مثنوی معنوی/با خویش آمدن عاشق بیهوش و روی آوردن به ثنا و شکر معشوق
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (با خویش آمدن عاشق بیهوش و روی آوردن به ثنا و شکر معشوق) از مولوی |
' |
گفت ای عنقای حق جان را مطاف | شکر که باز آمدی زان کوه قاف | |
ای سرافیل قیامتگاه عشق | ای تو عشق عشق و ای دلخواه عشق | |
اولین خلعت که خواهی دادنم | گوش خواهم که نهی بر روزنم | |
گرچه میدانی بصفوت حال من | بندهپرور گوش کن اقوال من | |
صد هزاران بار ای صدر فرید | ز آرزوی گوش تو هوشم پرید | |
آن سمیعی تو وان اصغای تو | و آن تبسمهای جانافزای تو | |
آن بنوشیدن کم و بیش مرا | عشوهی جان بداندیش مرا | |
قلبهای من که آن معلوم تست | بس پذیرفتی تو چون نقد درست | |
بهر گستاخی شوخ غرهای | حلمها در پیش حلمت ذرهای | |
اولا بشنو که چون ماندم ز شست | اول و آخر ز پیش من بجست | |
ثانیا بشنو تو ای صدر ودود | که بسی جستم ترا ثانی نبود | |
ثالثا تا از تو بیرون رفتهام | گوییا ثالث ثلاثه گفتهام | |
رابعا چون سوخت ما را مزرعه | می ندانم خامسه از رابعه | |
هر کجا یابی تو خون بر خاکها | پی بری باشد یقین از چشم ما | |
گفت من رعدست و این بانگ و حنین | ز ابر خواهد تا ببارد بر زمین | |
من میان گفت و گریه میتنم | یا بگریم یا بگویم چون کنم | |
گر بگویم فوت میگردد بکا | ور نگویم چون کنم شکر و ثنا | |
میفتد از دیده خون دل شها | بین چه افتادست از دیده مرا | |
این بگفت و گریه در شد آن نحیف | که برو بگریست هم دون هم شریف | |
از دلش چندان بر آمد های هوی | حلقه کرد اهل بخارا گرد اوی | |
خیره گویان خیره گریان خیرهخند | مرد و زن خرد و کلان حیران شدند | |
شهر هم همرنگ او شد اشک ریز | مرد و زن درهم شده چون رستخیز | |
آسمان میگفت آن دم با زمین | گر قیامت را ندیدستی ببین | |
عقل حیران که چه عشق است و چه حال | تا فراق او عجبتر یا وصال | |
چرخ بر خوانده قیامتنامه را | تا مجره بر دریده جامه را | |
با دو عالم عشق را بیگانگی | اندرو هفتاد و دو دیوانگی | |
سخت پنهانست و پیدا حیرتش | جان سلطانان جان در حسرتش | |
غیر هفتاد و دو ملت کیش او | تخت شاهان تختهبندی پیش او | |
مطرب عشق این زند وقت سماع | بندگی بند و خداوندی صداع | |
پس چه باشد عشق دریای عدم | در شکسته عقل را آنجا قدم | |
بندگی و سلطنت معلوم شد | زین دو پرده عاشقی مکتوم شد | |
کاشکی هستی زبانی داشتی | تا ز هستان پردهها برداشتی | |
هر چه گویی ای دم هستی از آن | پردهی دیگر برو بستی بدان | |
آفت ادراک آن قالست و حال | خون بخون شستن محالست و محال | |
من چو با سوداییانش محرمم | روز و شب اندر قفص در میدمم | |
سخت مست و بیخود و آشفتهای | دوش ای جان بر چه پهلو خفتهای | |
هان و هان هش دار بر ناری دمی | اولا بر جه طلب کن محرمی | |
عاشق و مستی و بگشاده زبان | الله الله اشتری بر ناودان | |
چون ز راز و ناز او گوید زبان | یا جمیل الستر خواند آسمان | |
ستر چه در پشم و پنبه آذرست | تا همیپوشیش او پیداترست | |
چون بکوشم تا سرش پنهان کنم | سر بر آرد چون علم کاینک منم | |
رغم انفم گیردم او هر دو گوش | کای مدمغ چونش میپوشی بپوش | |
گویمش رو گرچه بر جوشیدهای | همچو جان پیدایی و پوشیدهای | |
گوید او محبوس خنبست این تنم | چون می اندر بزم خنبک میزنم | |
گویمش زان پیش که گردی گرو | تا نیاید آفت مستی برو | |
گوید از جام لطیفآشام من | یار روزم تا نماز شام من | |
چون بیاید شام و دزدد جام من | گویمش وا ده که نامد شام من | |
زان عرب بنهاد نام می مدام | زانک سیری نیست میخور را مدام | |
عشق جوشد بادهی تحقیق را | او بود ساقی نهان صدیق را | |
چون بجویی تو بتوفیق حسن | باده آب جان بود ابریق تن | |
چون بیفزاید می توفیق را | قوت می بشکند ابریق را | |
آب گردد ساقی و هم مست آب | چون مگو والله اعلم بالصواب | |
پرتو ساقیست کاندر شیره رفت | شیره بر جوشید و رقصان گشت و زفت | |
اندرین معنی بپرس آن خیره را | که چنین کی دیده بودی شیره را | |
بی تفکر پیش هر داننده هست | آنک با شوریده شوراننده هست |