این سوی و انگبین آن سوی | |
دومین کرد روی کار بر او | هست گفتا زنی سوار بر او | |
سومین گفت زن گرانبار است | وز گرانیش کار دشوارست | |
ساربان زانهمه نشان درست | گرد شک را ز پیش خاطر شست | |
آگهی چون نداشت از فن شان | چنگ در زد سبک بدامنشان | |
زان نفیر و فغان کزو برخاست | گرد گشتند خلق از چپ و راست | |
تا نهایت بران قرار افتاد | که بباید شدن چو کار افتاد | |
ملک عهد را خبر کردن | راه انصاف را نظر کردن | |
ساربان ماجرای حال که بود | وانهمه پاسخ و سوال که بود | |
گفت اول دعای دولت شاه | که بمان تا بود سپید و سیاه | |
ماسه بر نامسافریم و غریب | در تک و پویه زاری و خورد نصیب | |
میبریدیم ره ز گرش دهر | نارسیدیم بر در این شهر | |
او شتر جست و ما به لابه و لاغ | تازه کردیم نقش او را داغ | |
شد ملک گرم از این حکایت و گفت | کانچه پیداست چون توانش نهفت | |
برده را بازده بهانه مکن | خویشتن را به بد نشانه مکن | |
این سخن گفت و چون ستمکاران | بندشان کرد چون گنهکاران | |
آن جوانان نغز با فرهنگ | سوی زندان شدند با دل تنگ | |
شتر یاوه گشته با همه ساز | بر در ساربان رسید فراز | |
مردی آمد که در فلان کهسار | بر درختیش مانده بود مهار | |
من بران سو شدم بخار کشی | دیدم و کردمش مهار کشی | |
زن که بالاش بود گفت نشان | تا من آوردمش بر تو کشان | |
ساربان دادش آنچه واجب بود | بس به سوی ملک روان شد زود | |
گفت باشد که من ز دولت شاه | یافتم هر چه یاوه و گشت ز راه | |
شتر و هر چه بود بار بر او | وان عروسی که بد سوار براو | |
شه نظر سوی عدل فرماید | بندیان را ز بند بگشاید | |
شه ز آزار به گناهی چند | از جگر بر کشید آهی چند | |
خواندشان با هزار خجلت و شرم | نرم دل کردشان به پرسش نرم | |
وانگهی دادشان ز بند خلاص | خلعتی داد هر یکی را خاص | |
پس بپرسیدشان که قصه خویش | باز پاید نمودن از کم و بیش | |
کانچه مردم ندید پیکر او | چون نشانی دهد ز جوهر او | |
ماجرا گرد رست باشد و راست | خواسته بی کران دهم بی خواست | |
ور کم و بیش در میان آید | سر شمشیر در زبان آید | |
پس یکی زان سه تن زبان بگشاد | گفت بادی همیشه خرم و شاد | |
من که کوریش را نشان گفتم | بینشم ره نمود زان گفتم | |
همه یک سوی دیدم اندر راه | خوردنش از درخت و خاره گیاه | |
دومین گفت کز ره فرهنگ | من بیک پای ازانش گفتم لنگ | |
کانچنان دیدمش براه نشان | که به یک پای رفته بود کشان | |
برگ و شاخی که خورد کرده او | دیدم افتاده نمی خورد او | |
هر چه ناخورده می نمود در او | برگ یک یک درست بود در او | |
شاه گفتا که آن سه چیز نخست | هر چه گفتید راست بود و درست | |
سه دیگر بدانش و تمیز | روشن وراست گفت باید نیز | |
بازیکتن زبان راز گشاد | وانچه درپرده بود باز گشاد | |
گفت کاول دمی که از من رفت | ماجرا ز انگبین و روغن رفت | |
وان چنان بد که در خس و خاشاک | دیدم آلایشی چکیده به خاک | |
مگس افکنده بود یک سو شور | سوی دیگر قطار لشکر مور | |
هر چه در وی دوید مور به جهد | حکم کردم که روغن است نه شهد | |
وانچه سویش مگس نمود هجوم | به فراست شد انگبین معلوم | |
آن چنان دیدمش که گشت یقین | اثر زانو شتر به زمین | |
گشت پیدا ز پهلوی زانو | نقش نعلینهای کدبانو | |
گفت سوم که رای من بنهفت | زان سبب حامل و گرانش گفت | |
کاندران جای کان جمازه نشین | بر جمازه سوار شد ز زمین | |
گفتم این حامل گرانبار است | کزمین خاستنش دشوار است | |
شاه کز هر سه تن شنید جواب | بنده شد زان فراستی به صواب | |
هر یکی را به صد نوا و نواخت | ساخت برگی چنان که باید ساخت | |
زان نمو دارد ور بینیشان | کرد رغبت به همنشینیشان | |
منزلی دادشان درون سرای | تا بود نزدشان به خلوت جای | |
دل چو گشتیش فارغ از همه کار | تازه کردی نشاط را بازار | |
با حریفان تو و به تنهایی | باده خوردی به مجلس آرایی | |
گوش کردی دم نهانی شان | بهره جستی ز کاردانیشان | |
آنگهی گفت جمله را خندان | کافرین بر شما خردمندان | |
با شما دوستان با تمیز | یافتم بهرهمندی از همه چیز | |
با شما عیش موجب هنر است | هر چه پیش است سود بیشتر است | |
لیک گردندهی جهان پیمای | نتوان بند کرد در یک جای | |
ازین نمط خواست عذرها بسیار | بس بهر یک سپرد صد دینار | |
هر سه از بخت شادمانهی خویش | ره گرفتند سوی خانه خویش ... |