سنایی غزنوی (ترکیبات)/ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن
نسخهٔ تاریخ ۲۲ فوریهٔ ۲۰۱۴، ساعت ۲۰:۰۵ توسط Bellavista (گفتگو | مشارکتها)
' | سنایی غزنوی (ترکیبات) (ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن) از سنایی غزنوی |
' |
ای دل ار جانانت باید منزل اندر جان مکن | دیده در گبری مدار و تکیه بر ایمان مکن | |
ور ز رعنایی هنوز از جای رایت آگهیست | جای این مردان مگیر و رای این میدان مکن | |
گرت باید تا بمانی در صفات خود ممان | ور بخواهی تا نیفتی گرد خود جولان مکن | |
گوی شو یکبارگی اندر خم چوگان یار | خویش را چون زلف او گه گوی و گه چوگان مکن | |
از برای نام و بانگی چون لب خاموش او | نیست را پیدا میار و هست را پنهان مکن | |
از جمال و روی جانان جز نگارستان مساز | وز خیال چشم او جز دیده نرگسدان مکن | |
گر جهان دریا شود چون عشق او همراه تست | زحمت کشتی مخواه و یاد کشتیبان مکن | |
با تو گر جانان حدیث دل کند مردانه باش | جان به شکرانه بده بر خویشتن تاوان مکن | |
آتش او هر زمان جان دگر بخشد ترا | با چنین آتش حدیث چشمهی حیوان مکن | |
چون شفای دلربا از خستگی و درد تست | خسته را مرهم مساز و درد را درمان مکن | |
در قبیلهی عاشقی آیین و رسم قبله نیست | گر قبولی خواهی اینجا قبله آبادان مکن | |
نزد تو شاهست مهمان آمده از راه دور | شاه را در کلبهی ادبار در زندان مکن | |
مطل دارالملک تن را گوهر افسر مساز | نقد دارالضرب دل را نقش شادروان مکن | |
در مراعات بقا جز در خرد عاصی مشو | در خرابات فنا جز عشق را فرمان مکن | |
آنچه او گوید بگو، ار چه دروغست آن بگوی | و آنچه او گوید مکن، ار چه نمازست آن مکن | |
علم عشق از صدر دین آموز زان پس همچنو | تکیه بر دانا مدار و خطبه بر نادان مکن | |
زان که عشق و عاشق و معشوق بیرون زین صفات | یک تنند ای بی خرد نز روی نفس از روی ذات | |
ای سنایی دم درین عالم قلندروار زن | خاک در چشم هوسناکان دعویدار زن | |
تا کی از تردامنیها حلقه در مسجد زنی | خوی مردان گیر و یک چندی در خمار زن | |
حد می خوردن به عمری تاکنون بر تن زدی | حد ناخوردن کنون بر جان زیرکسار زن | |
از برای آبروی عاشقان بردار عشق | عقل رعنا را برآر و آتش اندر دار زن | |
این جهان در دست روحست آن جهان در دست عقل | پای همت بر قفای هر دو ده سالار زن | |
هفت چرخ و چار طبع و پنج حس محرم نیند | خیمهی عشرت برون زین هفت و پنج و چار زن | |
در میان عاشقان بی آگهی چشم و دهان | اشک عاشقوار پاش و نعره عاشقوار زن | |
گر همی خواهی که گردی پیشوای عاشقان | شو نوای بیخودی چون ساز موسیقار زن | |
سنگ در قندیل طالب علم عالم جوی کوب | چنگ در فتراک صاحب درد دردی خوار زن | |
گر ز چاه جاه خواهی تا برآیی مردوار | چنگ در زنجیر گوهردار عنبربار زن | |
تا تو بر پشت ستوری بار او بر جان تست | چون به ترک خر بگفتی آتش اندر بار زن | |
از برای آنکه گل شاگرد رنگ روی اوست | گر هزارت بوسه باشد بر سر یک خار زن | |
ور همی دندان ما را از لطف خواهی شکرین | یاد آب لب گیر و بوسی بر دهان مار زن | |
چهره چون دینار گردان در سرای ضرب دوست | پس به نام مفخر دین مهر بر دینار زن | |
