جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا)/زلیخا داشت از دل بر جگر داغ
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | جامی (اورنگ پنجم یوسف و زلیخا) (زلیخا داشت از دل بر جگر داغ) از جامی |
' |
زلیخا داشت از دل بر جگر داغ | ز نومیدی فزودش داغ بر داغ | |
بود هر روز را رو در سفیدی | بجز روز سیاه نامیدی | |
پدر چون بهر مصرش خستهجان دید | علاج خستهجانیش اندر آن دید | |
که دانایی به راه مصر پوید | علاجش از عزیز مصر جوید | |
ز نزدیکان یکی دانا گزین کرد | به دانایی هزارش آفرین کرد | |
بداد از تحفهها صد گونه چیزش | به رفتن رای زد سوی عزیزش | |
پیامش داد کای دور زمانه | تو را بوسیده خاک آستانه! | |
به هر روز از نوازشهای گردون | عزیزی بر عزیزی بادت افزون! | |
مرا در برج عصمت آفتابیست | که مه را در جگر افکنده تابیست | |
ز اوج ماه برتر پایهی او | ندیده دیدهی خور سایهی او | |
کند پوشیده رخ مه را نظاره | که ترسد بیندش چشم ستاره | |
جز آیینه کسی کمدیده رویش | بجز شانه کسی نبسوده مویش | |
نباشد غیر زلفش را میسر | که گاهی افکند در پای او سر | |
جمال او ز گل دامن کشیده | که پیراهن به بدنامی دریده | |
نپوید در فروغ مهر یا ماه | که تا با او نگردد سایه همراه | |
گذر بر چشمه و جویاش نیفتد | که چشم عکس بر رویش نیفتد | |
سرافرازان ز حد روم تا شام | همه از شوق او خوندل آشام | |
ولی وی در نیارد سر به هر کس | هوای مصر در سر دارد و بس | |
عزیز مصر چون این قصه بشنود | کلاه فخر بر اوج فلک سود | |
تواضع کرد و گفتا: «من که باشم | که در دل تخم این اندیشه پاشم؟ | |
ولی چون شه مرا برداشت از خاک | سزد گر بگذرانم سر ز افلاک» | |
چو داناقاصد این اندیشه بشنید | به سجده سرنهاد و خاک بوسید | |
که: «ای مصر از تو دیده صد عزیزی! | ز تو کشت کرم در تازهخیزی! | |
مراد وی قبول خاطر توست | خوش آن کس کو قبول خاطرت جست! | |
چون آن میوه خورای خوانت افتاد | به زودی پیش تو خواهد فرستاد» |