مثنوی معنوی/قصهی آن زن کی طفل او بر سر ناودان غیژید و خطر افتادن بود و از علی کرمالله وجهه چاره جست
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر چهارم مثنوی (قصهی آن زن کی طفل او بر سر ناودان غیژید و خطر افتادن بود و از علی کرمالله وجهه چاره جست) از مولوی |
' |
یک زنی آمد به پیش مرتضی | گفت شد بر ناودان طفلی مرا | |
گرش میخوانم نمیآید به دست | ور هلم ترسم که افتد او به پست | |
نیست عاقل تا که دریابد چون ما | گر بگویم کز خطر سوی من آ | |
هم اشارت را نمیداند به دست | ور بداند نشنود این هم به دست | |
بس نمودم شیر و پستان را بدو | او همی گرداند از من چشم و رو | |
از برای حق شمایید ای مهان | دستگیر این جهان و آن جهان | |
زود درمان کن که میلرزد دلم | که بدرد از میوهی دل بسکلم | |
گفت طفلی را بر آور هم به بام | تا ببیند جنس خود را آن غلام | |
سوی جنس آید سبک زان ناودان | جنس بر جنس است عاشق جاودان | |
زن چنان کرد و چو دید آن طفل او | جنس خود خوش خوش بدو ورد آورد | |
سوی بام آمد ز متن ناودان | جاذب هر جنس را هم جنس دان | |
غژغژان آمد به سوی طفل طفل | وا رهید او از فتادن سوی سفل | |
زان بود جنس بشر پیغامبران | تا بجنسیت رهند از ناودان | |
پس بشر فرمود خود را مثلکم | تا به جنس آیید و کم گردید گم | |
زانک جنسیت عجایب جاذبیست | جاذبش جنسست هر جا طالبیست | |
عیسی و ادریس بر گردون شدند | با ملایک چونک همجنس آمدند | |
باز آن هاروت و ماروت از بلند | جنس تن بودند زان زیر آمدند | |
کافران هم جنس شیطان آمده | جانشان شاگرد شیطانان شده | |
صد هزاران خوی بد آموخته | دیدههای عقل و دل بر دوخته | |
کمترین خوشان به زشتی آن حسد | آن حسد که گردن ابلیس زد | |
زان سگان آموخته حقد و حسد | که نخواهد خلق را ملک ابد | |
هر کرا دید او کمال از چپ و راست | از حسد قولنجش آمد درد خاست | |
زآنک هر بدبخت خرمنسوخته | مینخواهد شمع کس افروخته | |
هین کمالی دست آور تا تو هم | از کمال دیگران نفتی به غم | |
از خدا میخواه دفع این حسد | تا خدایت وا رهاند از جسد | |
مر ترا مشغولیی بخشد درون | که نپردازی از آن سوی برون | |
جرعهی می را خدا آن میدهد | که بدو مست از دو عالم میدهد | |
خاصیت بنهاده در کف حشیش | کو زمانی میرهاند از خودیش | |
خواب را یزدان بدان سان میکند | کز دو عالم فکر را بر میکند | |
کرد مجنون را ز عشق پوستی | کو بنشناسد عدو از دوستی | |
صد هزاران این چنین میدارد او | که بر ادراکات تو بگمارد او | |
هست میهای شقاوت نفس را | که ز ره بیرون برد آن نحس را | |
هست میهای سعادت عقل را | که بیابد منزل بینقل را | |
خیمهی گردون ز سرمستی خویش | بر کند زان سو بگیرد راه پیش | |
هین بهر مستی دلا غره مشو | هست عیسی مست حق خر مست جو | |
این چنین می را بجو زین خنبها | مستیاش نبود ز کوته دنبها | |
زانک هر معشوق چون خنبیست پر | آن یکی درد و دگر صافی چو در | |
میشناسا هین بچش با احتیاط | تا میی یابی منزه ز اختلاط | |
هر دو مستی میدهندت لیک این | مستیات آرد کشان تا رب دین | |
تا رهی از فکر و وسواس و حیل | بی عقال این عقل در رقصالجمل | |
انبیا چون جنس روحند و ملک | مر ملک را جذب کردند از فلک | |
باد جنس آتش است و یار او | که بود آهنگ هر دو بر علو | |
چون ببندی تو سر کوزهی تهی | در میان حوض یا جویی نهی | |
تا قیامت آن فرو ناید به پست | که دلش خالیست و در وی باد هست | |
میل بادش چون سوی بالا بود | ظرف خود را هم سوی بالا کشد | |
باز آن جانها که جنس انبیاست | سویایشان کش کشان چون سایههاست | |
زانک عقلش غالبست و بی ز شک | عقل جنس آمد به خلقت با ملک | |
وان هوای نفس غالب بر عدو | نفس جنس اسفل آمد شد بدو | |
بود قبطی جنس فرعون ذمیم | بود سبطی جنس موسی کلیم | |
بود هامان جنستر فرعون را | برگزیدش برد بر صدر سرا | |
لاجرم از صدر تا قعرش کشید | که ز جنس دوزخاند آن دو پلید | |
هر دو سوزنده چو ذوزخ ضد نور | هر دو چون دوزخ ز نور دل نفور | |
زانک دوزخ گوید ای ممن تو زود | برگذر که نورت آتش را ربود | |
میرمد آن دوزخی از نور هم | زانک طبع دوزخستش ای صنم | |
دوزخ از مومن گریزد آنچنان | که گریزد مومن از دوزخ به جان | |
زانک جنس نار نبود نور او | ضد نار آمد حقیقت نورجو | |
در حدیث آمدی که مومن در دعا | چون امان خواهد ز دوزخ از خدا | |
دوزخ از وی هم امان خواهد به جان | که خدایا دور دارم از فلان | |
جاذبهی جنسیتست اکنون ببین | که تو جنس کیستی از کفر و دین | |
گر بهامان مایلی هامانیی | ور به موسی مایلی سبحانیی | |
ور بهر و مایلی انگیخته | نفس و عقلی هر دوان آمیخته | |
هر دو در جنگند هان و هان بکوش | تا شود غالب معانی بر نقوش | |
در جهان جنگ شادی این بسست | که ببینی بر عدو هر دم شکست | |
آن ستیزهرو بسختی عاقبت | گفت با هامان برای مشورت | |
وعدههای آن کلیمالله را | گفت و محرم ساخت آن گمراه را |