چون قبول مفخر دین بلمفاخر یافتی | آتش اندر لاف دی و کفر و فخر و عار زن | |
شیخ الاسلام و جمال دین و مفتی المشرقین | سیف حق تاج خطیبان شمع شرع اقضی القضات | |
آنکه از شمشیر شرع اندر مصاف کفر و شر | رایت همنام خود را کرد همانم پدر | |
آنکه پیش رای و لفظش گویی اندر کار دین | روشنی گوهر فرامش کرد و شیرینی شکر | |
آن نکو نامی که بیرون برد چون همنام خویش | رخت عشق از هشت باغ و هفت بام و پنج در | |
آنکه بهر ارغوانی رنگش از ایثار نور | کرد خالی بر درخت ارغوان کیسهی قمر | |
کاذبات را حلم او چون صبح کاذب پردهوار | صادقان را علم او چون صبح صادق پردهدر | |
هست پیش مدعی و مدعا از روی عدل | آفتاب سایهدار و سایهی خورشیدفر | |
گر قضا دریای ژرف آمد از آن او را چه باک | آفتاب و سایه را هرگز نکردست آب تر | |
شد ز نور رای او چشم بداندیشان چو سیم | گشت از فضل علومش کار ملت همچو زر | |
هر که بر وی دوزبانی کرد چون پرگار و کلک | و آنکه در صدرش دورویی کرد چون تیغ و تبر | |
آن چو تیغ کند کرد اول دل اندر کار تن | وین چو کلک سست کرد آخر تن اندر کار سر | |
رتبت سامیش چون بسمالله آمد نزد عقل | ز آنکه آن تاج سور گشتست و این تاج صور | |
او و بسمالله تو گویی دو درند از یک صدف | او و بسمالله تو گویی دو برند از یک شجر | |
این دو عالم علم دارد در نهاد منتخب | وان جهانی رمز دارد در حروف مختصر | |
کنیت و نام وی و نام پدرش اکنون ببین | حرف آن و این گرت باور نیاید بر شمر | |
نوزده حرفست این و نوزده حرفست آن | هر یکی زین حرف امان از یک عوان اندر سقر | |
گر ندانی این چنین رمزی که گفتم گوش دار | ور بدانی گوش من زی تست هان ای خواجه هات | |
تا نقاب از چهرهی جان مقدس بر گرفت | هر که صاحب دیده بود آنجا دل از دل بر گرفت | |
حسن عقلش آب و آتش بود و این کس را نبود | کاتش از بام اندر آمد آب راه در گرفت | |
عیسی اندر دور او ناید که او اندر جهان | ناوک اندر دیدهی دجال و گوش خر گرفت | |
مهرهای کش میندید اندر هه دریا سپهر | یک صدف بگشاد و کشورها همه گوهر گرفت | |
آنهمه نوری که عقل و جان نمود از وی نمود | آنقدر برگی که شاخ تر گرفت زو برگرفت | |
عقل کاری داشت در سر لیکن اندر خدمتش | چون سر و کاری بدینسان دید کار از سر گرفت | |
بود شاگرد خرد یک چند لیک اکنون چو باد | همتش ز استاد برتر شد دکان برتر گرفت | |
از سخای بی قیاسش مدح ناخوانده تمام | کلک او چون شخص خود مداح را در زر گرفت | |
رفت عشقش در ترقی تا به طوافان عرش | هم وداعیشان بکرد و راه پیشی در گرفت | |
لاجرم در دور او هر دم همی گویند این: | یاد باد آنشب که یار ما ز منزل برگرفت | |
چون درین عالم به صورت نام پیغمبرش بود | رفت از آن عالم به سیرت خوی پیغمبر گرفت | |
نفس را چونان مخالف شد که نفس از بهر عز | هر کرا بر سر گرفت اندر زمان سر بر گرفت | |
او ز حکمت صدهزاران رمز دید و دم نزد | حاسدش از صورتی بادی چنین در سر گرفت | |
برد آب روی بد دینان صفای رای او | تا دل ایشان ازین غم شعلهی آذر گرفت | |
لیکن اندر جنب آن آبی که ناگه یافت خضر | باد بود آن خاکدانی چند کاسکندر گرفت | |
