خاقانی (قصاید)/کار من بالا نمیگیرد در این شیب بلا
' | خاقانی (قصاید) (کار من بالا نمیگیرد در این شیب بلا) از خاقانی |
' |
کار من بالا نمیگیرد در این شیب بلا در مضیق حادثاتم بستهی بند عنا میکنم جهدی کزین خضرای خذلان بر پرم حبذا روزی که این توفیق یابم حبذا صبح آخر دیدهی بختم چنان شد پرده در صبح اول دیدهی عمرم چنان شد کم بقا با که گیرم انس کز اهل وفا بیروزیم من چنین بیروزیم یا نیست در عالم وفا در همه شروان مرا حاصل نیامد نیم دوست دوست خود ناممکن است ایکاش بودی آشنا من حسین وقت و نااهلان یزید و شمر من روزگارم جمله عاشورا و شروان کربلا ای عراق الله جارک نیک مشعوفم به تو وی خراسان عمرک الله سخت مشتاقم تو را گرچه جان از روزن چشم از شما بیروزی است از دریچهی گوش میبیند شعاعات شما عذر من دانید کاینجا پای بست مادرم هدیهی جانم روان دارید بر دست صبا تشنهی دل تفتهام از دجله آریدم شراب دردمند زارم از بغداد سازیدم دوا بوی راحت چون توان برد از مزاج این دیار نوشدارو چون توان جست از دهان اژدها پیش ما بینی کریمانی که گاه مائده ماکیان بر در کنند و گربه در زندان سرا گر برای شوربایی بر در اینها شوی اولت سکبا دهند از چهره آنگه شوربا مردم ای خاقانی اهریمن شدند از خشم و ظلم در عدم نه روی، کانجا بینی انصاف و رضا