مثنوی معنوی/مشک آن غلام ازغیب پر آب کردن بمعجزه و آن غلام سیاه را سپیدرو کردن باذن الله تعالی
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر سوم مثنوی (مشک آن غلام ازغیب پر آب کردن بمعجزه و آن غلام سیاه را سپیدرو کردن باذن الله تعالی) از مولوی |
' |
ای غلام اکنون تو پر بین مشک خود | تا نگویی درشکایت نیک و بد | |
آن سیه حیران شد از برهان او | میدمید از لامکان ایمان او | |
چشمهای دید از هوا ریزان شده | مشک او روپوش فیض آن شده | |
زان نظر روپوشها هم بر درید | تا معین چشمهی غیبی بدید | |
چشمها پر آب کرد آن دم غلام | شد فراموشش ز خواجه وز مقام | |
دست و پایش ماند از رفتن به راه | زلزله افکند در جانش اله | |
باز بهر مصلحت بازش کشید | که به خویش آ باز رو ای مستفید | |
وقت حیرت نیست حیرت پیش تست | این زمان در ره در آ چالاک و چست | |
دستهای مصطفی بر رو نهاد | بوسههای عاشقانه بس بداد | |
مصطفی دست مبارک بر رخش | آن زمان مالید و کرد او فرخش | |
شد سپید آن زنگی و زادهی حبش | همچو بدر و روز روشن شد شبش | |
یوسفی شد در جمال و در دلال | گفتش اکنون رو بده وا گوی حال | |
او همیشد بی سر و بی پای مست | پای مینشناخت در رفتن ز دست | |
پس بیامد با دو مشک پر روان | سوی خواجه از نواحی کاروان |