آفتاب از طارم نیلوفری در عاشقی | از برای راه و رویش رنگ نیلوفر گرفت | |
باد جسمانیست کامد جاذب خاک سیاه | عشق روحانیست کامد قابل آب حیات | |
چون گرفت اندر نظر تیغ یمانی در یمین | بر نهد مر خصم را داغ غلامی بر جبین | |
گه ز صدقش چون هوا عزلی دگر بیند گمان | گه ز حذقش چون خرد ملکی دگر گیرد یقین | |
تا امام اندر خراسان بلمفاخر شد کنون | با خراسانی جز آسانی نباشد همنشین | |
کنیتش با این لقب ز آنگونه در خورشید هست | این و آن ده حرف اکنون خواهی آن و خواه این | |
آسمان دانست چندین گه که هست ارواح را | این چنین دردی در اجزای چنین خاکی دفین | |
خاکبیزی از پی آن کرد چندین سال و ماه | تا چنین دری به دست آورد ناگه بر زمین | |
گرت باید تا هم اندر خطهی کون و فساد | نفس کلی را ببینی نفس جزیی را ببین | |
شاد باش ای شرع بی تو همچو موسا بیعصا | دیر زی ای علم بی تو چون سلیمان بینگین | |
اندوه و شادیت چو ز آرام و جنبش برترست | کی تواند کرد طبعت شاد و چرخ اندوهگین | |
جنبش از نور ملک داری نه از نار فلک | عادت از ماء معین داری نه از ماء مهین | |
چون به کرسی برشوی خوانند بر جانت همی | «قل اعوذ» و «آیة الکرسی» به جنت حور عین | |
چون تو دامنهای در پاشی بدانگه عقل را | از شتاب در چدن گردد گریبان آستین | |
زهره در چرخ سیم تا شد مریدت زین سپس | زهره را بیسبحه ننگارد همی نقاش چین | |
روح قدسی را ترقی نیست زان منزل که هست | ورنه از پند تو کروبی شدی روحالامین | |
تا تو سلمانی دگر گشتی مرا در مدح تو | بوذر دیگر همی خواند کرامالکاتبین | |
تو چو سلمان در عطا هرگز نگشتی گرد «لا» | من چو بوذر در ثنا هرگز نگردم گرد لات | |
ای ز عصمت بر تو هر ساعت نگهبانی دگر | وز بر ما هر زمان فضلی و احسانی دگر | |
ای ترا از روی همت هم درین ایوان صدر | از ورای آفرینش صدر و ایوانی دگر | |
جز به تعلیم تو اندر عالم ایمان که ساخت | هر زمان نو خاتم از بهر سلیمانی دگر | |
هر که چون شب دامن اقبال تو بگرفت سخت | چاک زد چون صبح هر روزی گریبانی دگر | |
سیف حقی رو که تا تایید حق افسان تست | حاجتت ناید به افسون و به افسانی دگر | |
تا ترا صدر خراسان خواند سلطان عراق | شد خراسان بر زمین زین فخر سلطانی دگر | |
بهر آن تا زین شرف خالی نماند عقل و روح | نام کردند آسمانها را خراسانی دگر | |
در حق خود هم ز حق تشریف او چون میرسد | هر زمان از حضرت سلطانت فرمانی دگر | |
خاطر تیز تو تا در دین پدید آمد نماند | نیز مر روحالقدس را هیچ پنهانی دگر | |
اندرین میدان مر این گوی سیاه و سبز را | نیست گویی جز اشارات تو چوگانی دگر | |
تا بدان ایوان رسانیدت که کیوان را نمود | میخ نعل مرکب جاه تو کیوانی دگر | |
از ورای پردههای کن فکان در علم عشق | گوهری آری همی هر ساعت از کانی دگر | |
هست در نفس طبیعی روح حیوانیت را | از برای قرب حق هر لحظه قربانی دگر | |
تا کنون از استواری علت اولا نیافت | زندگانی را چو ترکیب تو زندانی دگر | |
جاودان زی کز برای عمرت از درگاه روح | نامزد باشد همی هر ساعتی جانی دگر | |
رو که اندر عالم آرام و جنبش تا ابد | تنت بیجنبش نخواهد بود و جانت بیثبات | |
