جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت) از جامی |
' |
زلیخا چون ز یوسف کام دل یافت | به وصل دایمش آرام دل یافت | |
به دل خرم، به خاطر شاد میزیست | ز غمهای جهان آزاد میزیست | |
تمادی یافت ایام وصالش | در آن دولت ز چل بگذشت سالاش | |
پیاپی داد آن نخل برومند | بر فرزند، بل فرزند فرزند | |
شبی بنهاده یوسف سر به مهراب | ره بیداریاش، زد رهزن خواب | |
پدر را دید با مادر نشسته | به رخ چون خور نقاب نور بسته | |
ندا کردند کای فرزند، دریاب! | کشید ایام دوری دیر، بشتاب! | |
به دیگر روز، یوسف بامدادان | که شد دلها ز فیض صبح شادان | |
به برکرده لباس شهریاری | برون آمد به آهنگ سواری | |
چو پا در یک رکاب آورد، جبریل | بدو گفتا: «مکن زین بیش تعجیل! | |
امان نبود ز چرخ عمر فرسای | که ساید بر رکاب دیگرت پای | |
عنان بگسل ز آمال و امانی! | بکش پا از رکاب زندگانی!» | |
چو یوسف این بشارت کرد ازو گوش | ز شادی شد بر او هستی فراموش | |
ز شاهی دامن همت بیفشاند | یکی از وارثان ملک را خواند | |
به جای خود شه آن مرز کردش | به خصلتهای نیک اندرز کردش | |
به کف جبریل حاضر دشت سیبی | که باغ خلد از آن میداشت زیبی | |
چو یوسف را به دست آن سیب بنهاد | روان آن سیب را بویید و جان داد | |
چو یوسف را از آن بو جان برآمد | ز جان حاضران افغان برآمد | |
ز بس بالا گرفت آواز فریاد | صدا در گنبد فیروزه افتاد | |
زلیخا گفت کاین شور و فغان چیست؟ | پر از غوغا زمین و آسمان چیست؟ | |
بدو گفتند کن شاه جوانبخت | به سوی تخته رو کرد از سر تخت | |
وداع کلبهی تنگ جهان کرد | وطن بر اوج کاخ لامکان کرد | |
چو بشنید این سخن از خویشتن رفت | فروغ نیر هوشاش ز تن رفت | |
ز هول این حدیث، آن سرو چالاک | سه روز افتاد همچون سایه بر خاک | |
چو چارم روز شد ز آن خواب بیدار | سماع آن ز خود بردش دگر بار | |
سه بار این سان سه روز از خود همی رفت | به داغ سینهسوز از خود همیرفت | |
چهارم بار چون آمد به خود باز | ز یوسف کرد اول پرسش آغاز | |
جز این از وی خبر بازش ندادند | که همچون گنج در خاکش نهادند | |
نخست از دور چرخ ناموافق | گریبان چاک زد چون صبح صادق | |
به سینه از تغابن سنگ میزد | تپانچه بر رخ گلرنگ میزد | |
به سوی فرق نازک برد پنجه | ز زور پنجه آن را ساخت رنجه | |
ز ریحان سرو بستان را سبک کرد | به چیدن سنبلستان را تنک کرد | |
ز دل نوحه، ز جان فریاد برداشت | فغان از سینهی ناشاد برداشت | |
«وفادار! وفاداری نه این بود | به یاران شیوهی یاری نه این بود | |
عجب خاری شکستی در دل من | که بیرون ناید الا از گل من | |
همان بهتر کز اینجا پر گشایم | به یک پرواز کردن سویت آیم» | |
به یک جنبش از آن اندوهخانه | به رحلتگاه یوسف شده روانه | |
ندید آنجا نشان ز آن گوهر پاک | بجز خرپشتهای از خاک نمناک | |
بر آن خرپشته آن خورشیدپایه | به خاک انداخت خود را همچو سایه | |
گهی فرقش همی بوسید و گه پای | فغان میزد ز دل کای وای من وای! | |
زدی آتش به خاشاک وجودم | از آن پیچان رود بر چرخ دودم | |
چو درد و حسرتش از حد فزون شد | به رسم خاک بوسی سرنگون شد | |
دو چشم خود به انگشتان درآورد | دو نرگس را ز نرگس دان برآورد | |
به خاک وی فکند از کاسهی سر | که نرگس کاشتن در خاک بهتر | |
به خاکش روی خون آلود بنهاد | به مسکینی زمین بوسید و جان داد | |
خوش آن عاشق که چون جانش برآید | به بوی وصل جانانش برآید | |
حریفان حال او را چون بدیدند | فغان و ناله بر گردون کشیدند | |
هر آن نوحه که بهر یوسف او کرد | همی کردند بر وی با دو صد درد | |
بشستندش ز دیده اشکباران | چو برگ گل ز باران بهاران | |
بسان غنچه کز شاخ سمن رست | بر او کردند زنگاری کفن چست | |
ز گرد فرقتاش رخ پاک کردند | به جنب یوسفاش در خاک کردند | |
ولی دانای این شیرین حکایت | که دارد از کهنپیران روایت | |
چنین گوید که با هر جانب از نیل | که جسم پاک یوسف یافت تحویل، | |
به دیگر جانبش قحط و وبا خاست | به جای نعمت انواع بلا خاست | |
بر این آخر قرار کار دادند | که در تابوتی از سنگاش نهادند | |
شکاف سنگ قیراندای کردند | میان قعر نیلاش جای کردند | |
ببین حیله که چرخ بیوفا کرد | که بعد مرگش از یوسف جدا کرد | |
یکی شد غرق بحر آشنایی | یکی لبتشنه در بر جدایی | |
نگوید کس که مردی در کفن رفت، | بدین مردانگی کن شیرزن رفت | |
نخست از غیر جانان دیده برکند | وز آن پس نقد جان بر خاکش افکند | |
هزاران فیض بر جان و تنش باد! | به جانان دیدهی جان روشناش باد! |