مثنوی معنوی/وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت
پرش به ناوبری
پرش به جستجو
' | دفتر پنجم مثنوی (وصیت کردن پدر دختر را کی خود را نگهدار تا حامله نشوی از شوهرت) از مولوی |
' |
خواجهای بودست او را دختری | زهرهخدی مهرخی سیمینبری | |
گشت بالغ داد دختر را به شو | شو نبود اندر کفائت کفو او | |
خربزه چون در رسد شد آبناک | گر بنشکافی تلف گردد هلاک | |
چون ضرورت بود دختر را بداد | او بناکفوی ز تخویف فساد | |
گفت دختر را کزین داماد نو | خویشتن پرهیز کن حامل مشو | |
کز ضرورت بود عقد این گدا | این غریباشمار را نبود وفا | |
ناگهان به جهد کند ترک همه | بر تو طفل او بماند مظلمه | |
گفت دختر کای پدر خدمت کنم | هست پندت دلپذیر و مغتنم | |
هر دو روزی هر سه روزی آن پدر | دختر خود را بفرمودی حذر | |
حامله شد ناگهان دختر ازو | چون بود هر دو جوان خاتون و شو | |
از پدر او را خفی میداشتش | پنج ماهه گشت کودک یا که شش | |
گشت پیدا گفت بابا چیست این | من نگفتم که ازو دوری گزین | |
این وصیتهای من خود باد بود | که نکردت پند و وعظم هیچ سود | |
گفت بابا چون کنم پرهیز من | آتش و پنبهست بیشک مرد و زن | |
پنبه را پرهیز از آتش کجاست | یا در آتش کی حفاظست و تقاست | |
گفت من گفتم که سوی او مرو | تو پذیرای منی او مشو | |
در زمان حال و انزال و خوشی | خویشتن باید که از وی در کشی | |
گفت کی دانم که انزالش کیست | این نهانست و بغایت دوردست | |
گفت چشمش چون کلاپیسه شود | فهم کن که آن وقت انزالش بود | |
گفت تا چشمش کلاپیسه شدن | کور گشتست این دو چشم کور من | |
نیست هر عقلی حقیری پایدار | وقت حرص و وقت خشم و کارزار |