ای به همت بوده بیسعی سپهر و آفتاب | خشکسال خاطر دریاب ما را فتح باب | |
ای مرا در روضهی فضل آوریده بعد از آنک | دیده بودم در دو ماه از ده فضولی صد عذاب | |
گاهم این گفتی تو مردم نیستی از بهر آنک | با خران هم صحبتت بینم همیشه چو ذباب | |
گر نهای از ما چو عیسا چون نپری بر هوا | ور ز مایی همچو ما چون خر نرانی در خلاب | |
گاهم آن گفتی چه مرغی کز برای حس و جسم | سر به مر داری فرو ناری و هستی چون عقاب | |
گاهم آن گفتی سنایی نیستی ار هستیی | دلت مشغول ثنایستی نه مشغول ثواب | |
گویم ار تو هم بدین مشغول باشی به بود | زان که به سازد خرف را گرم دار دار خضاب | |
تشنه چون قانع بود دیرش به پای آرد بحار | باز چون طامع بود زودش به دست آرد سراب | |
گاهم این گفتی که در تو هیچ حکمت نیست زانک | چون حکیمانت نبینم ساعتی مست و خراب | |
گویم او را بل که تا من خر بوم بس بی خرد | خاک بر سر حکمتی را کو نیاید بی شراب | |
گر تو بشناسی حکیم آن مالداری را که او | پاسبان خویش را ندهد همی داروی خواب | |
پس حکیمی هم بدانم جامه شویی را که او | رو زدی خورشید را ز ابر سیه سازد نقاب | |
نظم من زین یافه گویان تا کنون افسرده بود | وین عجب نبود که از سردی فسرده گردد آب | |
ور کنون از رای تو بگشاد هم نبود عجب | زان که چون آتش کلید آب بستست آفتاب | |
مدح گفتن جز ترا از چون منی باشد خطا | مکرمت کردن ترا با مادحت باشد صواب | |
زین پس اکنون در نهاد کهتری و مهتری | در ثنا و در عطا از تو صلات از من صلات | |
ای به تو روشن دو موضع هم سرای و هم سریر | وی به تو جامع دو جامع هم صغیر و هم کبیر | |
عزم را سلطان نهادی حزم را شیطان فریب | حلم را خاکی مزاجی علم را پاکی پذیر | |
قابل مدحی نداری چون خط اول همال | قایل مدحم ندارم چون دم آخر نظیر | |
نه ز بد شعری به هر صدری ندارم اختلاط | لیک بیمعنی همی در پیش هر خر خیر خیر | |
از برای پارهای نان برد نتوان آبروی | وز برای جرعهای میرفت نتوان در سعیر | |
عقل آزادم بنگذارد همی چون دیگران | از پی نانی به دست فاسقی باشم اسیر | |
حرص گوید: چون نگردی گرد خمر و قمر و رمز | عقل گوید: رو بخوان «قل فیهما اثم کبیر» | |
اهل دنیا بیشتر همچون کمانند از کژی | بد نپنداریدم ار من راست باشم همچو تیر | |
چون کریمان یک درم ندهندم از روی کرم | تا ندارندم دو سال از انتظار اندر زحیر | |
سرمهی بخشش چه سود آنرا که دیدهی مدح گوی | کرده باشد انتظار وعدهی صلت ضریر | |
تا ابد هرگز نگشتی محترق از آفتاب | گر عطارد یک نفس در صدر تو بودی دبیر | |
ای بلند اصلی که کم زادست چون تو خاک پست | وی جوانبختی که کم دیدست چون تو چرخ پیر | |
روی زی صدرت نهادم بادل امیدوار | پشت چفته چون کمان از بیم تیز زمهریر | |
چون ترا کردم به دل بر دیگران «نعم البدل» | ور بدیشان بازگردم ز ابلهی «بس المصیر» | |
حاجت از تو خواست باید من چه جویم از خسان | در ز دریا جست باید من چه جویم از غدیر | |
از غرور هر سراب اکنون نجستم چون تراب | قلزم و سیحون و جیحون دجله و نیل و فرات | |
تا همی زاید ازل زو قسم سرت سور باد | تا همی پاید ابد زو قسم عمرت نور باد | |
سیرتت را چون بقای بارنامهی صورتست | سیرتت را زندگی چون بارنامهی صور باد | |
آب دستت در دماغ یافهگویان مشک گشت | خاک پایت در مزاج کافران کافور باد | |
خانهی حاسد چو قلب نامت و نام پدرت | زیر و بالا باد و در نام محن محصور باد | |
در دوام بینیازی بر مثال عقل و نفس | جسمت از آرامش و جانت ز جنبش دور باد | |
آنکه آخرتر ز انواع تو با توقیع باد | و آنکه سابقتر به ابداع تو با منشور باد | |
نز برای آنکه تو در بند شعر و شاعری | از پی تشریف شاعر سعی تو مشکور باد | |
ای سرور میوهی دلهای اهل روزگار | طبع من از خلعتت چون جان تو مسرور باد | |
نقش لفظ جانفزایت گوشوار روح باد | گرد صحن حلقه جایت توتیای حور باد | |
تا به روز عدل دارالحکمة از تاثیر عدل | همچو دارالملک انصاف عمر معمور باد | |
مجلس حکمت ز ناپاکان عالم پاک باد | منبر علمت ز مهجوران دین مهجور باد | |
هر که از دل بر سریر حکم تو بوسه دهد | تا ابد چون جان ز ایمان مومن مسرور باد | |
گر چه نزد دوستان نامت محمد به ولیک | بر عدو نام تو چون نام پدر منصور باد | |
عزمت از نفس ارادی سال و مه مختار باد | حزمت از روح طبیعی روز و شب مجبور باد | |
هفت آبا بهر تایید تو بر چار امهات | همچنان کت بود و هست از بعد این مامور باد | |
همچو خاک و باد و آب و آتشت در هر صفت | عمر باد و امر باد و لطف باد و نور باد | |
تا بدان روزی که باشی قاضی حسن القضا | در جهان دین تو باشی مفتی و اقضی القضات | |
ای بیوفا ای پاسبان، آشوب کم کن یکزمان | چندین چرا داری فغان ای بیوفا ای پاسبان | |
گر خود نخسبی یکزمان ای کافر نامهربان | افتاد کار من به جان ای بیوفا ای پاسبان | |
همراه عاشق گشتهای با عاشق سرگشتهای | هم یار دیرین گشتهای ای بیوفا ای پاسبان | |
از بانگ های و هوی تو کمتر شدم در کوی تو | گشت این تنم چون موی تو ای بیوفا ای پاسبان | |
آرام گیر و کم خروش آخر به خون ما مکوش | در خون دل ما را مجوش ای بیوفا ای پاسبان | |
آخر نه من زار توام در درد بسیار توام | زار و گرفتار توام ای بیوفا ای پاسبان | |
خاک درت را بندهام دایم ترا جویندهام | هستم بدین تا زندهام ای بیوفا ای پاسبان | |
بر ما چنین پستی مکن تندی و بد مستی مکن | جور و زبردستی مکن ای بیوفا ای پاسبان | |
زان قد علم نالم همی در خون دل پالم همی | از او بدین حالم همی ای بیوفا ای پاسبان | |
از تو سنایی خسته شد درد دلش پیوسته شد | بر جان او این بسته شد ای بیوفا ای پاسبان | |
ای سنگدل ای پاسبان کمتر این بانگ و فغان | تا خواب مانم یک زمان ای سنگدل ای پاسبان | |
هر دو خروشانم چو تو گردان و گریانم چو تو | با داغ هجرانم چو تو ای سنگدل ای پاسبان | |
آواز کم کن ساعتی بر چشم ما کن رحمتی | بر جان من نه منتی ای سنگدل ای پاسبان | |
آخر هم آواز توام با داغ دمساز توام | آخر نه همراز توام ای سنگدل ای پاسبان | |
معشوق خود را بندهام در عالمش جویندهام | هستم برین تا زندهام ای سنگدل ای پاسبان | |
از من ستانی رشوتی تا من بباشم ساعتی | نزدیک حورا صورتی ای سنگدل ای پاسبان | |
من روز و شب گریانترم وز عشق با افغانترم | در درد تو حیرانترم ای سنگدل ای پاسبان |